اندوهی در روشنای ماه

آزادی، کرامت، جرأت

ای بهارِ آینده از چشم‌هایش
ای قناری مسافر در روشنای ماه
مرا به سوی او ببر
چونان شعر عاشقانه‌ای
یا زخم خنجری
من آواره و زخمی‌ام
باران را
و ناله‌ی موج‌های دور را
دوست می‌دارم
از عمیق خواب بیدار می‌شوم
تا به زانوی زنی شیرین
که شبی او را
در خواب دیده‌ام
بیندیشم
و دمادم شراب بنوشم
و شعر بسرایم
به محبوب‌ام
آن بانوی دهان مست و ابریشمین پا
بگو که بیمارم و مشتاق اویم
من رد پاهایی
بر دل‌ام می‌بینم
                    
محمد الماغوط
مترجم : صالح بوعذار

تختی زیر باران


عشق گام‌هایی غمناک است در دل
و ملال پاییزی میان سینه‌ها
ای کودکی که به صدا درمی‌آوری
زنگ‌ دوات را در دلم
از پنجره‌ی قهوه‌خانه می‌بینم چشمان زیبایت را
در میان نسیم سرد
بوسه‌های سخت‌تر از سنگت را حس می‌کنم
ستمگری تو ، محبوب من
و چشمانت دو تخت زیر باران
مهربان باش با من
ای الهه‌ی موخرمایی
مرا آوازی ساز در دلت
و شاهینی گردِ سینه‌‌ات
بگذار ببینم عشق کوچکت را
که در تخت به فریاد می‌آید
من آن فراری‌ام با انگشتان سوخته
با چشمانی ابلهانه‌تر از مرداب
اگر ساکت و غمینم یافتی ، سرزنشم مکن
که من دلداده‌ی تو ام
دلداده‌ی مویت و لباست
و رایحه‌ی ساعدهای طلایی‌ات
محبوب من ، خشمگین باشی یا شاد
خواهش‌زای یا نه‌چندان گرم ، من دلداده‌ی تو ام
ای صنوبر غمین در خون من
از میان چشم‌های شادت
می‌بینم روستایم را
و گام‌های غمینم را میان کشتزارها
می‌بینم تخت خالی‌ام را
و موی طلایی‌ام را فروهشته بر میز
با من مهربان باش
فرشته‌ی کوچک صورتی‌رنگ
می‌روم کمی‌ دیگر تنها و سرگشته
و گام‌های غمینم
رو به آسمان دارد و می‌گرید

محمد الماغوط
ترجمه‌ : احسان موسوی خلخالی

تو اما کیستی ؟

تو اما کیستی ؟
کشتی‌ای ؟ بادبانت کو ؟
بیابانی ؟ بادهایت کو نخل‌هایت کو ؟
انقلابی ؟ پرچم‌ها و زنجیرهایت کو ؟
شناختی فراتر از شناخت شب از تو ندارم من
اما آن که بخواهد تو را بگیرد از من
با بزرگترین خشم تاریخ رو به رو ست
به سان آن که انگشتری ها و مانده‌ی پول و دارایی سربازهای کشته شده را
به یغما می‌برد در حالی که هنوز در میدان جنگ خون می ریزند
بگو به آن که قصدی دارد
این پسرم است در حالی که من او را نزاییده‌ام
این وطن من است و مرزی برای آن نمی‌شناسم
این اشغالگر من است و در برابرش فریاد نمی زنم و سنگی برنمی دارم
خونش را مباح سازید و او را بکشید
اما به شرطی که میان بازوانم بیفتد

محمد الماغوط
ترجمه : امانی اریحی

من هم از سرنوشت می ترسم

ترسیده ای ؟
از که ؟
از جهان ؟
من جهانت
از گرسنگی ؟
من گندمت
از بیابان ؟
من بارانت
از زمان ؟
من کودکیت
از سرنوشت ؟
 من هم از سرنوشت می ترسم

محمد الماغوط
ترجمه : نجمه حسینیان

اندوهی در روشنای ماه

ای بهارِ آینده از چشم هایش
ای قناری مسافر در روشنای ماه
مرا
به سوی او ببر
چونان
شعر عاشقانه ای
یا
زخم خنجری

من
آواره و زخمی ام
 باران را
و ناله ی موج های دور را
 دوست می دارم

از عمیق خواب بیدار می شوم
تا به زانوی زنی شیرین
که شبی او را
در خواب دیدم
بیندیشم
و دمادم شراب بنوشم
و شعر بسرایم

به محبوبم ، لیلی
آن بانوی دهان مست و ابریشمین پا
بگو
که بیمارم و مشتاق اویم

من
رد پاهایی
بر دلم می بینم

محمد الماغوط
ترجمه : صالح بوعذار

عشق ، اما می‏ ماند

بسان گرگ ‏ها در فصل‏ های خشک
همه جا  می روییدم
باران را دوست می ‏داشتیم
پاییز را می‏‏ پرستیدیم
و حتی روزی هم
به فکر آن افتادیم
نامه تشکرآمیزی به آسمان بفرستیم
و جای تمبر را
به جای  آن برگ پاییزی بچسبانیم

ما باور داشتیم که کوه ‏ها فناپذیرند
دریاها فتاپذیرند
تمدن ها فناپذیرند
عشق ، اما می‏ ماند

و ناگه جدا شدیم
او کاناپه ‏های بلند را دوست داشت
و من کشتی‏ های بلند را
او شیفته نجوا وآه‏ کشیدن‏ ها در قهوه‏ خانه‏ ها بود
و من عاشق پریدن وفریاد کشیدن در خیابان‏ ها
با این حال
بازوانم در امتداد هستی
در انتظار اوست

محمد الماغوط
مترجم : غسان حمدان