تمام دوستت دارم های مرا

تمام دوستت دارم های مرا
به خودت بگیر
بگذار در این شهر غبار گرفته
در این اندوه سکوت
در این خانه نشینی دل های عاشق
از امروز
هر عابری که روی دیوار شهر
نوشت دوستت دارم
تو به خودت بگیر
بگذار آن کسی که آمد
تو باشی
من در این خانه اسیرم
بعد از این سکوت
رهایی در پیش است
من‌ به تو قول می دهم عبور کنیم
از تمام این شب های بی آغوش
از تمام این روزهای پر سکوت
آن وقت به اندازه یک عمر
به تو می گویم دوستت دارم
کاش بعد از این‌ روزهای پر‌ التهاب
عشق مسری ترین بیماری این شهر شود

علیرضا اسفندیاری

آفتابی ترین وسوسه ی پاییز

آفتابی ترین وسوسه ی پاییز
خواستنی ترین برگ ریزان باغ عمرم
ای به قربان ستاره باران چشم هایت
طلوع کن
میان سفره ی هر روزمان
ای ساحل ندیده ترین
کشتی طوفان زده
آرام بگیر در آغوش پر التهابم
صبح است
طلوع کن
طلوع کن ای پنهانی ترین
زاویه ی نگاهم
تو آنی که همیشه
در هر شعر
متولد می شوی
پس طلوع کن
طلوع کن ، میان این
قافیه های پر سکوت
طلوع کن

علیرضا اسفندیاری

مرگ در آغوش تو

من در آغوش تو
با همان یک بوسه
هزار بار مرده ام
و صبح فردا
اعجاز دست هایت
من را دوباره زنده می کند
لعنتی
مرگ در آغوش تو
چقدر زندگی ام را زیبا کرده است

علیرضا اسفندیاری

پیله ی تنهایی من

پیله ی تنهایی من
جهانِ اندک من
ای آشناترین واژه ی پر ابهام
ای تو انتظار لحظه ی شکفتنِ بوسه
ای تمناترین دعای من
ای باران
ای تو

مرا با خودت ببر
دست های مرا بگیر
از جهانی که ساخته ای
دور کن مرا
شهری بساز برایم این بار
پشت پلک های شب زده ات
واژه هایم را پنهان کن
در کنج پستوی خیال

جهان ما دیگر شعر نمی‌خواهد
این بار برای من
یک‌ سبد بوسه بیاور
پیشانی خواب هایم را ببوس
و من در بیداری ، دست های تو را

پیله ی تنهایی من
جهانِ‌ اندک من را
همین خیال تو می‌سازد
هر شب
بیا اگر‌
مسیر جهانم را از یاد نبرده ای

علیرضا اسفندیاری

نگاه آخر

او نگاه می کرد
من هم نگاه
او دور می شد
من ویران
باور کنید آدم ها
با چشم هایشان می میرند
می کشند
می روند

علیرضا اسفندیاری

و عشق

وعشق
احساس یک  پرستوست
در فصل بهار
آنگاه که اسیر است در قفسِ دست هایت
و در انتظار
که رهایش کنی
در هجومِ حوادثی ناپیدا
و عشق
احساس خوشِ رسیدن به آشیانه است
پس از گذران سال ها
و من
تمامی اینها را
به شوقِ قفسِ دست هایت
به فراموشی می ‏سپارم
و من کوچ را
به قفس دست هایت می‏ فروشم
که اینجاست ، مقصد من
آنگاه که بی نهایت را به من دادی
می‏ دانستم که عشق
سال هاست که در دست هایت
زندانیست

علیرضا اسفندیاری

عشق و انتظار

و خداوند
عشق و انتظار را با هم آفرید
این را من خوب می دانم
منی که از انتظار تو
به عشق رسیدم

علیرضا اسفندیاری

برگ به برگ عاشقترت شوم

هر روز
قبل از خورشید
درمن طلوع می کنی
تا صبحم بخیر شود
و هرشب
میلیارد ها متر قد می کشم
تا به آسمان برسم
و تورا ببوسم
در چشم هایم مستقر شو
دست هایت را دور من پیله کن
و محکم در آغوشم بگیر
که آغوشت هر موجودی را
پروانه می کند
پاییز از انتهای موهای تو
آغاز می گردد
و باد عاشقانه هایش را
در بین موهای تو
پیدا می کند
که هرکس موهایت را لمس کرد
عاشق شد
و دیگر به هیچ چیز دل نبست
من اینجا
درست وسط پاییز
آنقدر می ایستم
تا خشکم بزند
زرد شوم
بریزم
و برگ به برگ عاشقترت شوم
دست خودم نیست
جان به جانم کنند
دوستت دارم

علیرضا اسفندیاری

زخم هایم

کاش می شد
زخم هایم را
یک به یک گره می زدم
یادت هست ؟
در بستری از انتظار و بوسه
تار و پود موهای تو را
با خیال عاشقی هایم می بافتم
کاش بیایی
تمام زخم های پریشانم را
با صبر و اشتیاق آغوشت شانه کنی
اصلا تو بیا
من تمام خودم را
می بافم به رد پای تو

علیرضا اسفندیاری

تنهایی تن های زنان

زن ها را
باید آهسته در آغوش کشید
آن ها در زندگی
آنقدر برای رسیدن به عشق
انتظار کشیده اند
که تمام تنهایی تن شان
ترک برداشته است

علیرضا اسفندیاری

به انتظار دست های تو

همین جا
کنار رازقی های باغچه
زیر سایه ی این گل سرخ
من را به خاک بسپار

می دانم که تو
مهربانی

هر روز باغچه را آب می دهی
وَ من
با یک شاخه گل سرخ
و عطر رازقی ها
به انتظار دست های تو
نشسته ام

علیرضا اسفندیارى

از فاصله ها رنج می برم

دیوانه ام
یا شاید هم عاشق
که از فاصله ها
رنج می برم
زخم می خورم
اما باز هم
در انتظار تو
نشسته ام
تو در تشویش انتظارهای من
چقدر زیبا شده ای

علیرضا اسفندیاری

جای کدام زخم را بپوشانم

جای کدام زخم را
بپوشانم
که دوباره عاشقت نشوم
جای شلاق لب هایت
رد بوسه هایت
یا سردی قدم هایت
که روی گونه های
جاده نشسته است
کدام را از تو
فراموش کنم
که دوباره به یادم نیایی؟

علیرضا اسفندیاری