ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است
دگر به خفیه نمیبایدم شراب و سماع
که نیکنامی در دین عاشقان ننگ است
چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم
مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگ است
به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفتهایم و دریغا که باد در چنگ است
به خشم رفتهٔ ما را که میبرد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است
بکش چنان که توانی که بی مشاهدهات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است
ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگ است
سعدی
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بیدرمان بگریم
گهی بر حال بـی سامان بخنـدم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی بیهوده پندم
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم
وگر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود می پسندم
سعدی
من دوست میدارم جفا کز دست جانان میبرم
طاقت نمیدارم ولی افتان و خیزان میبرم
از دست او جان میبرم تا افکنم در پای او
تا تو نپنداری که من از دست او جان میبرم
تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگ دل
هر لحظه از بیداد او سر در گریبان میبرم
خواهی به لطفم گو بخوان خواهی به قهرم گو بران
طوعا و کرها بندهام ناچار فرمان میبرم
درمان درد عاشقان صبرست و من دیوانهام
نه درد ساکن میشود نه ره به درمان میبرم
ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان میبری من بار هجران میبرم
ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم
دستی که در آغوش بود اکنون به دندان میبرم
گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی
حالا به عشق روی او روزی به پایان میبرم
سعدی دگربار از وطن عزم سفر کردی چرا
از دست آن ترک خطا یرغو به قاآن میبرم
من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او
گل آورند از بوستان من گل به بستان میبرم
سعدی
یار با ما بی وفایی می کند
بی گناه از من جدایی می کند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی می کند
می کند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی می کند
جو فروشست آن نگار سنگ دل
با من او گندم نمایی می کند
یار من اوباش و قلاشست و رند
بر من او خود پارسایی می کند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بی وفایی می کند
کشتی عمرم شکستست از غمش
از من مسکین جدایی می کند
آن چه با من می کند اندر زمان
آفت دور سمایی می کند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی می کند
سعدی
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
همچو پروانه که میسوزم و در پروازم
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم
نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند
یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم
گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری
زر نابم که همان باشم اگر بگدازم
گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی
از من این جرم نیاید که خلاف آغازم
خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم
سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
که همه شب در چشمست به فکرت بازم
گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی
درد عشقست ندانم که چه درمان سازم
سعدی
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن
آتشم در جان گرفت از عود خلوت سوختن
توبه کارم توبه کار از عشق پنهان باختن
اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار
بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد درد اول ندب جان باختن
زاهدی بر باد الا ، مال و منصب دادنست
عاشقی در ششدر لا، کفر و ایمان باختن
بر کفی جام شریعت بر کفی سندان عشق
هر هوسناکی نداند جام و سندان باختن
سعدیا شطرنج ره مردان خلوت باختند
رو تماشا کن که نتوانی چو ایشان باختن
سعدی
ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
کز زهد ندیدهام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ
خون شد دل من ندیده کامی
الا که برفت نام با ننگ
عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ
گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ
من خرقه فکندهام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ
سعدی همه روز عشق میباز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ
سعدی
من خود ای ساقی از این شرب که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تامل مستم
به حق مهر و وفایی که میان من و تست
که نه مهر از تو بریدم ، نه به کس پیوستم
پیش از آب و گل من ، در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آنجا ، نه به خود بربستم
من غلام توام از روی حقیقت، لیکن
با وجودت نتوان گفت که : من خود هستم
دائما عادت من گوشه نشستن بودی
تا تو برخاسته ای ، از طلبت ننشستم
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
سعدیا با تو نگفتم که : مرو از پی دل ؟
نروم باز ، گر این بار که رفتم جستم
سعدی
هر کس به تماشایی ، رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری ، خاطر نرود جایی
یا چشم نمی بیند ، یا راه نمی داند
هر کاو به وجود خود ، دارد ز تو پروایی
دیوان عشقت را ، جایی نظر افتاده ست
کانجا نتواند رفت ، اندیش? دانایی
امید تو بیرون برد ، از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد ، از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو ، اندر نظر عقلش
آن کس نظری باشد ، با قامت زیبایی
گویند رفیقانم ، در عشق چه سرداری
گویم که سری دارم ، در باخته در پایی
زنهار نمی خواهم ، کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم ، یک لحظه مدارایی
در پارس که تابوده ست از ولوله آسوده ست
بیم است که برخیزد ، از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد ، الّا به سر زلف
گر دسترسی باشد ، یک روز به یغمایی
گویند تمنایی ، از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد ، از دوست تمنایی
سعدی