آنجا که فرشتگان می گریند

آنجا که قلب آدمی به خاک می افتد
جایی که کسی به خوابت نمی کند
آنجا که اشک ها خانه دارند
جایی که رنج و درد و غصه حکم می راند
آنجا که تنهایی ما را می بلعد
جایی که هر کس آن دیگری را فراموش می کند
آنجا که حتی فرشتگان هم می گریند
چرا که هیچ چیز به نظر درست نمی آید
آنجا که شب به هنگام روز باز می گردد
و هیچکس بدان اعتراضی نمی کند
آنجا که آسفالت ترک بر می دارد
جایی بی روشنی ، بی گرما
آنجا که سرما بر تن مان می نشیند
و پیکرمان آرام یخ می بندد
آنجا که دیگر پرنده ای نمی خواند
جایی که رویا ها چون شیشه از هم می پاشد
آنجا که من تنها مانده ام
و راهم را بی تو می روم
آنجا که من به پرتگاهی افتاده ام
و امید به آن بسته ام که قلبم تسکین یابد
آنجا که من هستم ، تو اما نیستی
اینست که چشمانم را می بندم
چیست آن ؟ کجاست آنجا ؟
آنجا همینجاست
جایی که تو دیگر از من خبر نداری
جایی که عشق نامش دلتنگی است

کاترینه باور شاعر معاصر آلمان
مترجم : فرشته وزیری نسب