دلم معجزه می خواهد

من این‌جا
دلم سخت معجزه می‌خواهد و
تو انگار
معجزه‌هایت را
گذاشته‌ای برای روز مبادا

چشم‌اندازى عریان
که دیرى در آن خواهم زیست
چمن‌زارانى گسترده دارد
که حرارت تو در آن آرام گیرد

چشمه‌هایى که پستان‌هایت
روز را در آن به درخشش وا می‌دارد
راه‌هایى که دهان‌ات از آن
به دهانى دیگر لبخند می‌زند
بیشه‌هایى که پرندگان‌اش
پلک‌هاى تو را می‌گشایند

زیر آسمانى
که از پیشانىِ بى‌ابر تو باز تابیده
جهانِ یگانه‌ى من
کوک شده‌ى سبُک من
به ضرب‌آهنگِ طبیعت
گوشتِ عریان تو پایدار خواهد ماند

پل الوار
مترجم : احمد شاملو

چشمان تو

مرا نمی ‌توان شناخت
بهتر از آنکه تو شناخته‌ ای
چشمان تو
که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم
به روشنایی های انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند
چشمان تو
که در آن ها به سیر و سفر می پردازم
به جان جاده ها
احساسی بیگانه از زمین می بخشند
چشمانت
که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند
آن نیستند که خود می پنداشتند
تو را نمی توان شناخت
بهتر از آنکه من شناخته ام

پل الوار
ترجمه : جواد فرید

چشمان تو

چشمان پربار هیچکس
نمی تواند مرا
بیشتر از شما بشناسد

چشمان تو که در آنها
به خواب می رویم
هر دوی آنها
قلمرو مردانه ام را
دچار افسونی کرده اند
بزرگتر از شبهای زمینی

چشمان تو
جایی که در آن
سیاحت می کنم
به مسیری جدا شده از زمین
هدایتم می کنند

در چشمانت
که خلوت بی انتهایمان را
نشان می دهند
بیشتر از آنچه باور دارند
نیست
هیچکس نمی تواند مرا
بیشتر از تو
بشناسد

پل الوار
مترجم : زهره مهرجو

تنها آرزو

تنها آرزو دارم تو را دوست داشته باشم
یک طوفان ، دره‌ای را پر می‌کند
یک ماهی ، رودخانه‌ای را

تو را به اندازه‌ی تنهایی‌ام درآورده‌ام
تا همه‌ی دنیا در تو پنهان شود
و روزها و شب‌ها بدانند
که نباید به چشمان تو نگاه کنند
بیشتر از آن که
من به تو و جهانی که در تصویر توست
فکر می‌کنم
تا روزها و شب‌ها به فرمان پلک‌های تو در بیایند

پل الوار
مترجم : سینا کمال آبادی

ای تندیس من

چشمانت از سرزمینی دلخواه باز آمده اند
جایی که هرگز کسی در آن ندانست یک نگاه چیست
و نه زیبایی چشم ها را شناخت
نه زیبایی سنگ ها
همچنان که زیبایی قطره های آب را
این مروارید های نهان
سنگ های عریان و بی پیکر
ای تندیس من
آفتابی که کور می کند تو را به جای آیینه می گزیند
آرزوی ناجنبای من آخرین پشتیبان توست
و من بر تو پیروز می شوم بی پیکاری
ای تصویر من
گسیخته از ناتوانی ام و گرفتار در بند تو

پل الوار

چشم انتطار تو

مرا پیکری است
تا چشم انتظار تو باشم
تا از دروازه های صبح
تا
دروازه های شب در پی تو بشتابم
مرا پیکری است
بهر آنکه عمرم را با عشق تو سر کنم

پل الوار

سخن با تو می گویم

سخن با تو می گویم
تا کلام تو را بهتر بشنوم
کلام تو را می شنوم
تا به درک خود یقین یابم

تو لبخند می زنی که مرا تسخیر کنی
تو لبخند می زنی
و چشم من به جهان باز می شود

تو را در آغوش می گیرم
تا زندگی کنم
زندگی می کنیم
تا هر چه هست به کام ما باشد

تو را ترک می کنم
تا به یاد هم باشیم
از هم جدا می شویم
تا دوباره به هم برسم

پل الوار
مترجم :  محمد رضا پارسایار

می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم

بیدار شو
تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده
تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم


پل الوار

به نام زندگی

سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز

پل الوار

آه ای قلب محزون من

آه ای قلب محزون من
دیدی که چگونه سودا رنگ شعر گرفت
دیدی که جغرافیای فاصله را
چگونه با نوازش نگاهی می شود طی کرد
و نادیده گرفت
دیدی که دردهای کهنه را
چگونه با ترنمی می شود به یکباره فراموش کرد
دیدی که آزادی لحظه ناب سرسپردن است
دیدی که عشق یک اتفاق نیست
قرار قبلی است
مثل یک تفاهم ازلی
از ازل بوده
و تا ابد ادامه خواهد داشت

پل الوار

ایستاده روی پلکهام

ایستاده روی پلکهام
و گیسوانش
درون موهام
شکل دستهای مرا دارد
رنگ چشمهای مرا
در تاریکی من محو می شود
مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان
چشمانی دارد همیشه گشوده
که آرام از من ربوده
رویاهایش
با فوج فوج روشنایی
ذوب می کنند
خورشیدها را
و مرا وامی دارند به خندیدن
گریستن
خندیدن
و حرف زدن
بی آنکه چیزی برای بیان باشد

پل الوار

ترکت نخواهم کرد

رو به رو را نگاه کردم
میان جماعت تو را دیدم
میان سنبله‌ها
زیر تک درختی تو را دیدم
در انتهای هر سفر
در عمق هر عذاب
در انتهای هر خنده
سر برآورده از آتش و آب
تابستان و زمستان ، تو را دیدم
در خانه
در رویا
در آغوشم تو را دیدم
ترکت نخواهم کرد

پل الوار

حق با بهار است

ساحل دریا پر از گودال است
جنگل پر از درختانی که دلباخته پرندگانند
برف بر قله ‌ها آب می ‌شود
شکوفه ‌های سیب آن چنان می ‌درخشند
که خورشید شرمنده می ‌شود
شب
روز زمستانی است
در روزگاری گزنده
من در کنار تو
ای زلال زیبارو
شاهد این شکفتنم
شب برای ما وجود ندارد
هیچ زوالی بر ما چیره نیست
تو سرما را دوست نداری
حق با بهار ماست

پل الوار