در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است


جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است

پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است


نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس

ملالت علما هم ز علم بی عمل است


به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب

جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است


بگیر طره مه چهره‌ای و قصه مخوان

که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است


دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت

ولی اجل به ره عمر رهزن امل است


به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش

چنین که حافظ ما مست باده ازل است


حافظ

مجال آرامش

عاقبت
همه‌ی ما
زیر این خاک
آرام خواهیم گرفت
ما
که روی آن
دمی به همدیگر
مجال آرامش ندادیم

آنا آخماتووا

مهم من بودم

می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم

گروس عبدالملکیان

معشوقه به رنگ روزگارست

معشوقه به رنگ روزگارست
با گردش روزگار یارست

برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست

بس بوالعجب و بهانه‌جویست
بس کینه‌کش و ستیزه‌کارست

این محتشمیست با بزرگی
گر محتشم و بزرگوارست

بوسی ندهد مگر به جانی
آری همه خمر با خمارست

در باغ زمانه هیچ گل نیست
وان نیز که هست جفت خارست

ای دل منه از میان برون پای
هر چند که یار بر کنارست

امید مبر کز آنچه مردم
نومیدترست امیدوارست

هر چند شمار کار فردا
کاریست که آن نه در شمارست

بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست

انوری

ساده بگم دهاتی ام

ساده بگم دهاتی ام
اهل همین نزدیکیا
همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا
ساده بگم ساده بگم
بوی علف میده تنم
هنوز همون دهاتیم
با همه شهری شدنم
باغ غریب ده من
گلهای زینتی نداشت
اسب نجیب ده من
نعلای قیمتی نداشت
اما همون چهار تا دیوار
با بوی خوب کاگلش
اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش
برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم
برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم
دنیاییه که دیدندش
اگرچه مثل قدیما
راه درازی نداره
اما می دونم که دیگه
دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره

محمدعلی بهمنی

چیزی از موسیقی قلب را

دوستانم
قصدم این بود که برای شما بازگو کنم
همین امشب چیزی از شعر عاشقانه را
برای اینکه زن در همه زمانه ها
از هر نوع که بوده است
از هررنگ که باشد
سرش گیج می رفته است در برابر حرف عشق
قصدم این بود که شما رو بدزدم برای چند ثانیه
از کشور شن به کشور علف
قصدم این بود که برای شما بازگو کنم
چیزی از موسیقی قلب را
اما در زمانه عرب
نبض قلب هم متوقف می شود


ادامه مطلب ...

بده آن باده به ما باده به ما اولیتر

بده آن باده به ما باده به ما اولیتر

هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیتر


سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو

مسجد عیسی ز جان سقف سما اولیتر


یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم

غنج‌های چو صبی را نه صبا اولیتر


عقل را قبله کند آنک جمال تو ندید

در کف کور ز قندیل عطا اولیتر


تو عطا می ده و از چرخ ندا می‌آید

که ز دریا و ز خورشید عطا اولیتر


لطف‌ها کرده‌ای امروز دو تا کن آن را

چونک در چنگ نیایی تو دوتا اولیتر


چونک خورشید برآید بگریزد سرما

هر کی سردست از او پشت و قفا اولیتر


تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم

آن ستورست که در آب و گیا اولیتر


سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوشست

بر رخ آینه از نقش صفا اولیتر


صورت کون تویی آینه کون تویی

داد آینه به تصویر بقا اولیتر


خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست

طبل اگر پشت سپاهست غزا اولیتر


مولانا

سر در پای جانان باختن

عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن

آتشم در جان گرفت از عود خلوت سوختن
توبه کارم توبه کار از عشق پنهان باختن

اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار
بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن

پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد درد اول ندب جان باختن

زاهدی بر باد الا ، مال و منصب دادنست
عاشقی در ششدر لا، کفر و ایمان باختن

بر کفی جام شریعت بر کفی سندان عشق
هر هوسناکی نداند جام و سندان باختن

سعدیا شطرنج ره مردان خلوت باختند

رو تماشا کن که نتوانی چو ایشان باختن


سعدی

همه نیاز من

امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم
و مشتاق حرف حرف نام تو باشم
نمی‌توانم نامت را در دهانم
و تو را در درونم پنهان کنم
گل با بوی خود چه می‌کند ؟
گندم زار با خوشه ؟

دیگر نمی‌توانم پنهانت کنم
از درخشش نوشته‌هام می‌فهمند به تو می‌نویسم
از شادی قدم‌هایم ، شوق دیدن تو را
از انبوه گل بر لبم بوسه‌ی تو را

چه طور می‌خواهی قصه‌ی عاشقانه‌مان را
از حافظه‌ی گنجشکان پاک کنی ؟
و قانع‌شان کنی که خاطرات‌شان را منتشر نکنند ؟

نزار قبانی

حضورت بهشتی ست

حضورت
بهشتی‌ست
که گریز از جهنم را توجیه می‌کند
دریایی که مرا در خود غرق می‌کند
تا از همه‌ی گناهان و دروغ
شسته شوم

احمد شاملو

فقط یک عشق زنده است

دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد
نه آبی ، نه شرابی
دیگر بوسه‌های صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز
تو با خورشید زندگی می‌کنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است

برای من ، دوستی وفادار و ظریف
برای تو دختری سرزنده و شاد
اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو می‌بینم
توئی که بیماری‌ام را سبب شده‌ای
دیدارها کوتاه و دیر به دیر

در شعر من فقط صدای توست که میخواند
در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت می‌تواند بر آن چیره شود
وای کاش می‌دانستی در این لحظه
لب‌های خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.

آنا آخماتووا

بادیه عشق تو

هر که در بادیهٔ عشق تو سرگردان شد

همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد


بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت

در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد


هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت

بی‌خود و بی‌خرد و بی‌خبر و حیران شد


سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر

در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد


در منازل منشین خیز که آن کس بیند

چهرهٔ مقصد و مقصود که تا پایان شد


تا ابد کس ندهد نام و نشان از وی باز

دل که در سایهٔ زلف تو چنین پنهان شد


حسنت امروز همی بینم و صد چندان است

لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد


شادم ای دوست که در عشق تو دشواری‌ها

بر من امروز به اقبال غمت آسان شد


بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص

مرد راه از سر این عربده دست‌افشان شد


رو که در مملکت عشق سلیمانی تو

دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد


همچو عطار درین درد بساز ار مردی

کان نبد مرد که او در طلب درمان شد


عطار

دوستت دارم را

دوستت دارم را
در دستانم می‌چرخانم
از این دست به آن دست
پس چرا
هروقت می‌خواهم
به دستت بدهم نیستی ؟

چرا اینجا نیستی
تا "دوستت دارم" را
از جنس خاک کنم
از جنس تنم
و با بوسه بپوشانمش بر تنت ؟

بگذار دوستت دارم را
از جنس نگاه کنم
از جنس چشمانم
و تا صبح به نفس‌های تو بدوزم

عباس معروفی