
ترکام نکن
ترکام نکن
باید فراموش کرد
هرآنچه را که میتوان
به فراموشی سپرد
هرآنچه را که گریختهاست دیگر از دست
باید فراموش کرد روز و روزگاری را
که به کژفهمی گذشت
باید فراموش کرد
زمانهای از دسترفته را
و لحظه لحظههایی را
که هرازگاه
با کوبش سوالها
قلب شادمانی را
آماج تیرها میکنند
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
من برایت
مرواریدهای باران
به ارمغان میآورم
از سرزمینهایی دور
که هیچگاه بارانی در آن نمیبارد
زمین را میکاوم
حتی پس از مرگام
تا اندامات را بپوشانم
با ردایی از طلا و نور
من برایت
عالمی به پا خواهم کرد
که پادشاهاش عشق باشد
قانوناش عشق باشدشاهبانویش تو باشی
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
من برایت
کلامی میآفرینم ، شگفت
که معنایش را
تو بدانی تنها
من برایت
داستان این دو عاشق را خواهم گفت
که دوبار
برافروختن دلهاشان را
شاهد بودند
به گوشات داستان شهریاری را خواهم گفت
که از بس تو را ندید، مُرد
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
بارها دیده شده
از آتشفشانی دیرینه
که گمان میرفت پیر است و خاموش
آتش فوران کردهاست
و باز دیدهشده
مزارعی سوخته
گندمها به بار میآورند
بیشتر از بهارانی خوش؛
و شب که درمیرسد
سرخی و سیاهی
با هم نمیمانند
چرا که آسمان
برمی افروزد و میدرخشد
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
گریه نمیکنم دیگر
حرف نمیزنم دیگر
پنهان می شوم گوشهای
تا نگاهت کنم
تو را که میرقصی
تو را که لبخند میزنی
تا گوش کنم
تو را که میخوانی
تو را که میخندی
بگذار که سایهای باشم
برای سایهات
بگذار که سایهای باشم
برای دستانات
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
ژاک پرل
احمد
چهارشنبه 25 مرداد 1391 ساعت 18:16