دیدار

تو از شکوه خیمه لیلا می آیی
تا در حریق واحه ی عاشق
گامی به درد بسپاری
بر خارها  رطوبت پای برهنه است
از برکه های  بادیه پیغام می برد

زنگ کدام قافله در بانگ پای توست
کاین بی شکیب
درد سیاه را
همچون حضور دوست
در استخوان خسته ی خود ، بار می دهد

تکرار کن
تکرار کن مرا
تا شعر من رها شود از تنگنای نای

آوای تو بشارت آزادیست
و لالایی بلند مژگانت
پلک مرا
تا بی گزند  رخوت شبگیر می برد

تا فصل بزرگ دیدن  و ماندن
 از مشرق حضور تو برتابد
تکرار می کنم
نام تو را

تو از شکوه خیمه لیلا می آیی
بانوی من شکوه غریبت شکفته باد

فرخ تمیمی

مرداب چشم او

سالی گذشته است
زان ماجری که عشق من و او از آن شکفت
زان شام ها که شعر فریبای  من شنید
در آن شب امید
چشمان او به سبزی  مرداب سبز بود
در گوش من ترانه نیزار می سرود
آغوش مهر او
گرمای بیکرانه ظهر کویر داشت
زان ماجرای تلخ
سالی گذشته است
با آنکه داستان من و او کهن شده است
با آنکه دوستدار شکارم ، ولی هنوز
هرگاه بر کرانه  مرداب می رسم
با تیر سینه سوز
مرغابیان وحشی آن را نمی زنم

در آن شب امید
چشمان او به سبزی مرداب سبز بود

فرخ تمیمی

هنگام خداحافظی

آسمان شهر ما
از صبح می بارید
خیابان زیر نور نقره صدها چراغ آن شب
تن بیمار را
با روغن باران جلا می داد
در آن خلوت
صدای پای ما بود و صفیر باد
و تنها چتر سرخ او
دم بدرود
لب ما را به کار بوسه با هم دید

فرخ تمیمی

در شهر ، دلبری که بخندد به ناز نیست

در شهر ، دلبری که بخندد به ناز نیست
عشقی که آتشم بزند بر نیاز نیست


برق صفا نمانده به چشمان دلبران

دیدار هست و دیده‌ی عاشق نواز نیست


ساقی مریز باده که می‌دانم این شراب

مرد افکن و تب آور و مینا گداز نیست


رازیست بر لبم که نخواهم سرودنش

مردیم از این که محرم دانای راز نیست


مردم اگر چه قصه‌ی ما ساز کرده اند

ما را زبان مردم افسانه‌ساز نیست


آن گل به طعنه گفت که در بزم درد ما

روی نگار و جام می و اشک ساز نیست


ای تازه گل مناز به گلزار حسن خویش

ناز این همه به چهره ی گلهای ناز نیست


سوزم چو لاله در دل صحرای زندگی

نازم به بخت ژاله که عمرش دراز نیست

فرخ تمیمی

ساحل عشق

نشستم سالها بر ساحل عشق درخشانت
و مروارید شعرم را
فرو آویختم بر گردن همرنگ مهتابت
ولی دیشب که بازوی کسی بر گردنت پیچید
ز هم  بگسست گردنبند احساسم
و مروارید ها  در کام موج حسرتم غلتید

فرخ تمیمی

ای کاش

ای دست
ای مخمل  نسیم
ای بازگشته از سفر بی کرانگی
از سرزمین پاک گیاهان مهرزی
 
ای کاش
گرده های  محبت را
در ذهن سبز گونه ی من ، بارور کنی
ای کاش
می گشودیم آرام

ای کاش
جمله های تنم را
آهنگ  عاشقانه  می دادی
آنگاه
آن عاشقانه  را
از بر می خواندی

ای کاش
با من می ماندی
روزی هزار بار
من  را به نام می خواندی
ای کاش

فرخ تمیمی

یک روز ما از هم جدا خواهیم شد

یک روز ما از هم جدا خواهیم شد غمناک
یک روز من در شهر احساس تو خواهم مرد
یک روز آن روزیکه نامش واپسین دیدار ما باشد
تو بر صلیب شعر من ، مصلوب خواهی شد
آن روز ما از هم گریزانیم
آن روز ما ، هر یک درون خویشتن ، یک نیمه انسانیم
آن روز چشم عاشقان در ماتم عشقی که می میرد
خاموش ، گریانست
آن روز قلب باغ ها در سوگ گلبرگی که می افتد
بی تاب ، لرزانست

فرخ تمیمی

من همان عاشق دیرینم

من همان عاشق دیرینم
و عصرهای دیدار همانگونه دلپذیر و خاکسترین
اگر هوای دوباره آمدنت هست
دامن بلند بپوش و سندل به پای کن
که در گذرگه متروک
تمشک‌های‌ وحشی گسترانیده‌اند‌

از بانگ سگ‌ها آشفته مشو‌
دیریست که بوی تو را می‌جویند
این وفاداران
حضور دوست را بر من مژده می‌دهند

فرخ تمیمی

صلیب شعر من

یک روز ، ما از هم جدا خواهیم شد غمناک
یک روز ، من در شهر احساس تو خواهم مرد
یک روز ، آن روزیکه نامش واپسین دیدار ما باشد
تو بر صلیب شعر من ، مصلوب خواهی شد
آن روز ما از هم گریزانیم
آن روز ما هر یک درون خویشتن یک نیمه انسانیم
آن روز چشم عاشقان در ماتم عشقی که می میرد
خاموش ، گریانست
آن روز قلب باغ ها در سوگ گلبرگی که می افتد
بی تاب ، لرزانست

فرخ تمیمی