هیچ عشقی سعادتمند نیست

در پهنه گیتی هیچ عشقی
سعادتمند نیست
با من از عشقی سخن بگوی
که با تلخی‌ها درنیامیخته باشد
عاشق را از پای درنیاورده و
زار و رنجور نکرده باشد

عشقی که با آب دیده
آبیاری نگردیده باشد
زیرا که در پهنه گیتی
هیچ عشقی سعادتمند نیست
عشق ما نیز اینگونه است
اما هرچه باشد
این عشق
عشق ماست

لویی آراگون
مترجم : پریسا سلیمی‌نژاد

چشمان تو


چشمان تو چندان ژرف است که
چون برای نوشیدن به سوی‌اش
خم شدم
همه‌ی خورشیدها را در آن
جلوه‌گر دیدم

و همه‌ی نومیدان به قصد مرگ
خود را در آن پرتاب کرده‌اند

چشمان‌ات چندان ژرف است که
من در آن حافظه‌ی خود را می‌بازم

چشمان تو گویی در سایه‌ی پرندگان
اقیانوسی است درهم‌آشفته

سپس ناگهان
هوای دلپذیر آغاز می‌شود
و چشمان تو دیگرگون می‌شوند

تابستان ابر را هم‌اندازه‌ی پیش‌بند فرشته‌گان می‌سازد

آسمان بر فراز گندم‌زارها
از همه‌جا آبی‌تر است

بادها بی‌هوده اندوه‌های افق را
به پس می‌‌رانند

چشمان تو به هنگامی که اشکی در آن می‌درخشد
از افق روشن‌تر است

چشمان تو آسمان پس از باران را
به رشک می‌اندازد
هر شیشه در محل شکسته‌گی
آبی‌تر است

لویی آراگون
مترجم : حسن هنرمندی

عشق شاد وجود ندارد

عشق شاد وجود ندارد
عشقی نیست که در گرو دردی نباشد
عشقی نیست که مایه ی رنجی نباشد
عشقی نیست که پژمرده نکند
ای عشق من ، تو نیز چنینی
عشقی نیست که سیراب از سرشک نباشد
عشق شاد وجود ندارد
اما این عشق از آن من و توست

لویی آراگون
مترجم : جواد فرید

الزا دل من


الزا دلِ من
از این بیش بی‌تابی سزاوار نیست
آرام ، آرام دلِ من ، آرام‌تر
تو باید دردهای بزرگ‌تری را تحمل کنی
اشک‌هایت را در پشت چشمانِ «من»
در انتظار روزی بنشان
که بر غمی بزرگ‌تر بیفشان‌ام‌شان

الزا
اگر تو را گفتند از ستاره‌ی ناهید
نگین انگشتری خواهند ساخت
بپذیر
اگر گفتند طلوع خورشید از گریبان مغرب‌ست
تو باورکن
یا اگر دریای کبیر در ساغری گنجاندنی‌ست
به راستی پندار
هر چیزی را باورکن
هر افسانه‌ای را و هر دروغی را
جز، این که در دل من «جز مهرت» چیز دیگری‌ست
نه ، زنهار باور نکن ، هرگز

لویی آراگون
مترجم  : ساسان تبسمی

چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

چه می‌دانی تو از ساده‌ترین چیزها
روزها خورشیدهایی بزک شده‌اند
که شبانه خوابِ سرخ گل‌ها را می‌بینند
و همه‌ی آتش‌ها چون دود به آسمان می‌روند
چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

تو را در انتهای اتاق‌ها جسته‌ام
آن‌جا که چراغی روشن بود
پاهایمان همراه هم طنین نمی‌انداختند
و نه آغوش‌مان که بر روی هم بسته ماندند
چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

تو را در پنجره‌ها جسته‌ام
بوستان‌ها بیهوده از رایحه‌ها پرند
کجا ، کِی می‌توانی باشی ؟
به چه چیزِ زندگی باید دل بستن در میانه‌ی بهار ؟
چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

چه می‌دانی تو از انتظار طولانی
و از زیستن فقط برای نامیدنت
همیشه همان و همیشه متفاوت
و از سوی من فقط ملامت و نکوهیدن
چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

باید که از یاد برم و زندگی کنم
هم‌چون پاروزنی بی‌پارو
می‌دانی چه‌قدر طولانی‌ست زمانِ مردن
زمان به‌خود گوش دادن و از پا درآمدن
می‌شناسی تو آیا شوربختی دوست داشتن را ؟

لویی آراگون  
مترجم : جواد فرید

درکنار هم خواهیم آرمید

درکنار هم خواهیم آرمید
خواه یکشنبه باشد ، یا دوشنبه
شب باشد یا بامداد ، نیمه شب  یا نیم روز
دلدادگی ، مثل همه دلداگی هاست
این را به تو گفته بودم
در کنار هم خواهیم آرمید
دیروز چونین بود
 فردا نیز چونان خواهد بود

تنها چشم در راه تو هستم
قلبم را به دستانت سپردم
که با قلبت ،  هماهنگ می‌زند
با آن چه از انسانیت روزگار گرفته
درکنار هم خواهیم آرمید
عشق من ، همان عشق خواهد بود
و آسمان بسان ملافه ای بر روی ما
من بازوانم را بر تو گره زده ام
تا دوستت دارم ، از آن می لرزم
تا هر زمان که تو بخواهی
در کنارهم خواهیم آرمید

لویی آراگون
ترجمه : بهروز عارفی

زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود

کافی‌ست که از در درآیی
با گیسوان بسته‌ات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانی من

آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشید پشت پنجره‌ها
هستی‌ام را نوازش می‌کنی
وگرسنه و تشنه برجا می‌گذاری‌ام
تشنه‌ی بازهم زیستن و
دانستن داستانمان تا پایان

معجزه است که باهمیم
که نور بر گونه‌هایت می‌افتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه می‌وزد
هر بار که می‌بینمت قلبم می‌لرزد
همچون نخستین ملاقات مرد جوانی
که شبیه من است

برای نخستین بار ، لب‌هایت
برای نخستین بار ، صدایت
همچون درختی که از اعماق می‌لرزد
از نوازشِ شاخسارانش با بال پرنده‌ای
همیشه گویی نخستین بار است
آن‌گاه که می‌گذری و
پره‌ی پیراهنت تنم را لمس می‌کند

زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت ، راهِ دهشتناک جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذر نیکی می‌پاشند
تو از قلب پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشن انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود

لویی آراگون
ترجمه : سارا سمیعی

مقصود من از خدا تویی

به رغمِ خویش
مقصود من از خدا تویی
در آغوش گرفتنِ تمام دوست‌داشتنی‌ها
و باقی ، تاسی است که می‌ریزند

با دستانِ تو همراه می‌شوم
لبانت را می‌بوسم
هر جا که باشی لمست می‌کنم
و باقی ، همه پنداری است

من چلیپای توام
آنگاه که به خواب می‌روی
جاده‌ای تهی که بر آسمانش تمنا می‌بارد
سایه‌ی توام ، سایه‌ای سنگسار شده

سکوتِ توام من
شبی فراموش شده در خاطرِ خویش
و وعده‌ی دیداری که هر بار تکرار می‌شود
دریوزه‌گرِ درب خانه‌ات
آنکه انتظار دیدارت ، رنجش می‌دهد
آنکه جان می‌سپارد
اگر انتظارش به دیرگاه برسد

لوئی آراگون
مترجم : ماندانا حسنلو

السا

کافی‌ست که از در درآیی
با گیسوان بسته‌ات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من

آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجره‌ها
هستی‌ام را نوازش می‌کنی
وگرسنه و تشنه برجا می‌گذاری‌ام
تشنه‌ی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان

معجزه است که باهمیم
که نور بر گونه‌هایت می‌افتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه می‌وزد
هر بار که می‌بینمت قلبم می‌لرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است

برای نخستین بار ، لب‌هایت
برای نخستین بار ، صدایت
همچون درختی که از اعماق می‌لرزد
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرنده‌ای
همیشه گویی نخستین بار است
آن‌گاه که می‌گذری و
پره‌ی پیراهنت تنم را لمس می‌کند

زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت ، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی می‌پاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود

لویی آراگون
ترجمه : سارا سمیعی

زندگیِ من از روزی آغاز شد

زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذر نیکی می‌پاشند

تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشن انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود

لویی آراگون
ترجمه : سارا سمیعی

دستانت را به من بده

دستانت را به من بده ، بخاطر دلواپسی
دستانت را به من بده که بس رویا دیده ام
بس رویا دیده ام در تنهایی خویش
دستانت را به من بده برای رهایی ام

دستانت را که به پنجه های نحیفم می فشرم
با ترس و دستپاچگی ، به شور
مثل برف در دستانم آب می شوند
مثل آب درونم می تراوند

هرگز دانسته ای که چه بر من می گذرد
چه چیز مرا می آشوبد و بر من هجوم می برد
هرگز دانسته ای چه چیز مبهوتم میکند
چه چیزها وامیگذارم وقتی عقب می نشینم ؟

آنچه در ژرفای زبان گفته می شود
سخن گفتنی صامت است از احساسات حیوانی
بی دهن ، بی چشم ، آیین های بی تصویر
به لرزه افتادن از شدت دوست داشتن ، بی هیچ کلام

هرگز به حس انگشتان یک دست فکر کرده ای
لحظه ای که شکاری را در خود می فشرند
هرگز سکوتشان را فهمیده ای
تلالویی که نادیدنی را به دیده می آورد

دستانت را به من بده که قلبم آنجا بسته است
دنیا در میان دستانت پنهان است ، حتی اگر لحظه ای
دستانت را به من بده که جانم آنجا خفته است
که جانم آنجا برای ابد خفته است

لویی آراگون
ترجمه : نفیسه نواب پور

چشمان السا

چشمان‌ تو چنان‌ ژرف‌ است‌ که‌ چون‌ خم‌ می‌شوم‌ از آن‌ بنوشم‌
همه‌ی‌ خورشیدها را می‌بینم‌ که‌ آمده‌اند خود را در آن‌ بنگرند
همه‌ی‌ نومیدان‌ جهان‌ خود را در چشمان‌ تو می‌افکنند تا بمیرند
چشمان‌ تو چنان‌ ژرف‌ است‌ که‌ من‌ در آن‌، حافظه‌ی‌ خود را ازدست‌ می‌دهم‌

این‌ اقیانوس‌ در سایه‌ی‌ پرندگان‌ ، ناآرام‌ است‌
سپس‌ ناگهان‌ هوای‌ دلپذیر برمی‌آید و چشمان‌ تو دیگرگون‌می‌شود
تابستان‌ ، ابر را به‌ اندازه‌ی‌ پیشبند فرشتگان‌ بُرش‌ می‌دهد
آسمان‌ ، هرگز، چون‌ بر فراز گندم زارها ، چنین‌ آبی‌ نیست‌
 
بادها بیهوده‌ غم‌های‌ آسمان‌ را می‌رانند
چشمان‌ تو هنگامی‌ که‌ اشک‌ در آن‌ می‌درخشد ، روشن‌تر است‌
چشمان‌ تو ، رشک‌ آسمان‌ پس‌ از باران‌ است‌
شیشه‌ ، هرگز ، چون‌ در آنجا که‌ شکسته‌ است‌ ، چنین‌ آبی‌ نیست‌

یک‌ دهان‌ برای‌ بهار واژگان‌ کافی‌ است‌
برای‌ همه‌ی‌ سرودها و افسوس‌ها
اما آسمان‌ برای‌ میلیونها ستاره‌ ، کوچک‌ است‌
از این‌ رو به‌ پهنه‌ی‌ چشمان‌ تو و رازهای‌ دوگانه‌ی‌ آن‌ نیازمندند
 
آیا چشمان‌ تو در این‌ پهنه‌ی‌ بنفش‌ روشن‌
که‌ حشرات‌ ، عشق‌های‌ خشن‌ خود را تباه‌ می‌کنند ، در خود آذرخش‌هایی‌ نهان‌ می‌دارد ؟
من‌ در تور رگباری‌ از شهاب‌ها گرفتار آمده‌ام‌
همچون‌ دریانوردی‌ که‌ در ماه‌ تمام‌ اوت‌ ، در دریا می‌میرد

چنین‌ رخ‌ داد که‌ در شامگاهی‌ زیبا ، جهان‌ در هم‌ شکست‌
بر فراز صخره‌هایی‌ که‌ ویرانگران‌ کشتی‌ها به‌ آتش‌ کشیده‌ بودند
و من‌ خود به‌ چشم‌ خویش‌ دیدم‌ که‌ بر فراز دریا می‌درخشید
چشمان‌ السا ، چشمان‌ السا ، چشمان‌ السا

لویی آراگون