دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت

دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت

ما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشت

ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت

گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت

وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت

گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت

گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت

خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت

خاقانی

کیست که در کوی تو فتنهٔ روی نیست


کیست که در کوی تو فتنهٔ روی نیست

وز پی دیدار تو بر سر کوی تو نیست


فتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک

راستی کار او جز خم موی تو نیست


روی تو جان پرورد خوی تو خونم خورد

آه که خوی بدت در خور روی تو نیست


با غم هجران تو شادم ازیرا مرا

طاقت هجر تو هست طاقت خوی تو نیست


روی من از هیچ آب بهره ندارد از آنک

آب من از هیچ روی بابت جوی تو نیست


بوی تو باد آورد دشمن بادی از آنک

جان چو خاقانیی محرم بوی تو نیست


خاقانی

در عشق تو عافیت حرام است

در عشق تو عافیت حرام است

آن را که نه عشق پخت خام است


کس را ز تو هیچ حاصلی نیست

جز نیستیی که بر دوام است


صد ساله ره است راه وصلت

با داعیهٔ تو نیم گام است


شهری ز تو مست عشق و ما هم

این باد ندانم از چه جام است


ز آن نیمه که پاک بازی ماست

با درد تو داو ما تمام است


ز آنجا که جفای توست بر ما

دیدار تو تا ابد حرام است


هر دل ز تو با هزار داغ است

هر داغی را هزار نام است


خاقانی را ز دل خبر پرس

تا داغ به نام او کدام است


خاقانی

عشق تو چون درآید شور از جهان برآید

عشق تو چون درآید شور از جهان برآید

دلها در آتش افتد دود از میان برآید


در آرزوی رویت بر آستان کویت

هر دم هزار فریاد از عاشقان برآید


تا تو سر اندر آری صد راز سر برآری

تا تو ببر درآئی صد دل ز جان برآید


خوی زمانه داری ممکن نشد که کس را

یک سود در زمانه بی‌صد زیان برآید


کارم بساز دانم بر تو سبک نشیند

جانم مسوز دانی بر من گران برآید


هر آه کز تو دارم آلودهٔ شکایت

از سینه گر برآید هم با روان برآید


خاقانی است و جانی از غم به لب رسیده

چون امر تو درآید هم در زمان برآید


خاقانی

آنچه عشق دوست با من می‌کند

آنچه عشق دوست با من می‌کند
والله ار دشمن به دشمن می‌کند

خرمن ایام من با داغ اوست
او به آتش قصد خرمن می‌کند

این دل سرگشته همچون لولیان
باز دیگر جای مسکن می‌کند

همچو مرغی از بر من می‌پرد
نزد بدعهدی نشیمن می‌کند

می‌برد با گرگ در صحرا گله
با شبان در خانه شیون می‌کند

پیش من از عشق بر سر می‌زند
در پی اندر پی ، پی من می‌کند

آه از این دل کز سر گردن‌کشی
خود خاقانی به گردن می‌کند

خاقانی

ای شاه خوبان تا کجا ؟

خوش خوش خرامان می‌روی ، ای شاه خوبان تا کجا ؟
شمعی و پنهان می‌روی ، پروانه جویان تا کجا ؟

ز انصاف خو واکرده‌ای ، ظلم آشکارا کرده‌ای
خونریز دل‌ها کرده‌ای ، خون کرده پنهان تا کجا ؟

غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته
صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا ؟

بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی
درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا ؟

طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده
بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا ؟

دزدان شبرو در طلب ، از شمع ترسند ای عجب
تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا ؟

هر لحظه ناوردی زنی ، جولان کنی مردافکنی
نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا ؟

گر ره دهم فریاد را ، از دم بسوزم باد را
حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا ؟

خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو
ای گوشه دل خورد تو ، ناخوانده مهمان تا کجا ؟

خاقانی

کاشکی جز تو کسی داشتمی

کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی


یا در این غم که مرا هر دم هست

هم‌دم خویش کسی داشتمی


کی غمم بودی اگر در غم تو

نفسی ، هم‌نفسی داشتمی


گر لبت آن منستی ز جهان

کافرم گر هوس داشتمی


خوان عیسی بر من وانگه

من باک هر خرمگسی داشتمی


سر و زر ریختمی در پایت

گر از این دست ، بسی داشتمی


گرنه عشق تو بدی لعب فلک

هر رخی را فرسی داشتمی


گرنه خاقانی خاک تو شدی

کی جهان را به خسی داشتمی

خاقانی

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا

برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم
به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا

ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریخته‌ام
ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا

فلک موافقت من کبود درپوشید
چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا

از آن زمان که ز تو لاف دوستی زده‌ام
بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا

هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا

به دام عشق تو درمانده‌ام چو خاقانی
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا

خاقانی

هر که در عاشقی قدم نزده است

هر که در عاشقی قدم نزده است

بر دل از خون دیده نم نزده است


او چه داند که چیست حالت عشق

که بر او عشق، تیر غم نزده است


عشق را مرتبت نداند آنک

همه جز در وصال کم نزده است


دل و جان باخته است هر دو بهم

گرچه با دل‌ربای دم نزده است


آتش عشق دوست در شب و روز

بجز اندر دلم علم نزده است


یارب این عشق چیست در پس و پیش

هیچ عاشق در حرم نزده است


آه از آن سوخته‌دل بریان

کو به جز در هوات دم نزده است


روز شادیش کس ندید و چه روز

باد شادی قفاش هم نزده است


شادمان آن دل از هوای بتی

که بر او درد و غم رقم نزده است


خاقانی

عقل ز دست غمت دست به سر می‌رود

عقل ز دست غمت دست به سر می‌رود

بر سر کوی تو باد هم به خطر می‌رود


در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در

عافیت از راه بم زود بدر می‌رود


از تو به جان و دلی مشتریم وصل را

راضیم ار زین قدر بیع به سر می‌رود


گرچه من اینجا حدیث از سر جان می‌کنم

نزد تو آنجا سخن از سر و زر می‌رود


جان من از خشک و تر رفته چو سیم است لیک

شعر به وصف توام چون زر تر می‌رود


نیستی آگه ز حال کز صف عشاق تو

حال چو خاقانیی زیر و زبر می‌رود


خاقانی

حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار

حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار

سرم کدو چکنی یک کدوی باده بیار


دو قبله نیست روا، یا صلاح یا باده

سر صلاح ندارم سبوی باده بیار


به صبح و شام که گلگونه‌ای و غالیه‌ای است

مرا فریب مده رنگ و بوی باده بیار


عنان شاهد دل گیر و دست پیر خرد

ز راه زهد بگردان به کوی باده بیار


ببین که عمر گریبان دریده می‌گذرد

بگیر دامنش از ره بسوی باده بیار


منادیان قدح را به جان زنم لبیک

چو من حریفی لبیک گوی باده بیار


صبح گویم ، سبوح گوی چون باشم

چو من ملامتیی رخصه جوی باده بیار


به جویبار بهشتت چه کار خاقانی

دل تو باغ بهشت است جوی باده بیار


خاقانی