قصه این است

قصه این است
روبروی هزار آیینه هم که بایستم
تصویر تو را می بینم
ترجیع بند دلم شده ای نازنین
می روم و می آیم و از تو می نویسم
گرچه فاصله بین ما اندک نیست وُ
دست دلم به تو نمی رسد
هر بار که ماه را ببینم
آرام می شوم
دلخوش به اینکه
آسمان ما یکی ست
حالا که نیستی
چه فرقی می کند
روز باشد یا شب
بهار باشد یا پاییز
قصه این است که در گذر همه فصل ها
من دلم فقط تو را می خواهد

ماندانا پیرزاده

تو بمان

تو بمان بانو
تو منشاء مهری
تو معنی کامل عشقی
تو در عین ظرافت
همه لطفی و لطافت
و تو ای آیه نجابت
تو خودِ صبری و صداقت

گرچه تاریخ با تو نساخت
گرچه زنده به گورت می کردند
گاه سنگسار شدی وُ
نیم بهاست ارزش خونت
درد زایش تو کشیدی و از فرزند
همه جا
نام پدر پرسیدند

تو بمان
تو بمان و چراغت را بیفروز اینجا
و بدان
که تو خودِ نوری
و دنیا بی تو
جایی تنگ و بسی تاریک است
که دنیا بی تو
غمکده ای خاموش است
تو بمان بانو
تو بمان

ماندانا پیرزاده

من از هیچ پایانی نمی ترسم

چمدانی می خواهم
پر از مضامینِ تازه ی سفر
تا بی نهایتِ عشق
چتری برای زیرِ باران بودن
اتاقی به اندازه ی دوست داشتن
و چراغی به روشنی یک نگاه
که گرمم کند
دست هایم تا ضریحِ تو
کشیده می شوند
اما به تو نمی رسند
مرا به خود بخوان
که من از هیچ پایانی نمی ترسم
مگر از پایانِ عشق

ماندانا پیرزاده

ترجیع بند دل

روبروی هزار آیینه هم که بایستم
تصویر تو را می بینم
ترجیع بند دلم شده ای نازنین
می روم و
می آیم و
از تو می نویسم
گرچه فاصله بین ما اندک نیست وُ
دست دلم به تو نمی رسد
هر بار که ماه را ببینم
آرام می شوم
دلخوش به اینکه
آسمان ما یکی ست
حالا که نیستی
چه فرقی می کند
روز باشد یا شب
بهار باشد یا پاییز
قصه این است
که در گذر همه فصل ها
من دلم
فقط تو را
می خواهد

ماندانا پیرزاده