ما که عشق آشناییم

ما که عشق آشناییم
از یادت نبرده‌ایم
تو هم از یادمان مبر
جز تو در عرصه‌ی خاک کسی نداریم
مگذار سرد شویم
هر روز و از هرکجا که شد
نشانه‌ای از حیات به ما ده
دیرتر از کنج بیشه‌ای
در جنگل خاطره‌ها
ناگهان پیدا شو
دست به‌سوی ما دراز کن
و نجات‌مان بده
 
ژاک پره‌ ور
مترجم : احمد شاملو

رخسار عشق

دل‌پذیر و خطیر
رخسارِ عشق
 شبی بر من نمایان شد
از پسِ روزی بس بلند
پنداری تیراندازی بود
با کمان‌اش
یا نوازنده‌ای
با کمانچه‌اش
نمی‌دانم
هیچ نمی‌دانم
تمام آن‌چه می‌دانم
این است که به من زخم زد
شاید با پیکانی
شاید با ترانه‌ای
تمام آن‌چه می‌دانم
این است که به من زخم زد
زخمی به قلب
و تا ابد
سوزنده فزون از حد سوزنده‌ست
زخمِ عشق

ژاک پره‌ور
مترجم : غزال صحرایی

به یاد آور باربارا


به یاد آور باربارا
بی‌امان بر " برست " باران می‌بارید آن روز
و تو خندان قدم می‌زدی
شکوفا
شادان
خیس
زیرِ باران

به یاد آور باربارا
بی‌امان بر " برست " باران می‌بارید و
من در خیابانِ " سیم " از برابر تو گذشتم
خندیدی
خندیدم

به یاد آور باربارا
تو که نمی‌شناختم ات
تو که نمی‌شناختی ام
به یاد آور
آن روز را به یاد آور
از یاد مبر
مردی که به دالانی پناه برده بود
نامِ تو را فریاد کرد
باربارا
و تو در باران به سوی او دویدی
خیس
شادان
شکوفا
و در آغوشش پریدی

این یکی را به یاد آور باربارا
و اگر به تو " تو " می‌گویم به دل نگیر
من به تمام آن‌هایی که دوست می‌دارم شان " تو " می‌گویم
حتی اگر فقط یک بار دیده باشم شان
من به تمام عاشقان " تو " می‌گویم
حتی اگر نشناسم شان

به یاد آور باربارا
از یاد مبر این باران فرخنده را
بر چهره‌ی شادان ات
بر این شهرِ شاداب
بر دریا
بر انبارِ اسلحه
بر کشتی‌های بندر " اوسان "
آه باربارا
عجب خریتی ست جنگ
زیرِ این بارانِ آهن
این باران ِ آتش و خون
این باران ِ تیغ
چه بلایی بر سرت آمد ؟
و آن که تو عاشقانه در آغوش اش بودی کجاست ؟
مرده ؟ گم شده ؟ یا هنوز زنده است ؟

وای باربارا
بی‌امان بر " برست " باران می‌بارد اما
این باران دیگر آن باران نیست
همه چیزی غرقه گشته
بارانِ مصیبت است این
هولناک و حزین
نه ، بوران نیست این
نه حتی بورانِ آتش و تیغ و خون
ابرها
به سادگی
چون سگان می‌میرند
سگ‌هایی که با سیل " برست " از نظر دور می‌شوند و
در دوردست می‌گندند
در دور دست , دور از " برست "
شهری که هیچ می‌شود

ژاک پره ور
ترجمه : نوید نادری

می خواهم بمیرم

می خواهم بمیرم
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم
و در جهانی برخیزم
که همسایگان یکدیگر را بشناسند
و مردم
همه رنگ ها را دوست بدارند
می خواهم در جهانی برخیزم
که عشق به قیمت لبخند باشد
مردان نَمیرند
زنان نگریند
و همه ی کودکان ، پدران خود را بشناسند
عدالت باغی باشد
که مردم در آن سیب های یکسان بخورند
و یکسان بمیرند
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم و در جهانی برخیزم
که هیچ انسانی ، بیش از یک بار نمیرد

ژاک پره ور
ترجمه : احمد شاملو

مرا تنگ در آغوش بگیر

مرا تنگ در آغوش بگیر
و ببوس
بوسه ای طولانی
حالاببوس مرا
که فردا دیر است
زندگی همین لحظه هاست
همه چیز از جریان خواهد ایستاد
از گرما ، از سرما
منجمد می شود ، خاموش می شود
هوا کم می آورد
اگر تو به بوسیدن ام خاتمه دهی
گمان کنم خاموش مرده باشم

ژاک پره ور

این عشق

این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
این اندازه زیبا
این اندازه خجسته
این اندازه شاد
و این اندازه ریشخند آمیز
لرزان از وحشت
مثل طفلی در ظلمت
و این اندازه متکی به خود
آرام مثل مردی در دل شب

این عشقی که وحشت به جان دیگران می اندازد
به حرفشان می آورد
و رنگ از رخسارشان می پراند
این عشقِ دست نخورده ی
هنوز این اندازه زنده و سراپا آفتابی
از توست
از توست و از من است

این چیز همیشه تازه که تغییری نکرده است
واقعی ست مثل گیاهی
لرزان است مثل پرنده ای
به گرمی و جان بخشی تابستان
 
ما دو
می توانیم برویم و برگردیم
می توانیم از یاد ببریم و بخوابیم
بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر شویم
دوباره بخوابیم و خواب مرگ ببینیم
بیدار شویم و بخوابیم و بخندیم
و جوانی از سر بگیریم

اما عشقمان به جا می ماند مثل
موجود بی ادراکی
زنده
مثل هوس
ستمگر
مثل خاطره
ابله
مثل حسرت
مهربان
مثل یادبود
به سردی مرمر
به زیبایی روز
به تردی کودک
 
لرزان به او گوش می دهم
و به فریاد درمی آیم برای تو و برای خودم
بخاطر تو
بخاطر من
و بخاطر همه دیگران که نمی شناسمشان
دست به دامانش می شوم استغاثه کنان
که بمان
همان جا که هستی
همان جا که پیش از این بودی
حرکت مکن
مرو
بمان

ما که عشق آشناییم
از یادت نبرده ایم
تو هم از یادمان مبر
جز تو در عرصه ی خاک کسی نداریم
مگذار سرد شویم
هر روز و از هرکجا که شد
نشانه ای از حیات به ما ده
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن
و نجاتمان بده

ژاک پره ور
ترجمه : احمد شاملو

لب هایت را

لب ‌هایت را
بیشتر از تمامی کتاب هایم
دوست می دارم
چرا که با لبان تو
بیش از آنکه باید بدانم ، می دانم

لب ‌هایت را
بیشتر از تمامی گل ها
دوست می دارم
چرا که لب ‌هایت
لطیف تر و شکننده تر از تمامی آن هاست

لب‌ هایت را
بیش از تمامی کلمات
دوست می دارم
چرا که با لب ‌های تو
دیگر نیازی به کلمه ها نخواهم داشت

ژاک پره ور

رد پای عاشقان

آه که چقدر دوست دارم تا به یاد آری
آن روزهای خوش را که با هم دوست بودیم
زندگی آن روزها روشن تر بود
و خورشید گرم تر از امروز
برگ های خشک جاروب شد
خاطرات و افسوس ها نیز
و باد شمال آن ها را با خود برد
به شب سرد فراموشی
می بینی فراموشش نکرده ام
آوازی را که به ما می ماند
با هم زیستیم
تویی که مرا دوست می داشتی
و منی که ترا دوست می داشتم
اما زندگی ، کسانی را که عشق می ورزند
جداشان می کند از هم
گرچه بسیار آرام و
بی هیچ خش خشی
و دریا از ساحل بر می دارد
رد پای عاشقانی که با راه خویش رفتند

ژاک پره ور

افروخته در تاریکی شب

افروخته در تاریکی شب
سه چوب کبریت یک به یک
نخستین برای دیدن رویت
دومین برای دیدن چشمانت
و آخرین برای دیدن لبانت
و تاریکی محض
تا به یاد آرم این همه را
و سخت در آغوش گیرمت

ژاک پره ور
ترجمه : محمدرضا پارسایار

سه کبریت روشن

سه کبریت ، یک به یک در شب روشن شد
اولی برای دیدن تمامی صورت تو
دومی برای دیدن چشمانت
سومی برای دیدن لبانت
و بعد تاریکی غلیظ برای اینکه
به خاطر بسپرم همه را
زمانی که تو را در میان بازوانم گرفته ام
 
ژاک پره ور

برای تو ای یار

رفتم راسته‌ی پرنده‌فروش‌ها و
پرنده‌هایی خریدم
برای تو ای یار

رفتم راسته‌ی گل‌فروش‌ها
و گل‌هایی خریدم
برای تو ای یار

رفتم راسته‌ی آهنگرها و
زنجیرهایی خریدم
زنجیرهای سنگینی برای تو ای یار

بعد رفتم راسته‌ی برده‌فروش‌ها و
دنبال تو گشتم
اما نیافتم‌ات ای یار

ژاک پره ور

سیمای عشق

مهربان و دهشتناک
سیمای عشق
شبی ظاهر شد
بعدِ بلندای یک روز بلند
گویا کمانگیری بود
با کمانش
و یا نوازنده ای
با چنگش
دیگر نمی دانم
هیچ دیگر نمی دانم
تنها می دانم بر من زخم زده
بر قلبم
شاید با تیری ، شاید به ترانه ای
و تا ابد
می سوزد
این زخم عشق
چه می سوزد

ژاک پره ور

امروز چه روزى است ؟

امروز چه روزى است ؟
ما خود تمامى روزهاییم اى دوست
ما خود زندگی ایم به تمامى اى یار
یکدیگر را دوست می داریم و زندگى می کنیم
زندگى می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و
نه می دانیم زندگى چیست و
نه می دانیم روز چیست و
نه می دانیم عشق چیست

ژاک پره ور