تاراج بردن رویا

خفته بودم و او
در گشود به رویاهای من
به تاراج برد رویایی را که در آن میزیستم
و مالکم شد
چنان عشق می ورزید
که نیمه شبان از خواب بر می خواستم
انگار صلات ظهر است

کلارا خانس
مترجم : محسن عمادی

نه در زندگی خویش زندگی می‌کنی

نه در زندگی خویش زندگی  می‌کنی
نه در روزهایی که می‌گریزند
می‌پرسند کجایی تو ؟
می‌گویم در دل عشق
رگ‌هایم به رودهای آینه مبدل شده‌اند
که به این افسانه جان می‌دهند
افسانه‌ای که از دو جوان  می‌گوید
پس از راهی دراز
در درون هم ، دیگری را یافتند
و  حیران شدند
در این  موقع
بر موقف عاشقان
اما در اندرونی رویاها

کلارا خانس
مترجم : محسن عمادی