کوکب امید

ای صبح نودمیده، بناگوش کیستی؟

وی چشمه حیات لب نوش کیستی؟


از جلوهٔ تو سینه چو گل چاک شد مرا

ای خرمن شکوفه ، بر و دوش کیستی؟


همچون هلال بهر تو آغوش من تهی است

ای کوکب امید در آغوش کیستی؟


مهر منیر را نبود جامهٔ سیاه

ای آفتاب حسن سیه پوش کیستی؟


امشب کمند زلف ترا تاب دیگری است

ای فتنه در کمین دل و هوش کیستی؟


ما لاله سان ز داغ تو نوشیم خون دل

تو همچو گل حریف قدح نوش کیستی؟


ای عندلیب گلشن شعر و ادب رهی

نالان بیاد غنچه خاموش کیستی؟


رهی معیری

سودازده

 آن که سودا زده چشم تو بوده است منم

و آن که از هر مژه صد چشمه گشوده است منم


آن ز ره مانده سرگشته که ناسازی بخت

ره به سر منزل وصلش ننموده است منم


آن که پیش لب شیرین تو ای چشمه نوش

آفرین گفته و دشنام شنوده است منم


آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی

و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم


ای که از چشم رهی پای کشیدی چون اشک

آن که چون آه به دنبال تو بوده است منم


رهی معیری

ساغر هستی

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست

و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست


زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال

صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست


شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع

در میان آتش سوزنده جای خواب نیست


مردم چشمم فرومانده‌ست در دریای اشک

مور را پای رهایی از دل گرداب نیست


خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است

کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست


ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم

ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست


آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست

ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست


گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست

ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست


گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا

ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست


جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ

دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست


جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق

موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست


رهی معیری

غرق تمنای توام

 در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم

گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم


در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل

من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم


اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای

آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم


زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را

تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم


از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم


روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم

خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم


غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام

من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم


دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی

چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم


رهی معیری

داغ تنهایی

 آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم


سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد

گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم


سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع

لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم


همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب

سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم


سوختم از آتش دل در میان موج اشک

شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم


شمع و گل هم هر کدام از شعله‌ای در آتشند

در میان پاکبازان من نه تنها سوختم


جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود

رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم


رهی معیری

غباری در بیابانی

 نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی


نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی


نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی


به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی

به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی


کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی


گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی


رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها

باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی


رهی معیری

حدیث جوانی

اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام
خارم ولی بسایه گل آرمیده ام


با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر بگریبان کشیده ام


چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام

چون اشک در قفای تو با سر دویده ام


من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده ام


از جام عافیت می نابی نخورده ام

وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام


موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده ام


ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده ام


گر می گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام

رهی معیری

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است

چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است

این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است

در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است

امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است

گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگر است

دیشب دلم به جلوه مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است

غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است

رهی معیری

یاد ایامی

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم


گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم


آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم


چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم


در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم


درد بی عشقی زجانم برده طاقت ورنه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم


بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش

نغمه‌ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم

رهی‌معیری

چه می خواهی

دگر از جان من ای سیمین بر چه می خواهی ؟
ربوده ای دل زارم دگر چه می خواهی ؟

مریز دانه که ما خود اسیر دام تو ایم
ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی ؟

اثر ز ناله خونین دلان گریزان است
ز ناله ای دل خونین اثر چه می خواهی ؟

به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش
بخنده گفت ازین رهگذر چه می خواهی ؟

نهاده ام سر تسلیم زیر شمشیرت
بیار بر سرم ای عشق هر چه میخواهی

کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق
چو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی ؟

به غیر آن که بیفتد ز چشم ها چون اشک
به جلوه گاه خزف از گوهر چه می خواهی ؟

رهی چه می طلبی نظم آبدار از من ؟
به خشکسال ادب شعر تر چه می خواهی ؟

رهی معیری

یاری که مرا کرده فراموش تویی تو

یاری که مرا کرده فراموش تویی تو
با مدعیان گشته هم آغوش تویی تو

صد بار بنالم من و آن یار که یک بار
بر ناله زارم نکند گوش تویی تو

ما زهره و خورشید به یک جا ندیدیم
خورشید رخ و زهره بنا گوش تویی تو

در کوی غمت خوار منم زار منم من
در چشم دلم نیش تویی نوش تویی تو

ما رند خرابیم و تویی میر خرابات
ما اهل خطاییم و خطا پوش تویی تو

مدهوشی و مستی نه گناه دل زار است
چون هوش ربای دل مدهوش تویی تو

خون می خوری و لب به شکایت نگشایی
همدرد من ای غنچه خاموش تویی تو

صیدی که تو را گشته گرفتار منم من
یاری که مرا کرده فراموش تویی تو

آغوش رهی بهر تو خالی چو هلا ل است
باز آی که شایسته آغوش تویی تو

رهی معیری

آب بقا کجا و لب نوش او کجا ؟

آب بقا کجا و لب نوش او کجا ؟
آتش کجا و گرمی آغوش او کجا ؟

سیمین و تابناک بود روی مه ولی
سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا ؟

داد لبی که مستی جاوید می دهد
مینای می کجا و لب نوش او کجا ؟

خفتم بیاد یار در آغوش گل، ولی
آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا ؟

بی سوز عشق ، ساز سخن چون کند رهی ؟
بانگ طرب کجا لب خاموش او کجا ؟

رهی معیری

فریاد اهل درد کو ؟

وای از این افسرده گان فریاد اهل درد کو ؟
ناله مستانه دلهای غم پرورد کو ؟

ماه مهر آیین که میزد باده با رندان کجاست
باد مشکین دم که بوی عشق می آورد کو ؟

در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد
همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو ؟

بعد مرگم می کشان گویند درمیخانه ها
آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد کو ؟

پبش امواج خوادث پایداری سهل نیست
مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو ؟

دردمندان را دلی چون شمع می باید رهی
گرنه ای بی درد اشک گرم و آه سرد کو ؟

رهی معیری

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی


من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی


خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی


ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی


در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی


من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی


از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی


دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی


ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

رهی معیری