چشمان معشوقه من

خورشید به زیبایی چشمان معشوقه من نیست
لب‌های معشوقه من از مرجان قرمزتر هستند
اگر برف سفید باشد
پس سینه‌های معشوق من چه رنگی‌ست ؟
اگر نقره سیمین است
چرا نقره‌های سیاه‌ روی سر او رشد می‌کنند ؟
من گلدان‌های گل ‌دار قرمز و سفید زیادی دیده‌ام
اما گل‌های هیچ‌کدام به زیبایی گل رز گونه‌های او نیستند
و عطری که از نفس معشوقه من بازمی‌گردد
از همه عطرها خوش‌بوتر است
من عاشق شنیدن صدای او هستم و خوب من می‌دانم
که صدای او از صدای هر موسیقی
بسیار لذت‌بخش‌تر است
وقتی که معشوقه من روی زمین راه می‌رود
گویا فرشته‌ای در حال قدم زدن است
و با این حال احساس می‌کنم که در بهشت هستم
من فکر می‌کنم معشوق من بسیار کمیاب است
و مقایسه هرکسی با معشوقه من اشتباه خواهد بود

ویلیام شکسپیر

پیوند دو روح

بیا تا سنگی نیندازیم
در راه پیوند دو روح
که یکدیگر را
به حقیقت دوست می‌دارند
عشق آن نیست که به گردش روزگار دگرگون شود
و چون کاه
به هر بادی از جای به در رود
بلکه عشق
فانوسی است بر بلندای برج دریایی
که در توفان سهم‌گین می‌نگرد
و کم‌ترین لرزشی نمی‌یابد
یا ستاره‌ای است در قطب آسمان
که قایق‌های سرگردان را راه می‌نماید
ستاره‌ای که هر چند منجمان
ارتفاع آن را از افق می‌سنجند
اما از قدر رفیع آن بی‌خبرند
عشق بازی‌چه‌ی زمان نیست
اگرچه لب‌های لعل‌ فام
و رخ‌ساره‌های گلگون
به داس خمیده‌ی زمان درو شوند
روزها و ساعت‌های حقیر زمان
عشق را دگرگون نمی‌کنند
بلکه عشق از تموّجات زمان می‌گذرد
و تا مرز ابدیت پیش می‌رود
اگر این سخن خطا بودی
و علیه من ثابت شدی
نه من هرگز شعر گفتمی
و نه هیچ انسانی هرگز عشق ورزیدی

ویلیام شکسپیر  ‌
مترجم : حسین الهی قمشه‌ای

به یادآوردن عشق شیرین تو

اشعار زیبای ویلیام شکـســپیر | | زمزار | تفریح و سرگرمی


آن هنگام که از بداقبالی خویش
و رسواییِ در میان مردم
در تنهایی‌ام بر آوارگی خود اشک می‌ریزم
آن زمان که خوشبخت نبودم
و به دیگران به دیده‌ی احترام نگریسته‌ایم
به خود ترحم کرده و می‌گریم

و گوش کر گردون را
با ناله‌های بیهوده‌ی خود می‌آزارم
به خود نگاهی انداخته
و به سرنوشت خویش نفرین می‌فرستم
و هنگامی که دعا می‌کنم
اگرچه می‌دانم
دعای مرا کسی نمی‌شنود
و از خویش شرمسار می‌گردم

آرزو می‌کنم
کاش همچون کسی بودم
که از من امیدوارتر
و دوستانش از من بیشتر است

ای کاش
چون کسی بودم
به زندگی امیدوارتر از من
خوش‌روی‌تر یا مشهورتر
در تمنایِ هنر این مرد و قلمرو و جاهِ مردی دیگر بودن

با این حال
چنان خود را محروم می‌بینم که
خواهانِ استعداد و فرصت‌ کسی دیگر بودن
خواهان چیزهایی که مرا شاد می‌کنند
هیچ خرسندم نمی‌کند

حال
اگرچه با این اوهام
خود را خوار و حقیر می‌شمرم
اما به اتفاق تو را به یاد می‌آورم و دولت خود را
اگرچه از خود متنفرم
باری تو را به یاد می‌آورم
و سپس روح من
چون چکاوکی‌ در سپیده‌دم
از خاک عبوس به پرواز درمی‌آید
و بر دروازه‌ی بهشت سرود می‌خواند
مانند آن چکاوک آوازخوان در سحرگاه
وجود من روشن‌تر و امیدوارتر می‌گردد

به یادآوردن عشق شیرین تو
چنان دولتی را برایم به ارمغان می‌آورد که
مقام شاهان به چشمم خوار و حقیر می‌آید
زیرا که اندیشیدن به عشق تو
به من آنچنان شکوه‌ و ثروتی می‌بخشد
که از بودن در جایگاهِ پادشاهان عار دارم

ویلیام شکسپیر
مترجم : فرید فرخ زاد

تا همیشه زنده هستی

اگر تو را به یک روز بهاری تشبیه کنم ، نمی رنجی
اما تو بس دلفریب تر و باوفاتر هستی
باد صبا غنچه های تنگ دهان بهار را می جنباند
و بهار کوتاه و گذراست
گاه خورشید بسی سوزان ست
گاه در دل ابرها رُخش پنهان ست
و گاه تمام زیبایی ها رنگ می بازند
چه دست شور بختی و چه به دست قانون طبیعت
اما بهاران تو خزانی ندارد
نه هرگز ، زیبایی تو زوالی ندارد
نه هرگز ، مرگ تو را برای خویش طلب ندارد
چرا که تو در شعر ابدی من
تا همیشه زنده هستی
تا لحظه ای که انسان نفس می کشد
و چشمها می بینند
و تا آن روز که این شعر زنده است
تو را جاودان خواهد کرد

ویلیام شکسپیر
مترجم : قاسم مظاهری

عشق و بیزاری

خواهی مرا دوست بدار
و خواهی از من بیزار باش
برای من تفاوتی نمی کند

اگر مرا دوست داشته باشی
همیشه در دل تو جای دارم

و اگر از من بیزار باشی
همیشه در ذهن تو جای دارم

ویلیام شکسپیر
مترجم : دکتر حسین الهی قمشه ای

عشق آن نیست که دگرگون شود

مگذار باور کنم
در پیوند عشق های راستِین مانعی هست
عشق آن نِیست که دگرگون شود
آن گاه که بر آن دست زمان می افتد
یا قامتش در فراق و جدایی خم شود

عشق آن نشانِیست همواره جاوِیدان
که به طوفان ها می نگرد
ولی هرگز
نه می هراسد
نه بر خود می لرزد

عشق آن ستاره ایست
که هر کشتی سرگردان را ره می نماید
گر چه شاید اندازه آن پیداست
ولی ارزش آن پنهان می ماند

عشق بازیچه دست زمان نیست
گر چه زیبایی آن در دست زمان می افتد

عشق آن نیست که دگرگون شود
آنگاه که ساعتها روزهاو سالها
شتابان بر آن می گذرند
بلکه آن است که تا روز ابد
زنده و جاوید می ماند
اگر این حقیقت نباشد
نه هرگز چیزی می نوشتم
نه هرگز کسی عاشق می شد

ویلیام شکسپیر

دنیا هم که از آن تو باشد

دنیا هم که از آن تو باشد
تا زمانی که درون قلب یک زن
جایی نداشته باشی
تا درون آوازهای عاشقانه زنی زندگی نکنی
و سهمی از دلشوره های زنی نداشته باشی
فقیرترین مردی

ویلیام شکسپیر

آیا این عشق توست ؟

آیا این خواست توست
که خیال رویت
پلک های سنگین مرا
در شبهای طولانی و کسالت بار
از هم باز نگاه دارد ؟
آیا خواست توست که رؤیایت
مدام در نظرم جلوه گر شود
و مرا
که خواب شیرین را وداع گفته ام
به تمسخر گیرد ؟
آیا این روح توست
که از فاصله ای چونان دور
به سویم روان داشته ای
تا شرمم را
و گذران لحظه های بی ثمرم را
در من نظاره گر باشد ؟
آیا این عشق توست
که اینچنین بر من سایه افکنده ؟
نه اینچنین نیست
بلکه این عشق من است
که دیدگانم را بیدار نگاه داشته
عشق حقیقی من است
که آرامش را از من ربوده
و از دیدگانم
نگاهبانانی همیشه بیدار برایت ساخته است
تو ، آری
در بیداری خویش
از من بسیار دور و به دیگران بسیار نزدیکی
و چشمان من اینجا
در بیداری خویش
تو را به انتظار نشسته اند

ویلیام شکسپیر

اگر این شعر را خواندی

اگر این شعر را خواندی
دستی که آن را نوشته است به یاد نیاور
زیرا من به قدری تو را دوست دارم
که دلم می خواهد در خیال و افکار شیرین تو
از یاد رفته باشم
مبادا
به من فکر کنی و تو را غمگین سازد

ویلیام شکسپیر

ای روح مسکین من

ای روح مسکین من
که در کمند این جسم گناه آلود اسیر آمده ای
و سپاهیان طغیان گر نفس ، تو را در بند کشیده اند

چرا خویش را از درون می کاهی و در تنگدستی و حرمان به سر می بری
و دیوارهای برون را به رنگ های نشاط انگیز و گرانبها آراسته ای ؟

حیف است چنان خراجی هنگفت
بر چنین اجاره ای کوتاه ، که از خانه ی تن کرده ای

آیا این تن را طعمه ی مار و مور نمی بینی
که هر چه بر آن بیفزایی ، بر میراث موران خواهد افزود ؟

اگر پایان قصه ی تن چنین است
ای روح من
تو بر زیان تن زیست کن
بگذار تا او بکاهد و از این کاستن بر گنج درون تو بیفزاید

این ساعات گذران را
که بر دریای سرمد کفی بیش نیست ، بفروش
و بدین بهای اندک ، اقلیم ابد را به مـُلک خویش در آور

از درون سیر و برخوردار شو
و بیش از این دیوار بیرون را به زیب و فر میارای

و بدین سان مرگ آدمی خوار را خوراک خود ساز
که چون مرگ را در کام فرو بری
دیگر هراس نیست و بیم فنا نخواهد بود

ویلیام شکسپیر

چهل زمستان پیشانی تو

وقتی چهل زمستان پیشانی تو را از همه طرف احاطه و محاصره کرد
و در کشتزار جمال تو چین و شیارهای عمیق حفر نمود
زمانی که این پوشش جوانی غرور آمیز را
به صورت لباس ژنده و کم ارزش درآورد
اگر از تو پرسیدند
آن همه زیبایی تو کجا شدند
آن همه خزانه با ارزش روزهای نشاط و جوانی کجا رفتند
اگر بگویی در گودی چشمان فرو رفته ام
گم شده اند
شرمساری بی فایده است
چقدر سرمایه گذاری زیبایی
اگر میتوانستی جواب دهی
" این طفل زیبای من حساب مرا صاف
و جوابگو عذرخواه پیری من است "
زیباییش ثابت کننده زیبایی توست
که آنرا به ارث برده است

ویلیام شکسپیر

یاد دوست

هر زمان که از جور روزگار
و رسوایی میان مردمان
در گوشه ی تنهایی بر بینوایی خود اشک می ریزم
و گوش ناشنوای آسمان را با فریادهای بی حاصل خویش می آزارم
و بر خود می نگرم و بر بخت بد خویش نفرین می فرستم
و آرزو می کنم که ای کاش چون آن دیگری بودم
که دلش از من امیدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بیشتر است

و ای کاش هنر این یک
و شکوه و شوکت آن دیگری از آن من بود

و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینم
که حتی از آنچه بیشترین نصیب را برده ام
کمترین خرسندی احساس نمی کنم

اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینم

از بخت نیک ، حالی به یاد تو می افتم

و آنگاه روح من
همچون چکاوک سحر خیز
بامدادان از خاک تیره اوج گرفته
و بر دروازه ی بهشت سرود می خواند

و با یاد عشق تو
چنان دولتی به من دست می دهد
که شأن سلطانی به چشمم خوار می آید
و از سودای مقام خود با پادشاهان ، عار دارم

ویلیام شکسپیر

معامله بدون تاریخ

آیا من استراحت جاویدان خود را شروع خواهم کرد
و از بندگی ستاره های نحس بیرون خواهم آمد ؟

چشمان
آخرین نگاهتان را بکنید
دستان
آخرین آغوش را تجربه کنید

و لب ها دریچه های تنفس
با یک بوسه بسته شوید
یک معامله بدون تاریخ برای مرگ جاذب

شکسپیر

در عشق من

می توانی ستارگان را انکار کنی
می توانی حرکت خورشید را انکار کنی
می توانی حقیقت را دروغ بخوانی
در عشق من اما ، تردیدی نداشته باش

ویلیام شکسپیر

معشوق من

اگر برف سفید است
چرا سینه های معشوق من تیره است ؟
من گل رز دیده ام
نقاب که از چهره بردارد سفید و قرمز است
اما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام
عطرهایی هستند با رایحه دل پذیر
بیشتر از رایحه ای که معشوق من با خود دارد
چشمان معشوقه ام بی شباهت به خورشید است
مرجان بسیار قرمز تر از لبان اوست
من دوست دارم معشوقم حرف بزند
هر چند می دانم
صدای موسیقی بسیار دل نواز تر صدای اوست
مطمئنم ندیده ام الهه ای را هنگام راه رفتن
معشوق من اما وقتی راه می رود
زمین می خراشد
من اما سوگند می خورم معشوقه ام نایاب است
من نیز مثل هر کس دیگر
با قیاسی اشتباه سنجیده ام او را

ویلیام شکسپیر

تو آن فصل را در چهره من می بینی

تو آن فصل را در چهره من می بینی
که پاییز برگها را به یغما برده
و جز چند برگ زرد
که در برابر سرما به خود می لرزند نمانده
بر شاخه هایی که پرندگان
چون گروه آواز خوان بر آن تا دیر گاه نغمه سر می دادند

تو غروب آن روز را در چهره ام می بینی
که خورشید سر بر بالین شب گذاشته
و جامه سیاه به تن کرده

تو در من فروغ آن آتش را می بینی
که به خاکستر جوانی نشسته
چون تخت مرگ که به ناچار باید بر آن آرامش گیرد
مرگ در بستری ، که از آن حیات گرفته بود
تو اینها را می بینی و التهاب اشتیاقت
به آن کسی که می دانی به زودی ترکت خواهد کرد
بیشتر خواهد شد

شکسپیر

تاج خرسندی

تاج من بر سرم نیست
تاج من بر قلب من جای دارد
که الماس و فیروزه آن را نیاراسته
و از دیده ها پنهان است
تاج من ، خرسندی من است
که به ندرت پادشاهی را از آن بهره داده اند

ویلیام شکسپیر

پس از مرگم در سوگ من منشین

آن هنگام که بانگ ناخوشایند ناقوس مرگ را می شنوی
به دنیا اعلام می کند

من رها گشته ام

ازاین دنیای پست , از این مأمن پست ترین کرم ها
وحتی وقتی این شعر را نیز می خوانی

 به خاطر نیاور

دستی که آنرا نوشت

 چرا که آنقدر تو را دوست دارم

که می خواهم در افکار زیبایت فراموش شوم
مبادا که فکر کردن به من تو را اندوهگین سازد
حتی اسم من مسکین را هم به خاطر نیاور
آن هنگام که با خاک گور یکی شده ام
هر چند از تو بخواهم این شعر را نگاه کنی
بلکه بگذار عشق تو به من

 با زندگی من به زوال بنشیند

مبادا که روزگار کج اندیش متوجه عزاداری تو شود
و از اینکه من رفته ام

از جدایی دو عاشق خوشحال شود


ویلیام شکسپیر

آیا این خواست توست

آیا این خواست توست
که خیال رویت
پلک های سنگین مرا
در شبهای طولانی و کسالت بار
از هم باز نگاه دارد ؟

آیا خواست توست که رؤیایت
مدام در نظرم جلوه گر شود
و مرا
که خواب شیرین را وداع گفته ام
به تمسخر گیرد ؟

آیا این روح توست
که از فاصله ای چونان دور
به سویم روان داشته ای
تا شرمم را
و گذران لحظه های بی ثمرم را
در من نظاره گر باشد ؟

آیا این عشق توست
که اینچنین بر من سایه افکنده ؟

نه ، اینچنین نیست
بلکه این عشق من است
که دیدگانم را بیدار نگاه داشته
عشق حقیقی من است
که آرامش را از من ربوده
و از دیدگانم
نگاهبانانی همیشه بیدار برایت ساخته است

تو ، آری

در بیداری خویش

از من بسیار دور ، و به دیگران بسیار نزدیکی
و چشمان من اینجا
در بیداری خویش
تو را به انتظار نشسته اند

ویلیام شکسپیر