تنهایی خوب چیزی ست

تنهایی خوب چیزی ست
این را بعد ها می فهمی
در یک صبح خاکستری
وقتی شعاع نور تابیده از پنجره
جای خالی کنارت را روشن کرد
تازه می فهمی
بودن هایی هست
هزار بار سردتر از نبودن
همچون سردابه ای تاریک
و تو چه بسیار روزها
 که با یک چراغ نفتی کوچک
از بالای پله ها
ترسیده و منتظر
این پا آن پا کردی

تنهایی خوب چیزی بود
اگر با سلاح آدمهای اشتباهی
به جنگش نمی رفتی
و امنیت بی غرض آغوشش را
باور می کردی
و صبر می کردی

پریسا زابلی پور

بیا با هم قراری بگذاریم

بیا با هم قراری بگذاریم
و یک شهر را دنبال هم بگردیم
آن لحظه ای که پیدا میکنیم هم را
استثنایی ترین آغوش مال من
پیروزی این بازی مال تو

بیا با هم قراری بگذاریم
من چای دم میکنم
و انتظار را می فرستم دنبالت
تو دیر کن خیلی دیر
وقتی آمدی
لذت تماشای چای خوردنت مال من
غرور اینکه کسی اینهمه دوستت دارد مال تو

بیا با هم قراری بگذاریم
تو هر وقت خواستی بروی برو
درد این خواستن و رها کردن مال من
لذت این آزادی مطلق مال تو

پریسا زابلی پور

سال که عوض شود

سال که عوض شود
باید بگویم پارسال بود که دیدمت
باید بگویم سال پیش بود که باهم بودیم
انگار نه انگار که فقط چند ماه گذشته است
باید هی رجوع کنم به سال قبل
اینکه تو را در سال قبل جا گذاشته ام
اینکه امسال از تو ، از خودم جا مانده ام

سال که عوض شود
در لحظه های دلتنگی
باید مسیری طولانی را برگردم
بیافتم در ازدحام خاطرات سال قبل
و در پیچ نبودنت گم شوم

سال که عوض شود
در یک آن
به اندازه یک سال دورتر شده ای
به اندازه یکسال پیرتر شده ام

پریسا زابلی پور

فاصله

همیشه باید فاصله ات را
با بعضی آدم ها حفظ کنی
آن ها وقتی توی ویترینند
جذاب ترند
تو وقتی پشت شیشه باشی
در امان تری
اگر سعی کنی نزدیکشان شوی
خیلی چیزها می فهمی
در مورد جنسشان
قد و اندازه شان
هویتشان
ضربه می خوری
دلخور می شوی
ناامید می شوی
یادت باشد
بعضی آدم ها
فقط به دردِ
از دور تماشا شدن می خورند

پریسا زابلی پور

روزی می‌رسد که پشیمان می‌شوی

روزی می‌رسد که پشیمان می‌شوی
از دوست داشتن یک طرفه
از این حس تلخ تنهایی
از اصرار بیهوده باهم یکی شدن

روزی می‌رسد که دلت برای خودت تنگ می‌شود
برای غرورت و حس مهربانیت
برای لبخندت و چشمان بدون اشکت

روزی می‌رسد که سیر می شوی
کوله بار اندوهت را برمی داری
و ترک می کنی این رابطه یخ زده تنها را

پریسا زابلی پور

به خاطر خودت میگویم

به خاطر خودت میگویم
تنهایی کافه رفتن را یاد بگیر
تنهایی مهمانی رفتن را
تنهایی سفر رفتن را
تنهایی خرید کردن را
تنهایی خوابیدن را
که اگر تقدیرت سال ها تنها ماندن بود
از همه این چیزها جا نمانی

به خاطر خودت میگویم
ساز بزن
که انگشتانت به وقت نبودنش
چیزی را لمس کند که خوش آهنگ باشد
که بتوانی بی شراب و بی یار هم مست شوی

به خاطر خودت میگویم
خانه ات را با گلدان و شمع و عود و موسیقی
سبز و روشن و زنده نگه دار
که کاشانه ات آرامشکده ات باشد

به خاطر خودت میگویم
هر روز به آشپزی کردن عادت کن
که آشپزی کردن به خاطر آن بشقاب روبرویت از سرت بپرد
که احترام به جسمت را یاد بگیری

به خاطر خودت میگویم
دوستان زیادی داشته باش
که دنیایت را با آدم های زیادی قسمت کنی
که دنیایت تنها به یک نفر ختم نشود

به خاطر خودت میگویم
ورزش کن
کتاب بخوان
بنویس
موسیقی گوش کن
برقص
که انرژی نهفته در درونت را
به سمت درستی هدایت کنی

به خاطر خودت میگویم
گاهی دستت را بگذار در دست کودک درونت
بگذار ببرد تو را هر جا که دلش خواست
که یادت باشد زندگی شوخیه به اشتباه جدی گرفته شده ماست

به خاطر خودت میگویم
خودت را ببخش
که حق لذت بردن از زندگی را از خودت نگیری
حق دوباره شروع کردن را

به خاطر خودت میگویم
ساعتی را در روز نیایش کن
که نترسی
که در هنگام ترسیدن به دست هایی که هرگز دریغ نمیشوند بیاویزی

به خاطر خودت میگویم
خودت را دوست داشته باش
که کسی نتواند آنقدر بزرگ شود
که وسعت بکر دلت را تصاحب کند
که از آن عبور کند
که تو مالکیت بی قید و شرطتت را
بی قید و شرط واگذار نکنی

به خاطر خودت میگویم
خودت را یادت نرود
خودت را یادت نرود
خودت را یادت نرود
که از حالا
برای سال های پیری
دچار حسرت برانگیز ترین نوع آلزایمر نشوی

پریسا زابلی پور

کاش می دانستی

کاش می دانستی
یک زن از لحظه ای که دوستت دارم می گوید
از لحظه ای که بوسیده میشود
از لحظه ای که به آغوش کشیده میشود
دیگر خودش نیست
می شود تو
میشود با هم بودن
آن لحظه که ترکش می کنی
دو نیم اش می کنی
و یک نیمه اش را با خود می بری
نگو زمان همه چیز را حل می کند
که زمان تنها کند می کند جستجوی او را برای یافتن نیمه دیگرش
نگو فراموش کن
که او یک چشمش همیشه باقی می ماند به نیمه رفته دیگرش

 پریسا زابلی پور

آدم عاشق

هزار بار گولش میزنی
کارِ ساده ای ست
آدمِ عاشق به هر سازی می رقصد
هر قصه ای را باور می کند
هر خطایی را می بخشد
آدمِ عاشق
استادِ صبر و سکوت می شود

تو خیال می کنی زرنگی
اما نمی دانی
آدمِ عاشق ، می داند و می ماند

تو خیالت راحت است
اما نمی بینی
عشق را که هر روز رنگ پریده تر می شود
صبر را که هر روز کمتر می شود
تو سرت شلوغ است
و نمی فهمی
کسی آرام از کنارِ بی تفاوتی ات رد می شود
می ایستد
خم می شود
رویِ ماهت را می بوسد
و می‌رود

با خودت می گویی چه نسیم خوشی
چشم هایت را می بندی تا باز هم بوزد
اما نمی دانی
آدمِ عاشق
فقط یکبار می رود
و برای همیشه می رود

پریسا زابلی پور

آدمها عوض نمی شوند

آدمها عوض نمی شوند
فقط دلتنگ می شوند و بر می گردند
و دوباره از نو با همان عادت ها دوستی می کنند
آدمها بر می گردند
نه برای اینکه قدر و قیمتت را فهمیده اند
بر می گردند چون دیواری کوتاه تر از تو پیدا نکرده اند
یادت باشد دل خوش نکنی به این برگشتن ها
آدمها عوض نمی شوند

پریسا زابلی پور

چرا مرا بند نمی کنی به خودت ؟

چرا مرا بند نمی کنی به خودت ؟
من بند شدن میخواهم
من مالِ کسی شدن می خواهم
تو می دانی مالِ کسی شدن یعنی چه ؟
یعنی کسی هست که همیشه نگران از دست دادنت است
یعنی تو تعلق داری به کسی
یعنی نشانی داری
و هر وقت که گم شوی
کسی هست که بگردد به دنبالت ، حوالی آن نشانی
چرا مرا مال خودت نمی کنی ؟
دستهایم منتظر است
چشم هایم دو دو میزند
شانه هایم سردش می شود
دلم هی شور می زند
و پاهایم بیقرار
و خاطراتت در پی هم ، قطار
بیا این بند
مرا بند کن به خودت
دلم بند شدن می خواهد

پریسا زابلی پور

صدای آمدن پاییز

چقدر صدای آمدن پاییز
شبیه صدای قدم های تو بود
ملتهب ، مرموز ، دوست داشتنی

چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست
نه گرم ، نه سرد ، همیشه بلاتکلیف

چقدر صدای خش خش برگ ها
شبیه صدای قلب من است
که خواست ، افتاد ، شکست

چقدر این پیاده روها پر از آرزوهای من است
نارنجیِ یکدست ، پُر از آدم های دست در دست ، مست

چقدر پاییز شبیه دلتنگی ست
شبیه کسی که بود ، رفت
کسی که دیگر نیست
 
پریسا زابلی پور