نه راهی به رویا می‌رسد

نه راهی به رویا می‌رسد
نه رویایی به راه

برمی‌گردم
به رنگ‌های رفته‌ی دنیا

به موهای مادرم
پیش از آن که پدر ببافدش

به خاک
پیش از آن که تو در آن به خواب روی
و آن کتاب کوچک غمگین
پیامبر شدن در جزیره‌ی متروک

از هم
به هم گریخته‌ایم
از خاک
به زیر خاک
و انگار تمام جاده‌ها را
با پرگار کشیده است
و انگار مرگ نقطه‌ای است
که به پایان تمام جمله‌ها می‌آید

و آن پرنده‌ی کوچک
که رویای من و تو بود
در دهانش برگی گذاشتند
تا سکوت کند

از شب به شب گریخته‌ایم
دست‌هایت را به تاریکی فرو ببر
و هر چه را که لمس کردی
باور کن

گروس عبدالملکیان

رو به روی من

رو به روی من فقط تو بوده ای
از همان نگاه اولین
از همان زمان که آفتاب
با تو آفتاب شد
از همان زمان که کوه استوار
آب شد
از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا
نگاه تو جواب شد

روبه روی من فقط تو بوده ای
از همان اشاره‌ ، از همان شروع
از همان بهانه ای که برگ
باغ شد
از همان جرقه ای که
چلچراغ شد
چارسوی من پر است از همان غروب
از همان غروب جاده
از همان طلوع
از همان حضور تا هنوز

روبه روی من فقط تو بوده ای
من درست رفته ام
در تمام طول راه
دره های سیب بود و
خستگی نبود
در تمام طول راه
یک پرنده پا به پای من
بال می گشود و اوج می گرفت
پونه غرق در پیام نورس بهار
چشمه غرق در ترانه های تازگی
فرصتی عجیب بود
شور بود و شبنم و اشاره های آسمان
رقص عاشقانه ی زمین
زادروز دل
ترانه
چشمک ستاره
پیچ و تاب رود
هرچه بود ، بود
فرصت شکستگی نبود
در کنار من درخت
چشمه
چارسوی زندگی
روبه روی من ولی
در تمام طول راه
روبه روی من تو
روبه روی من فقط تو بوده ای

محمدرضا عبدالملکیان

دیوانه است او

دیوانه است او
که گفته بود می رود
امّا رفت
و گفته بود می ‌مانَد
امّا ماند
و گفته بود می خندد
امّا خندید
دیوانه است او
 
گروس عبدالملکیان

حالا که آمده ای

حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست
میان من و تو تنها پرنده ای ست
که دو آشیانه دارد

حالا که آمده ای
قبول کن
جاده ها به جایی نمی رسند
این بار از مسیر رودخانه می رویم

حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد

حالا که آمده ای
من هم موافقم
در امتحان بعدی
ورقه هایمان را سفید می دهیم
سفیدِ سفید
مثل برف

حالا که آمده ای
دوباره این سوال را از هم می پرسیم
مگر ما برای ماهی ها چکار کرده ایم
که این همه قلاب می اندازیم
در آب ؟

حالا که آمده ای
می گویم چه ماجرای قشنگی است
کبوتر ها دانه هایشان را در زمین می خورند و
امتحانشان را در آسمان پس میدهند

حالا که آمده ای
هردو همین حرف را می زنیم
مرزها را ما نکشیده ایم
ما فقط برای سربازان گریه کرده ایم

حالا که آمده ای
کنارم بنشین
بخند
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست

محمدرضا عبدالملکیان

پرنده بی معرفت

پرندگان پشت بام را دوست دارم
دانه‌هایی را که هر روز برایشان می‌ریزم
در میان آن‌ها
یک پرنده‌ی بی‌معرفت هست
که می‌دانم روزی به آسمان خواهد رفت
و برنمی گردد
من او را بیشتر دوست دارم

گروس عبدالملکیان

تن دادن

من ماهی خسته از آبم
تن می دهم به تو
تور عروسی غمگین

تن می دهم
به علامت سوال بزرگی
که در دهانم گیر کرده است

گروس عبدالملکیان

در میانه ی میدان مین

فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه ی گلی ست

گروس عبدالملکیان

نه به وعده ی چشمان تو

وقتی درخت در راستای معنی و میلاد
بر شاخه های لخت پیراهن بلند بهاری دوخت
با اشتیاق رفتم به میهمانی آئینه
اما دریغ
چشمم چه تلخ تلخ ، پاییز را دوباره تماشا کرد
و دیگر جوان نمی شوم

نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو
و دیگر به شوق نمی آیم

نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو
چه نامرادی تلخی
و دریغا ، چه تلخ تلخ فرو می ریزم
با سنگینی این غربت عمیق
در سرزمین اجدادی خویش
و دریغا ، چه عطشناک و پریشان پیر می شوم

در بارش این گستره ی تشویش
در خانه ی خورشید ها و خاطره ها
دریغا بر من ، چگونه فراموش می شود ؟
سبد ها و سفره هایی که سالهاست نه سیب را می شناسند
و نه مهربانی را

و دریغا بر من ، چه لال و بی برگ و بال پیر می شوم
در اینسوی دیوارهایی که از من دزدیده اند سیب را
و جان مایه ی سرود های جوانی را
ودیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی این بهاری که آمده است
و نه به وعده ی آن شکوفه های شکستنی

محمد رضا عبدالملکیان

من مرده ام

من مرده‌ام
و این را فقط
من می‌دانم و تو
تو
که چای را تنها در استکان خودت می‌ریزی
خسته‌تر از آنم که بنشینم
به خیابان می‌روم
با دوستانم دست می‌دهم
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است
گیرم کلید را در قفل چرخاندی
دلت باز نخواهد شد
می‌دانم

من مرده‌ام
و این را فقط من می‌دانم و تو
که دیگر روزنامه‌ها را با صدای بلند نمی‌خوانی
نمی‌خوانی و
این سکوت مرا دیوانه کرده است
آنقدر که گاهی دلم می‌خواهد
مورچه‌ای شوم
تا در گلوی نی‌لبکی خانه بسازم
و باد نت‌ها را به خانه‌ام بیاورد
یا مرا از سیاهی سنگ‌فرش خیابان بردارد
بگذارد روی پیراهن سفید تو
که می‌دانم
باز هم مرا پرت می‌کنی
لابه‌لای همین سطرها
لابه‌لای همین روزها

این روزها
در خواب‌هایم تصویری است
که مرا می‌ترساند
تصویری از ریسمانی آویخته از سقف
مردی آویخته از ریسمان
پشت به من
و این را فقط من می‌دانم و من
که می‌ترسم برش گردانم

گروس عبدالملکیان

دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست

حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست
میان من و تو تنها پرنده ای ست
که دو آشیانه دارد
حالا که آمده ای
کنارم بنشین
بخند
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست

محمدرضا عبدالملکیان

همیشه حرف از رفتن هاست

همیشه حرف از رفتن هاست
کاش
کسی
با آمدنش غافگیرمان کند

گروس عبدالملکیان

مرا می شناسی تو ای عشق ؟

دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هرچه می توانی
صدا کن مرا از صدف های باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است ؟
بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفر کرد ؟
بگو با کدامین افق می توان تا شقایق خطر کرد؟
مرا می شناسی تو ای عشق ؟
من از آشنایان احساس آبم
همسایه ام مهربانیست
من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت
من نمی گویم
از تو گفتن پای دل درگِل ، بالهای شعر من در بَند
من نمی گویم
خیل باران های باد آور که می بارند و می پویند و می جویند می گویند
تا نفس باقیست زیبا ، فرصت چشمت تماشاییست

محمدرضا عبدالملکیان

برای عاشق شدن

نه
همیشه برای عاشق شدن
به‌دنبال باران و بهار و بابونه نباش
گاهی
در انتهای خارهای یک کاکتوس
به غنچه‌ای می‌رسی

که ماه را بر لبانت می‌نشاند .

گروس عبدالملکیان

جای من خالی است

جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت

جای من خالی است
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را ؟
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم ؟

محمدرضا عبدالملکیان

دست و دلم را نلرزان

حالا که آمده‌ای
هی دست و دلم را نلرزان و
هی دلواپسم نکن
اگر نمی‌مانی
بیابان‌های بی‌باران
منتظرم هستند

محمدرضا عبدالملکیان

ملاقات

بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی

تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود

من و تو بارها
زمان را
در  کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت

در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود

به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود

بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی

پنهانی بر گوشه ی تقویم نوشتم
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است


گروس عبدالملکیان

اگر شعرهای من زیباست

اگر شعر‌های من زیباست
دلیلش آن است
که تو زیبایی

حالا
هی بیا و بگو
چنین است و چنان است

اصلاً
مهم نیست
تو چند ساله باشی
من همسن و سال تو هستم

مهم نیست
خانه‌ات کجا باشد
برای یافتنت کافی است
چشم‌هایم را ببندم

خلاصه بگویم
حالا
هر قفلی که می‌خواهد
به درگاه خانه‌ات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمی‌شناسد

گروس عبدالملکیان

مورچگان مست

استکان شراب شکست
و مورچگان مست
برای ابد گم شدند

گروس عبدالملکیان

دو سال است

دو سال است که می دانم بی قراری چیست
درد چیست
مهربانی چیست
دو سال است که می دانم آواز چیست
راز چیست
چشمهای تو شناسنامه مرا عوض کردند
امروز من دو ساله می شوم

گروس عبدالملکیان

من دلم برای او گرفته است

من دلم برای آن شب قشنگ
من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود
آن سیاهی و
سکوت
چشمک ستاره های دور
من دلم برای او گرفته است

محمدرضا عبدالملکیان