رنگ چشمهایش

چشم هایش به رنگ دریا بود
یا دریا
به رنگ چشم های او
نمی دانم
تنها می دانم
وقتی عاشق دریا شدم که
چشم های او را دیدم

محمد شیرین زاده

شعر و بوسه

من در شعر خلاصه می شوم
و تو در بوسه
فرقی نمی کند در کجای جهان باشی
من احساسم را
با همین شعر ها برایت می فرستم
تو هم قول بده
بوسه هایت را
با باران برایم بفرستی

محمد شیرین زاده

قلب من مجروح عشق توست

قلب من مجروح عشق توست
عادی نیست لکنت زبان
و رنگ پریده ام
وقتی می خواهم
در چشمانت بنگرم
و بگویم دوستت دارم
 
عادی نیست سردی و لرزش دست ام
وقتی می خواهم
دست ات را بگیرم
و تو را به رویا های خود بیاورم

عادی نیست
وقتی برای نوشتن از تو
در شعرم
باران می بارد
و خانه ام
عطر حضور تو را می گیرد

حسی به من می گوید
حتی این زخم که
در قلبم هدیه توست
اگر موجب مرگم شود
بدان معناست
هرگز بیهوده نزیسته ام

مهم نیست
اگر در روز دیدار
ساعت ها منتظر آمدنت باشم
تو را سرزنش نخواهم کرد
که چرا دیر کرده ای
تو با یک لبخند کوچک
تمام حافظه ام را پاک می کنی

عشق تو دلیل زیبایی شب هایم شده
تا پیش از این
به ستاره ها نگاه نمی کردم
اما اکنون هر شب
دنبال تو می گردم
لا بلای آن ها
می دانم یک شب حلول می کنی
در شب آرزو هایم
چون ستاره ای دنباله دار

محمد شیرین زاده

من به تو تعلق دارم

من به تو تعلق دارم
گوش کن
هر تپش قلبم فریاد نام توست
نمی گویم عاشقت هستم
چرا که عشق
در برابر تو واژه ی حقیری ست
تو خورشیدی هستی که
در روز های سرد زندگی ام
طلوع کردی
گرمایی که اکنون احساس می کنم
تنها دلیلش
وجود مهربان توست
لبخند ملیحت
حالت معصومانه چشمانت
و آهنگ دلنشین صدایت
به من حق بده
وقتی که نام کوچکم را صدا می زنی
از شدت اشتیاق
گونه هایم سرخ شود
شریک شادی و غمت هستم
وقتی تو دستم را می گیری
از طوفان های زندگی نمی ترسم
روز های بارانی را
تنها بخاطر تو دوست دارم
چرا که می توانم
به تو بگویم
اندازه تمام این قطره ها
دوستت دارم

محمد شیرین زاده

روز های بارانی نگرانت می شوم

روز های بارانی
نگرانت می شوم
می ترسم دلتنگ شوی
از خانه بزنی بیرون
چترت را فراموش کنی
باران ببارد
ابر ها اشک هایشان را کلمه کنند
بپاشند روی تنت
خیس شوی
و کسی نباشد
چترش را روی سرت بگیرد
تو از هجوم آن همه کلمه
بترسی
شانه هایت به لرزه بیفتد
حرف های نگفته ات یخ بزند
دست هایت تنها بماند
هیچکس نباشد
پالتو اش را روی شانه هایت بیاندازد
هیچ کس نباشد
دست هایت را بگیرد
می ترسم
بغض روز های رفته را
با آسمان شریک شوی
اشک هایت
با باران یکی شود
و هیچکس نباشد
تو را در آغوش بگیرد
آرامت کند
باور کن
روز های بارانی
بیش از هر روز دیگری نگرانت می شوم

محمد شیرین زاده

آغوش تو

مرا در آغوشت بگیر
آغوش تو سرزمینی ست که
هیچ پرنده ای از آن
کوچ نمی کند
آغوش تو دریای ست که
نهنگ هایش
برای دیدن ساحل چشمانت
تن به خودکشی داده اند

آغوش تو فصل بی تکرار یک رویاست
همیشه بوی باران دارد
بوی عشق
و نفس هایم همیشه
از عطر پاک شکوفه هایش سرشار است

آغوش تو وعده خداست
در کتاب آسمانی
بهشتی که رود های عسلش
از لبان تو سرچشمه گرفته اند

محمد شیرین زاده

دو شعر کوتاه از محمد شیرین زاده

هنگامی که مرگم فرا می رسد
می خواهم در آغوش تو باشم
چرا که تنها
آغوش توست که می تواند
مرگ را
به تعویق بیاندازد
==========
شنیده ام
هر کسی که می میرد
بوی جایی را می گیرد
که عمری دلتنگش بوده
آه
یعنی می شود بمیرم
و تنم
بوی آغـــــوش تو را بدهد

محمد شیرین زاده

تو را می خواهم

تو را می خواهم
برای تمام روز های بارانی
همه ی لحظه های دلتنگی
برای دویدن در کوچه های خیس
لبریز شدن از حس تولد یک بوسه
برگشتن به روز های خوب کودکی

تو را می خواهم
تا دستانم را بگیری
و مرا با خود تا آنسوی رنگین کمان ببری
و من در امنیت دستان تو
احساس کنم عشقی را که
پیش از این
تنها در قصه ها خوانده بودم

تو را می خواهم
برای نوازش گل های شمعدانی
برای اینکه غروب را با هم تماشا کنیم
برای با تو گفتن از عمق زخم هایم
سکوت لب هایم
و حالت معصومانه چشمان تو که نجیبانه مرهم اند
برای شعر هایی که نسروده ام و نامه هایی که ننوشته ام
تو لبخند بزنی و بگویی : غصه نخور
تمام واژه هایت پیش من است

تو را می خواهم
برای اینکه اعتراف کنم در کنار تو زیباتر می شوم
برای اینکه گل های باغچه را با هم آب بدهیم
عطر بوته های یاس را نفس بکشیم
مست شویم ، آنقدر که بگذاریم باد ما را
با خود تا هر کجا خواست ببرد

تو را می خواهم
برای روز های پیری ام
برای لرزش دستانم
ضربان های گاه و بی گاه قلبم
تو را به وسعت خواستن می خواهم
برای جهانی دیگر
آنجا که ابدیت معنا می یابد
و خدا پرده از بهشتش می گشاید
بهشتی که خود وعده داده
جایگاهست برای عاشقان

محمد شیرین زاده

رفتنت دردی را دوا نمی کند

رفتنت
دردی را
درمان نمی کند
بمان
بمان و
زخم هایم را
مرهمی باش
زخم هایی که
تنها
برای التیام
دست های تو را می شناسند

محمد شیرین زاده

باران برای من و تو می بارد

باران برای من و تو می بارد
برای من و تویی که
سال هاست پشت پنجره های اتاقمان
چیزی شبیه به عشق را گم کرده ایم
برای من و تویی که
سال هاست سکوتمان را
با تیک تاک عقربه های ساعت
فریاد زده ایم
از تو یک خواهش دارم

این بار که باران آمد
بارانی ات را بپوش
و از خانه بیرون بیا
من هم به رسم گذشته
با گل سرخی به دیدارت می آیم
باران دوباره ما را
از حادثه عشق
خیس خواهد کرد

محمد شیرین زاده

آنـچه از هـمه درد نـاک تـر اسـت

آنـچه از هـمه درد نـاک تـر اسـت
جــدایی نـیست
دوسـت داشـتن کـسی سـت
کـه خـود مـی دانی
هـرگز بـه او
نـخواهی رسـید

محمد شیرین زاده

عاشقانه ترین شعرم را

عاشقانه ترین شعرم را
روزی در آغوش تو خواهم سرود
آنروز که طبیعت
به احترام ما سکوت خواهد کرد
و تو دوستت دارم را
به لهجه ی باران
و عشق را
به زبان بوسه
بر بند بند تنم
جاری می کنی
من فریاد زنان این راز را
به جهانیان خواهم گفت

اگر چشم های تو نبود
تمام شعر های عاشقانه
دروغی بیش نبود

محمد شیرین زاده

فریاد سکوت

من همانم که سکوتم را فریاد زده ام
در باران عاشق شده ام و در باران تنها گشته ام
من از دورترین خاطره گذر کرده ام
من غمگین ترین ترانه را شنیده ام
من شب های زیادی را
در کنار پنجره
با ماه
شراب سرخ نوشیده ام
من همانم که عطر موهایت را
از بوته های یاس
نفس کشیده ام
من همانم که برای آخرین آرزو
دیدار در باران را
طلب کرده ام
آری مرا بخوان
من همانم که سکوتم را فریاد زده ام

محمد شیرین زاده