دلم در عاشقی آواره شد

دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا
تنم از بی‌دلی بیچاره شد بیچاره تر بادا

به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد
به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا

رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم
دلت خاره‌ست و بهر کشتن من خاره تر بادا

گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو
که آن آوارهٔ از کوی بتان آواره تر بادا

همه گویند کز خون‌خواریش خلقی بجان آمد
من این گویم که بهرجان من خون خواره تر بادا

دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد
و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا

چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر
به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا
 
امیرخسرو دهلوی

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز زدلدار جدا

ابر و باران و من و یار ٬ ستاده به وداع
من جدا گریه کنم ، ابر جدا ، یار جدا

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سر سبز
بلبل روی سیه ٬ مانده ز گلزار جدا

ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن ، مشو از دیده خونبار جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده ازآن نعمت دیدار جدا

دیده صد رخنه شد از بهر تو ٬ خاکی ز رهت
زود برگیر و بکن رخنه دیوار جدا

می دهم جان مرو از من٬ وگرت باور نیست
پیش از آن خواهی ٬ بستان و نگهدار جدا

حسن تو دیر نماند چون ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند ، چو شد ازخار جدا

امیرخسرو دهلوی

بر درش مردم و آن خاک ، بر اعضای من است

بر درش مردم و آن خاک ، بر اعضای من است
هم بدان خاک درآید و ، مشویید مرا

عاشق و مستم و رسوایی خویشم ، هوس است
هر چه خواهم که کنم ، هیچ مگویید مرا

خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته
خون من هست جگر سوز ، مبویید مرا

ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد
مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا

برسرکوی تو فریاد که از راه وفا
خاک ره گشتم و برمن گذری نیست ترا

دارم آن سر که سرم در سر کار توشود
با من دلشده هر چند سری نیست ترا

دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند
به وفای تو که چون من دگری نیست ترا

امیر خسرو دهلوی

دل زتن بردی و در جانی هنوز

دل زتن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز

آشکارا سینه ام بشکافتی
همچنان در سینه پنهانی هنوز

ملک دل کردی خراب از تیغ ناز
واندرین ویرانه سلطانی هنوز

هر دو عالم ، قیمت خود گفته ای
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز

ما زگریه چون نمک بگداختیم
تو زخنده شکرستانی هنوز

جان زبند کالبد آزاد گشت
دل به گیسوی تو زندانی هنوز

پیری و شاهد پرستی هم خوشست
خسروا تا کی پریشانی هنوز ؟

امیر خسرو دهلوی

گل و شکوفه همه هست و یار نیست ، چه سود ؟

گل و شکوفه همه هست و یار نیست ، چه سود ؟

بت شکر لب من در کنار نیست ، چه سود ؟


بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست

گلی که می طلبم در بهار نیست ، چه سود ؟


به انتظار توان روی دوستان دیدن

دو دیده را چو سر انتظار نیست ، چه سود ؟


ز فرق تا به قدم زر شدم ز گونه زرد

ولی ز سنگ شکیبم عیار نیست ، چه سو د؟


ز بهر خوردن دل گر هزار غم دارم

چو بخت خویشتنم استوار نیست ، چه سود ؟


ز دوست مژده مقصود می رسد ، لیکن

از آن هزار یکی برقرار نیست ، چه سود ؟


اگر چه باده امید می کشد ، خسرو

ز دور چرخ سرش بی خمار نیست ، چه سود ؟


امیرخسرو دهلوی