دلتنگی

رمان جدید مصطفی مستور برای چاپ آماده می‌شود - خبرگزاری مهر | اخبار ایران و  جهان | Mehr News Agency

سلام
یعنی دلم برایت تنگ شده بود

سلام
یعنی من هم همین‌طور

امروز هوا خیلی سرد شده
یعنی دیروز نبودی

شاید بارون بیاد
یعنی امروز هستم، نگاهم کن

شعری رو که خواستی پیدا کردم
یعنی دیروز همه‌اش به فکر تو بودم

می‌خوام بذارمش تو قاب که هر روز بخونمش
که هر روز به یاد تو باشم

وسط ‌های شعر گریه‌ام گرفت
بس که به تو فکر کردم

فقط شعر خوبه که آدم رو به گریه می‌اندازه
کاش آن لحظه پیش تو بودم

اون جا که درباره ترسیدن از عشق بود
من از عشق تو می‌ترسم

یکی هم برای تو قاب می کنم دوست داری ؟
دوست دارم

دوستت دارم
دوستت دارم

مصطفی مستور

می خواهى زنده ات کنم ؟

وقتى گفت
می خواهى زنده ات کنم ؟    
من سال ها بود که مُرده بودم
سال ها بود که
درد مُردن و عذابِ جان کندن را
فراموش کرده بودم
از آخرین بارى که مُرده بودم
سال ها مى گذشت
اما من هنوز از یادآورى آن وحشت داشتم
گویى زخم هاى مرگ هنوز التیام نیافته بودند

دوباره گفت
می خواهى از مرگ بیرون بیاورمت ؟
من در تردید بین شیرینى زنده شدن
و تلخى مرگ که
باز انتظارم را می کشید بودم
که او با دست هایش
که از جنسِ دوست داشتن بودند
مرا از اعماقِ مرگ به سطحِ زندگى آورد
و من عاشق شدم

مصطفى مستور

عشق یعنی هیولا

به نظر من عشق یعنی هیولا
تا وقتی که کسی رو دوست نداشته باشی راحتی
اما همین که عاشقش شدی
اون کوه میاد سراغت
من که از عاشق شدن مثل هیولا می ترسم
تو نمی ترسی ؟
عاشق هر کس که شدی
دیگه نمیتونی فراموشش کنی
واسه همینه که به نظر من
عشق یعنی هیولا

مصطفی مستور

با چشم هایش

امروز
ساعت شش و سی و دو دقیقه‌ی بعدازظهر
نشست مقابلم
بر نیمکتی سنگی
در نقطه‌ای گنگ از شهری غریب
و ناگهان
چند بار
شلیک کرد توی سینه‌ام

آه
با چشم‌هایش
شلیک کرد
توی سینه ام

مصطفی مستور

نمی دونم چه شکلی هستی

نمی دونم چه شکلی هستی
این طوری هر شکلی که دوست داشته باشم می سازمت
اگه ببینمت دیگه می شی یه نفر
اما حالا صد نفری
هزار نفری
یه میلیون نفری 
تا ندیدمت تو هر کسی می تونی باشی
که من دوست داشته باشم

مصطفی مستور

پرهیز از نگاه کردن

پرهیز از نگاه کردن
به کسی که شوق دیدنش
کلافه ات کرده
تردید مبهمی را به یقینی روشن
تبدیل می کند
عاشق شده ای

مصطفی مستور

هر خاطره ای ، خاطره نمی شود

هر خاطره ای ، خاطره نمی شود
هر دردی ، درد نیست
تا روح را مثل کاغذ مچاله کند
خاطره باید جان داشته باشد
تا زنده بماند
باید روح داشته باشد
تا برای همیشه جاودانه شود
خاطره باید بسوزاند و خاکستر کند

مصطفی مستور

اشتباههای من

اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم
اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم
اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم
اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم
اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون
هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم
 
مصطفی مستور

خرمن گیسویت را نمی خواهم

خرمن گیسویت را نمی خواهم
و کمان ابرویت را
یا غنچــــه دهان
یا قامت سرو
یا لب لعل
و ماه صورتت را
نمی خواهم

آه
اگر چیزی هست برای رام کردن این اسب وحشی روح
صدایت
صدایت
صدایت
تنها صدایت
از پشت تلفن راه دور

مصطفی مستور

گفتی دوستت دارم و رفتی

گفتی دوستت دارم و رفتی
من حیرت کردم

از دور سایه هایی غریب می آمد از جنس دلتنگی
و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق

با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت
گفتم عشق را نمی خواهم
ترسیدم و گریختم
رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم
و این ها
پیش از قصه ی لبخند تو بود

جـــــای خلوتی بود
وسط نیستی
گفتی : هستم
نگریستم ، اما چیزی نبود
گفتم : نیستی
باز گفتی : هستم
بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه ، نیستی
این جا جز من کسی نیست

بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت
من داغ شدم
گُر گرفتم تا گیج شدم
بعد لبخند زدی و من تسلیم شدم و گفتم
هستی ، تو هستی
این من هستم که نیستم
گفتی : غلطی
و این هنوز
پیش از قصه ی دست های تو بود

مصطفی مستور

در این هستی غم انگیز

در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی دوستت دارم
کام زندگی را تلخ می کند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدایِ بهشتی ات
زندگی را
تا مرزهای دوزخ
می لغزاند
دیگر نازنین من
چه جای اندوه
چه جای اگر
چه جای کاش
این حرف آخر نیست
به ارتفاع ابدیت دوستت می دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم

مصطفی مستور

دل دست هایم

وقتی دل دست‌هایم
تنگ می‌شود برای انگشتان کوچکت
آن‌ها را می‌گذارم برابر خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوری‌ات را معنا کنم

مصطفی مستور
کتاب : دست‌هایت بوی نور می‌دهند

در ستایش موهایت

در ستایش موهایت
می بویم گیسوانت را
تا فرشته ها حسودی کنند به عطر تو
شانه می زنم موهایت را
تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا
شعر می گویم برای تو
تا کلمات کیف کنند
مست شوند
بمیرند

در ستایش دست‌هایت
وقتی که دل دست‌هایم
تنگ می‌شود برای انگشتان کوچکت
آن‌ها را می‌گذارم برابر خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوری‌ات را معنا کنم

در ستایش چشم‌هایت
دست خودشان نیست
وقتی از فرط معصومیت
با تابشی از جنس عشق 
روح‌های ولگرد بعدازظهر را
بر نیمکتی سنگی
کشتار می‌کنند
چشم‌هایت


مصطفی مستور

می بویم گیسوانت را

می بویم گیسوانت را
تا فرشته ها حسودی کنند
شانه می زنم موهایت را
تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا
شعر می گویم برای تو
تا کلمات کیف کنند
مست شوند
بمیرند

مصطفی مستور