مرا چه سود که تو عاقل باشی ؟

مرا چه سود که تو عاقل باشی ؟
زیبا باش و محزون باش
اشک بر زیبایی چهره می‌افزاید
چون رود که بر منظره
توفان گل‌ها را طراوت می‌بخشد

دوست می‌دارمت آن‌دم که نشاط
از چهره‌ی گردآلوده‌ات رخت می‌بندد
آن‌دم که غرق در کین می‌شود دل‌ات
و سایه‌ی هولناک گذشته
بر امروز تو بال می‌گستراند

دوست می‌دارمت آن دم
کز چشم فراخت
اشکی به گرمی خون می‌چکد

ای لذت آسمانی
سرود ژرف و دل‌نشین
من طالب سوز دل توام
و می‌پندارم که روشن می‌شود دلت
از مرواریدهایی که فرومی‌ریزد از دیده‌ات

شارل بودلر
مترجم : محمدرضا پارسایار

راز چشمان تو

چشمان رازناک شرجی‌ات
آبی است ، سبز ، یا خاکستری ؟
که هی مهربان می‌شود ، زیبا می‌شود ، هی وحشی

هی در خود می‌تاباند رخوت و پریده رنگی آسمان را
یاد روزهای سفید و معتدل ابرآلوده می‌اندازی‌ام
که قلب‌های افسون شده
از تلاطم دردی نامعلوم به خود می‌پیچند
و آب می‌شوند در گریه
و جان‌های بیدار ، ذهن به خواب رفته را ریش‌خند می‌کنند

گاه به افق‌های قشنگ می‌مانی
که خورشیدها را در فصل‌های مه گرفته می‌افروزد
تو چشم‌انداز نم‌زده
چه می‌درخشی
به شعله می‌کشی
پرتوهای آمده از آسمان آشفته را

تو ای زن خطرناک ، اقلیم اغواگر
هم برف ، هم یخ‌ریزه‌هایت را می‌ستایم

از این زمستان کینه‌توز آیا
لذت‌هایی برنده‌تر از شیشه و آهن
نصیب‌ام خواهد بود ؟

شارل بودلر
مترجم : آسیه حیدری شاهی‌سرایی

غروب خورشید

چه زیباست آفتاب
وقتی ترد و نازک ، بیدار می شود
هم آن گاه ، که انفجار سلامش بر ما می پاشد
خوشبخت آن کسی که عاشقانه
غروبش را به سلامی انجامد
چون شکوه یک رؤیا
به یاد می آیَدَم از گُل ، از چشمه و از شیار خاک
که از هوش می رفتند
چون قلبی هراسان
در پرتو نگاه های گرم آفتاب
اکنون بشتابیم تا افق
دیر است بشتابیم
تا مگر رگة نوری در رُباییم
آه ، چه عبث ، خورشیدی را اسیرم
که از من می گریزد
و باز شب ناپایا
سیاه و نحس
سَرد و مرطوب
حکومت می گسترد
اینک
این بوی قبرستان
و این گام های لرزان من
بر ساحل باتلاقی
که حلزون های سرد
و وزغ های ناپیدایش
لِه می شوند

شارل بودلر

مدام باید مست بود

مدام باید مست بود
تنها همین
باید مست بود تا سنگینیِ رِقت‌بار زمان
که تورا می‌شکند
و شانه‌هایت را خمیده می‌کند را احساس نکنی
مدام باید مست بود
اما مستی از چه ؟
از شراب
از شعر
یا از پرهیزکاری
آن‌طور که دلتان می خواهد
همواره مست باشید

شارل بودلر

اندوه من هوشیار باش و آرام گیر

اندوه من هوشیار باش و آرام گیر
تو شب را می‌خواستی
فرا می‌رسد ، ببین
شهر در تاریکی فرو می‌رود
برای عده‌ایی آرامش
برای عده‌ایی هراس به همراه دارد

آنگاه که کثرتِ ذلتِ آدمی
زیر شلاقِ لذت این جلاد بی‌رحم
در مهمانی اسارت ، افسوس می‌چیند
اندوه من ، دستت را به من بده
دور از آن‌ها به این‌جا بیا

نگاه کن که سال‌های گذشته
زیر ایوان‌های آسمان
با جامه‌ای مندرس خمیده شده‌اند
افسوس ، تبسم‌کنان از قعر آب پدیدار می‌شود
آفتابِ محتضر همچون کفنی کشیده شده تا شرق
زیر یک پل می‌آرامد
بشنو محبوب من
بشنو لطافت شب را که قدم بر می‌دارد

شارل بودلر
ترجمه : سپیده حشمدار

همواره مست باشید

مست شوید
تمام ماجرا همین است
مدام باید مست بود
تنها همین
باید مست بود تا سنگینی رقت‌بار زمان
که تورا می‌شکند
و شانه‌هایت را خمیده می‌کند را احساس نکنی
مادام باید مست بود
اما مستی از چه ؟
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آن‌طور که دلتان می‌خواهد مست باشید
و اگر گاهی بر پله‌های یک قصر
روی چمن‌های سبز کنار نهری
یا در تنهایی اندوه‌بار اتاقتان
در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده ، بیدار شدید
بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که می‌‌وزد
و هر آنچه در حرکت است
آواز می‌خواند و سخن می‌گوید
بپرسید اکنون زمانِ چیست ؟
و باد ، موج ، ستاره ، پرنده
ساعت جوابتان را می‌دهند
زمانِ مستی است
برای اینکه برده‌ی شکنجه دیده‌ی زمان نباشید
مست کنید
همواره مست باشید
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آن‌طور که دل‌تان می‌خواهد

شارل بودلر
مترجم : سپیده حشمدار

زیبا هستم ای مردم

زیبا هستم ای مردم
همچون رویایی به سختی سنگ
و سینه‌ام جایی‌ست
که هرکس در نوبت خویش زخم می‌خورد
تا عشقی را در جان شاعر بدمد
گنگ و ابدی
مثل ذات

من بر مسند لاجوردی آسمان می‌نشینم
همچون افسانه‌ای که در ادراک نمی‌گنجد
من قلبی از برف را به سپیدی قوها پیوند می‌زنم
بیزارم از تحرکی که خطوط را جابجا می‌کند
هرگز نمی‌گریم و هرگز نمی‌خندم

شاعران دربرابر منش‌های والایم
که گویی از مفتخرترین یادبودها وام گرفته‌ام
روزگارشان را به ریاضت تحصیل گذراندند
در عوض
من برای افسون کردن این عاشقان سربراه
در آینه‌های زلالی که همه چیز را زیباتر نشان می‌دهند
چشمانم را دارم
چشمان درشتم را
با درخشش جاوید

شارل بودلر

مرده ای میان مردگان

می خواهم در زمینی گل آلوده و پر حلزون
به دست خود گودالی ژرف بکنم
تا آسوده استخوانهای فرسوده ام را در آن بچینم
و چون کوسه ای در موج ، در فراموشی بیارامم

من از وصیت نامه و گور بیزارم
پیش از آن که اشکی از مردمان طلب کنم
مرا خوشتر آن که تا زنده ام ، زاغان را فرا خوانم
تا از سراپای پیکر ناپاکم خون روانه کنند

ای کرم ها
همرهان سیه روی بی چشم و گوش
بنگرید که مرده ای شاد و رها به سویتان می آید
ای فیلسوفان کامروا ، فرزندان فساد
بی سرزنش میان ویرانه ی پیکرم روید و بگویید
هنوز هم ، آیا رنج دیگری هست ؟
برای این تن فرسوده ی بی جان
مرده ای میان مردگان

شارل بودلر

آرزوهای دل مرده

این که بر گونه ات فرو می غلتد
اشک نمک سوده ی تو نیست
آرزوهای دل مرده ی من است
که سیاه مست
از پستوی میکده دویده است به بازار
تا به طبل عداوت بکوبد

شارل بودلر