بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند
پر از حس های خوبند
پر از حرفهای نگفته اند
چه هستند ، هستند
و چه نیستند ، هستند
یادشان
خاطرشان
حس های خوبشان
آدمها
بعضی هایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرهم به هر زخم است
بیژن جلالی
باران می شوم
و در خود می بارم
خورشید می شوم
و در خود می تابم
سبزه می شوم
و در خود می رویم
باد می شوم
و در خود می وزم
خاک می شوم
و در خود فرو می افتم
شب می شوم
و بر خود سایه می افکنم
عشق می شوم
و در خود بر تنهایی خود
می گریم
بیژن جلالی
تـن تـو چـون خـوشه ها
بـر دستـان من شکـفت
تـن تـو چـون گـیاه
در دست های مـن روئـید
و خـوشه کـرد و روشن شد
بـعد افـسرد
و تـاریک شد
ایـنک بـه یـاد تـو گـلهای غـروب
خـاموش و عـطر آگـین هستند
بیژن جلالی
و تو مرا با روحانیت شانههایت میپرورانی
و من قالب زیبای تو را در جاودانیترین جای قبلم
جاودانی میکنم
از اینکه روزگار تیره است و شب ما تیره است
باک نداریم
من به فروغ تن اندوهگین تو مینگرم
و تو به آتش بازی قلب من خیره میشوی
سرتاسر این پهنه درد پر از سکوت است
فقط قلبهای ما است که میخواند
در کنار رودی از مرگ به زندگی میاندیشم
بیژن جلالی
تمام پروانهها قاصدک بودند
به هر قاصدکی
راز چشمان تو را گفتم
پروانه شد
تمام پروانهها
ادای چشمان تو را
در میآورند
چون بغض مرا دوست دارند
کیکاووس یاکیده
هزار سال پیرتر شده ام
نمی دانم بوسه تو مرا
هزار ساله کرد
یا زمین هزار بار بیشتر
به دور خورشید گشته است
بیژن جلالی
چون جوانی که دیده به عشق میگشاید
از جوانی خود سرمست بودم
و سراپای ترا غرق بوسه میساختم
این داستان گذشتهایست
که هرگز فراموش نمیکنم
==========
شعری عاشقانه برایت میگویم
تا عاشق تو بشوم
حرفهای عاشقانه را به فال نیک
خواهم گرفت
و سایه تو را با شعرم گول زدم
و دلم میخواهد که خودم نیز
گول شعرم را بخورم
هر شب که می خوابم
می گویم
صبح که آمدی با شاخه ای گل سرخ
وانمود می کنم
هیچ دلتنگ نبودم
صبح که بیدار می شوم
می گویم
شب با چمدانی بزرگ می آید
و دیگر
نمی رود
کیکاووس یاکیده
باران که می بارد
تمام کوچه های شهر
پر از فریاد من است
که می گویم
من تنها نیستم
تنها منتظرم
تنها
کیکاووس یاکیده
تا چند در هوای تو
دلم را رها کنم
و تا چند در جای پایت
بذر عشق بیافشانم
و تا چند در سراب چشمانت
آه و افسوس بدارم
بیژن جلالی
لبخند تو
چون زورقی طلایی
که بر دریای نیلی گذر می کند
از پیش چشمان خیره ی من گذشت
و من به یک باره
زیبایی تو
و تنهایی خود را
یافتم
بیژن جلالی
پیچــک نگــاهــم
دزدانــه تــا پشــت پنجــره ی
اتــاق تــو بــالا آمــده
بــه کجــا خیــره شــدهای ؟
بــاران کــه بگیــرد
تمــام پنجــره
پــر از پیچــک خــواهــد بــود
کیکاووس یاکیده
ای بانو
بیا حواسمان را پرت کنیم
مال هرکس دورتر افتاد
عاشق تر است
اول خودم
حواسم را بده تا پرت کنم
کیکاووس یاکیده
تو صدای پایت را
به یاد نمی آوری
چون همیشه همراهت است
ولی من آن را به خاطر دارم
چون تو همراه من نیستی
و صدای پایت بر دلم
نشسته است
بیژن جلالی
هر که را از دور می بینم
گلویم خشک می شود
می ترسم نکند
این بار
اشتباه نگرفته باشم
بانو
من به دنبال تو می آیم
تو هم از من بگریز
بگذار
دیرتر بمیرم
کیکاووس یاکیده
تا تو بیایی
دستم را به سوی رودی
دراز کردم
که می خروشید
تا تو بیایی
خاک را نگریستم
در سراسر اندوهش
و گریستم
تا تو بیایی
خورشید را نگریستم
با چشمان باز
و جهانم در سیاهی فرو رفت
بیژن جلالی
چقدر دزدیدنِ نگاه تو
از چشمان تو
لذت بخش است
گویی تیله ای
از چشمم به دلم می افتد
بانو
با مردی که تیله های
بسیار دارد
می آیی ؟
کیکاووس یاکیده
چـه خـوب بـود
اگـر بیـن مـن و تـو
نـه رودی بـود و نـه کـوهی
و نـه سایـه هیـچ نا امیـدی
و نـه هیـچ آفـتاب تـند سوزانی
بیـن مـا فـقط راهی بـود
همـوار
و صـاف
و روشن
که قـلبهای ما را بـهم می پیـوست
که تـن های ما را بـهم می پیـوست
ولی دیگر مرا امیـد رفـتنی به چنیـن راهی نیـست
گامهایـم از رفـتنـی در تاریکی
به ستـوه آمده اند
تنـم آرزوی فـرامـوشی را دارد
ولی هنـوز قلبـم چـون شمـعی
می سوزد
و من بـریـن کـوره راههای نا همـوار
به امیـد دیـدار تـو
روان هستـم
بیژن جلالی
زمستان آمده است
خسته ام
می خوابم
بهار که آمد
پیله ام را می شکافم
تا با پرهای خیس
دوباره
عاشقت شوم
کیکاووس یاکیده