سپیده ی عشق

آسمان همچون صفحه ی دل من
روشن از جلوه های مهتاب است
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خواب ست

خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر به روی دفتر خویش

تن صدها ترانه می رقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگهایم

آه ، گویی ز دخمه ی دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده

بر لبم شعله های بوسه ی تو
می شکوفد لاله ی گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پُر نور
می درخشد میان هاله ی راز

ناشناسی درون سینه ی من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می آید

آه ، باور نمی کنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شورافکن
سوی من گرم و دلنشین باشد

بی گمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده ی عشق
می نویسم به روی دفتر خویش
جاودان باشی ای سپیده عشق

فروغ فرخزاد

ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم

ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم

چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی
ساز کن ساز غم امشب ، که سراپا همه گوشم

کم ز مینا نیم ای دوست که گردش بزدایی
دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم

من زمین گیر گیاهم ، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم

تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فرو ریخت به دامن شب دوشم

بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم

چون خم باده دراین شوق که گرمت کنم امشب
همه شادی همه شورم ، همه مستی همه جوشم

تو و آن الفت دیرین ، من و این بوسه شیرین
به خدا باده پرستی ، به خدا باده فروشم

سیمین بهبهانی

بلور رویا

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهایمان چو شاخه ی سنگین ز بار و برگ
خامش بر آستانه ی محراب عشق بود

من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
هر لحظه میچکید ز مژگان نازکم
بر برگ دست های تو آن شبنم سپید

گویی فرشتگان خدا در کنار ما
با دست های کوچکشان چنگ می زدند
درعطر عود و ناله ی اسپند و ابر دود
محراب را ز پاکی خود رنگ می زدند

پیشانی بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو دریای روشنی
با ساق های نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلک های تو ، رویای روشنی

من تشنه ی صدای تو بودم که می سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند
افسانه های کهنه ی لبریز راز را

آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
بال بلور قوس قزح های رنگ رنگ
در سینه قلب روشن محراب می تپید
من شعله ور در آتش آن لحظه ی درنگ

گفتم خموش ”  آری ” و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو

فروغ فرخزاد

بر گو که چه می جویم ، بنما که چه می خواهم

بر گو که چه می جویم ، بنما که چه می خواهم
چون شد که در این وادی ، سرگشته و گمراهم ؟

از عشق اگر گویی ، می جویم و می جویم
وز یار اگر پرسی ، می خواهم و می خواهم

در عالم هشیاری ، از بی خبری مستم
در گوشه ی تنهایی ، از بیخودی آگاهم

گر مهر نیم آخر ، هر شب ز چه می میرم ؟
گر ماه نیم آخر ، هر دم ز چه می کاهم ؟

در دامنی افتادم ، گفتی که مگر اشکم
از خویش برون رفتم ، گفتی که مگر آهم

ویرانه ی متروکم ، نه بام و نه دیواری
آرام نگیرد کس ، در سایه کوتاهم

آن اختر شبگردم سیمین ، که درین دنیا
دامان سیاهی شد ، میدان نظرگاهم

سیمین بهبهانی

میان تاریکی تو را صدا کردم

میان تاریکی
تو را صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستی من
چو یک پیاله شیر
میان دستم بود
نگاه  آبی ماه
به شیشه ها می خورد
ترانه ای غمناک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چو دود می لغزید
به روی پنجره ها
تمام شب آنجا
میان سینه ی من
کسی ز نومیدی
نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست
کسی تو را می خواست
دو دست ِ سرد او را
دوباره پس می زد
تمام شب آنجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو می ریخت
کسی ز خود می ماند
کسی ترا می خواند
هوا چو آواری
به روی او می ریخت
درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد ِ بی سامان
کجاست خانه ی باد ؟
کجاست خانه ی باد ؟

فروغ فرخزاد

ز من مپرس کیم یا کجا دیار من است

ز من مپرس کیم یا کجا دیار من است
ز شهر عشقم و دیوانگی شمار من است

منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح
همیشه سوی رهت چشم انتظار من است

چو برکه از دل صافم فروغ عشق بجوی
اگرچه ایت غم چهر پرشیار من است

مرا به صحبت بیگانگان مده نسبت
که من عقابم و مردار کی شکار من است ؟

دریغ سوختم از هجر و باز مُرد حسود
درین خیال که دلدار در کنار من است

درخت تشنه ام و رسته پیش برکه ی آب
چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است ؟

به شعله یی که فروزد به رهگذار نسیم
نشانی از دل پرسوز بیقرار من است

چو آتشی که گذاردْ به جای خکستر
ز عشق این دل افسرده یادگار من است
 
سیمین بهبهانی

پنجره ها بسته اند عشق پدیدار نیست

پنجره ها بسته اند عشق پدیدار نیست
دیده بیدار هست دولت دیدار نیست

یار چو بسیار بود دل سر یاری نداشت
دل سر یاری گرفت لیک دگر یار نیست

روی پریوار بود آینه اما نبود
آینه اکنون که هست روی پریوار نیست

زلف سیه کار من بس که گرفتار سوخت
توده خاکسرش ماند و خریدار نیست

خیل وفا پیشگان از بر من رفته اند
مانده هوادار من آنکه وفا دار نیست

حلقه به گوشان چرا ترک ادب گفته اند ؟
جز همه انکار من آن همه را کار نیست

گفتمشان می برم تا بفروشم به غیر
بنده بی شرم را رونق بازار نیست

ای غم بسیار من یار من و یار من
باش که در دار دل غیر تو دیٌار نیست

ای دل دیوانه خو عمر تبه کرده ای
اینت نژندی سزا ، گر چه سزاوار نیست

لحظه چو گم شد مجوی کاب روان را به جوی
صورت تکرار هست معنی تکرار نیست

بس کنم این گفته را گفته آشفته را
خفته ای و خفته را گوش به گفتار نیست

سیمین بهبهانی

تشنه

من گلی بودم
در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون
در شبی تاریک روییدم
تشنه لب بر ساحل کارون
بر تنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید
یا لب سوزنده مردی که با چشمان خاموشش
سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سر سبز
غنچه نشکفته ای می چید
پیکرم فریاد زیبایی
در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهایی
دیدگانم خیره در رویای شوم سرزمینی دور و رویایی
که نسیم رهگذر در گوش من میگفت
آفتابش رنگ شاد دیگری دارد
عاقبت من بی خبر از ساحل کارون
رخت بر چیدم
در ره خود بس گل پژمرده را دیدم
چشمهاشان چشمه خشک کویر غم
تشنه یک قطره شبنم
من به آنها سخت خندیدم
تا شبی پیدا شد از پشت مِه تردید
تک چراغ شهر رویاها
من در آنجا گرم و خواهشبار
از زمینی سخت روییدم
نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من
محو شد در رنگ هر گلبرگ
رنگ درد من
منتظر بودم که بگشاید به رویم آسمان تار
دیدگان صبح سیمین را
تا بنوشم از لب خورشید نور افشان
شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شیرین را
لیکن ای افسوس
من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویاها
نور خورشیدی
زیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالند
چهره خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است
خوب می دانم که دیگر نیست امّیدی
نیست امّیدی
محو شد در جنگل انبوه تاریکی
چون رگ نوری طنین آشنای من
قطره اشکی هم نیفشاند آسمان تار
از نگاه خسته ابری به پای من
من گل پژمرده ای هستم
چشمهایم چشمه خشک کویر غم
تشنه یک بوسه خورشید
تشنه یک قطره شبنم

فروغ فرخزاد

فریاد شکسته

گفتم مگر به صبر فراموش من شوی
کی گفتم آفت خرد و خوش من شوی ؟

فریاد را به سینه شکستم که خوشترست
آگه به دردم از لب خاموش من شوی

سوزد تنم در آتش تب ای خیال او
ترسم بسوزمت چو هماغوش من شوی

بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح
تا باخبر ز حال شب دوش من شوی

ای اشک ، نقش عشق وی از جان من بشوی
شاید ز راه لطف ، خطا پوش من شوی

می نوشمت به عشق قسم ای شرنگ غم
کز دست او اگر برسی ،‌ نوش من شوی

گر سر نهد به شانه ی من آفتاب من
ای آفتاب ،‌ جلوه گر از دوش من شوی

 سیمین ز درد کرده فراموش خویش را
اما تو کی شود که فراموش من شوی ؟

سیمین بهبهانی

بر او ببخشائید

بر او ببخشائید
بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشائید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دور دست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود

بر او ببخشائید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهای منقلب شب
خواب هزار سالهء اندامش را
آشفته می کند
 
بر او ببخشائید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهوده اش
نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد
 
ای ساکنان سرزمین سادهء خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشائید
بر او ببخشائید
زیرا که محسور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند

فروغ فرخزاد

سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم

سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم
از کوی تو آشفته تر از موی تو رفتیم

بگذار بمانند حریفان همه چون ریگ
ما آب روانیم که از جوی تو رفتیم

وصل تو به آن منت جانکاه نیرزد
تا دوزخ هجر تو ز مینوی تو رفتیم

چون آن سخن تلخ که ناگاه شبی رفت
از آن لب شیرین سخنگوی تو رفتیم

ای عود شبی ما و تورا سوخت به بزمی
هنگام سحر حیف که چون بوی تو رفتیم

زین پیش نماندیم که آزرده نگردی
چون عاشقی و دوستی از خوی تو رفتیم

سیمین بهبهانی

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

دستِ مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگهای مرده هم آغوش می کنی

گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی

ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستی ات که مرا نوش می کنی

تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟

فروغ فرخزاد

کاش من هم همچو یاران ، عشق یاری داشتم

کاش من هم همچو یاران ، عشق یاری داشتم
خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم

تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر
کاش چون آیینه ، بر صورت غباری داشتم

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است
کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم

شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی
لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم

خسته و آزرده ام ، از خود گریزم نیست ، کاش
حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم

نغمه ی سر داده در کوهم ، به خود برگشته ام
که به سوی غیر خود راه فراری داشتم

محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم

تکیه کردم بر محبت ، همچو نیلوفر بر آب
اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم

پای بند کس نبودم ، پای بندم کس نبود
چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم

آه ، سیمین حاصلم زین سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم

سیمین بهبهانی 

وهم سبز

  تمام روز را در آئینه گریه می‌کردم
بهار پنجره‌ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهایی‌ام نمی‌گنجید
و بوی تاج کاغذی‌ام
فضای آن قلمروی بی‌آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی‌توانستم ، دیگر نمیتوانستم
صدای کوچه ، صدای پرنده‌ها
صدای گم‌شدن توپ‌های ماهوتی
و های‌هوی گریزان کودکان
و رقص بادکنک‌ها
که چون حباب‌های کف صابون
در انتهای ساقه‌ای از نخ صعود می‌کردند
و باد ، باد که گوئی
در عمق گودترین لحظه‌های تیره هم‌خوابگی نفس می‌زد
حصار قلعه خاموش اعتماد مرا
فشار می‌د‌‌ادند
و از شکاف‌های کهنه ، دلم را بنام می‌خواندند
   

ادامه مطلب ...

گر بوسه می خواهی بیا

گر بوسه می خواهی بیا ، یک نه دو صد بستان برو
این جا تن بی جان بیا ، زین جا سراپا جان برو

صد بوسه ی تر بَخْشَمَت ، از بوسه بهتر بَخْشَمَت
 اما ز چشم دشمنان ، پنهان بیا ، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من ، زین ره مشو دمساز من
 گر مهربان خواهی مرا ، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده ، جان چیست ، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری ، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم ، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم ، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستیم ، جام شراب هستیم
سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو ؟ خیزان برو

بنگر که نور حق شدم ، زیبایی ی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر ، با جلوه ی جانان برو

سیمین بهبهانى

شوق

یاد داری که ز من خنده‌کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟
چهره‌ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید
اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز

چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر ؟
سینه‌ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤیایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر ؟
دیدگانش همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه‌ای داغ‌تر از بوسه خورشید جنوب

ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده توست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که تو را هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان

چو در آیینه نگه کردم ، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

حالیا این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز

فروغ فرخ‌زاد

بازگشت

ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است
ای مایه ی امید من ، ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است

شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم

تا بر گذشته می نگرم ،  عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر ، غیر رنجش یارم به من چه داد

این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است
این شعر ها که روح ترا رنج داده است
فریادهای یک دل محنت کشیده است

گفتم قفس ، ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود

کنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام

پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
تا دست آهنین هوس های رنگ رنگ
بندی دگر دوباره به پایم نیفکند

فروغ فرخزاد

رفیق اهل دل و یار محرمی دارم

رفیق اهل دل و یار محرمی دارم
بساط باده و عیش فراهمی دارم

کنار جو ، چمن شسته را نمی‌خواهم
که جوی اشکی و مژگان پُر نَمی دارم

گذشتم از سر عالم ، کسی چه می‌داند
که من به گوشه‌ی خلوت ، چه عالمی دارم

تو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم

چو حلقه بازوی من تنگ ، گِرد پیکر توست
حسود جان بسپارد که خاتمی دارم

به سربلندیِ خود واقفم ، ز پستی نیست
به پشت خویش اگر چون فلک خمی دارم

ز سیل کینه‌ی دشمن چه غم خورم سیمین ؟
که همچو کوهم و بنیان محکمی دارم

سیمین بهبهانی

شکوفه اندوه

شادم که در شرار تو می سوزم
شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم

پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره دیگر نیست

شبها چو در کناره نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش آید

شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی

من با لبان سرد نسیم صبح
سر می کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان ِسرای تو

غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنه دریاها

شادم که همچو شاخه خشکی باز
در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو می سوزم

در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزی است
کو را هزار جلوه رنگین است

بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند

اما من آن شکوفه اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شبها تو را بگوشه تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم

فروغ فرخزاد

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
به هوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

سیمین بهبهانی