چه نمایش هراس‌انگیزی

چه نمایش هراس‌انگیزی
اگر قلب‌ام را
روی صورت‌ام می‌گذاشتم
و در دنیا
قدم می‌زدم

سیلویا پلات  
مترجم : مرجان وفایی

من می‌دانم روزی خواهی آمد

من به تنهایی قدم می‌زنم
و زیر پای‌ام
خیابان‌های نیمه‌شب
جا خالی می‌کنند

چشم که می‌بندم
میان هوس‌های من
این خانه‌های رویایی خاموش می‌شوند
و پیاز آسمانی ماه
بر بلندای سراشیبی‌ها
آویخته است

من خانه‌ها را منقبض می‌کنم
و درختان را می‌کاهم
دور که می‌شوم
قلاده نگاه‌ام می‌افتد
به گردن آدم‌های عروسکی
که بی‌خبر از کم شدن
می‌خندند ، می‌بوسند ، مست می‌شوند
و با یک چشمک من خواهند مرد
حتی حدس هم نمی‌زنند

من
حال‌ام که خوب باشد
به سبزه
سبزی‌اش را می‌دهم
و به آسمان سپید
آبی‌اش را
و طلا را وقف خورشید می‌کنم

با این وجود در زمستانی‌ترین حالت‌ها
باز هم می‌توانم
رنگ را تحریم کنم
و گل را منع کنم از بودن

من می‌دانم روزی خواهی آمد
شانه‌به‌شانه‌ی من
پرشور و زنده
و می‌گویی که رویا نیستی
و ادعا می‌کنی
گرمای عشق ، تن را ثابت می‌کند

اگرچه روشن است عزیزم
همه‌ی زیبایی‌ات
همه لطافت‌ات
هدیه‌ای است
که من به تو داده‌ام

سیلویا پلات
مترجم : سینا کمال‌آبادی

قلب تو

کشف اشعار و عکس‌های «سیلویا پلات» پس از ۵۰ سال

اگر عشق را
با تمام قلب خود بخشیدی
و او آن را نخواست
نمی‌توانی آن را
بازپس بگیری
قلب تو
برای همیشه
از دست رفته است

سیلویا پلات شاعر آمریکایی
مترجم : مرجان وفایی

آرامشی که اکنون دارم

آرامشی که اکنون دارم
مدیون انتظاریست
که دیگر
از کسی ندارم

سیلویا پلات

گرمای عشق

من حالم که خوب باشد
به سبزه ، سبزی اش را می دهم
و به آسمان سپید آبی اش را
و طلا را وقف خورشید می کنم
با این وجود در
زمستانی ترین حالت ها
باز هم می توانم رنگ را تحریم کنم
و گل را منع کنم از بودن
من  می دانم روزی خواهی آمد
شانه به شانه ی من ، پرشور و زنده
و می گویی که رویا نیستی
و ادعا می کنی
گرمای عشق ، تن را ثابت می کند
اگرچه روشن است عزیزم
همه ی زیبایی ات ، همه لطافت ات
هدیه ای است
که من به تو داده ام

سیلویا پلات

آواز عاشقانه­‌ی دختر دیوانه

چشم‌هایم را می‌بندم و جهان سراسر فرو می‌ریزد
پلک هایم را باز می‌کنم و همه چیز دوباره جان می‌گیرد
گمان می‌کنم در ذهن خودم ساخته باشم‌ات

ستاره‌ها هنوز در رقص‌اند ، آبی ، قرمز
و سیاهی مطلق هجوم می‌آورد
چشم‌هایم را می‌بندم و جهان سراسر فرو می‌ریزد

خواب دیدم مرا به بستر بردی ، طلسم شدم
برایم آوازی خواندی ، جادو شدم
و مرا بوسیدی ، دیوانه شدم
گمان می‌کنم در ذهن خودم ساخته باشم‌ات

خدا از آسمان سقوط می‌کند ، جهنم آتش می‌گیرد
مردان خدا ، مردان شیطان خروج می‌کنند
چشم‌هایم را می‌بندم و جهان سراسر فرو می‌ریزد

خیال کردم دوباره می‌آیی ، گفته بودی که می‌آیی
اما پیر می‌شوم ، و نامت را از یاد می‌برم
گمان می‌کنم در ذهن خودم ساخته باشم‌ات

کاش عاشق مرغ تندر بودم
دست کم بهار که می‌آید دوباره غوغا می‌کند
چشم‌هایم را می‌بندم و جهان سراسر فرو می‌ریزد
گمان می‌کنم در ذهن خودم ساخته باشم‌ات

سیلویا پلات
ترجمه : سینا کمال آبادی

در قلبمان

گاهی اوقات
مجبوریم بپذیریم که
بعضی آدمها
فقط می توانند در قلبمان بمانند
نه در زندگیمان

سیلویا پلات

من به تنهایی قدم می زنم

من
به تنهایی قدم می زنم
و زیر پایم
خیابان های نیمه شب
جا خالی می کنند
چشم که می بندم
میان هوس های من
این خانه های رویایی خاموش می شوند
و پیاز آسمانی ماه
بر بلندا ی سراشیبی ها
آویخته است

من
خانه ها را منقبض می کنم
و درختان را می کاهم
دور که می شوم
قلاده نگاهم می افتد
به گردن آدم های عروسکی
که بی خبر از کم شدن
می خندند ، می بوسند ، مست می شوند
و با یک چشمک من خواهند مرد
حتی حدس هم نمی زنند

من
حالم که خوب باشد
به سبزه
سبزی اش را می دهم
و به آسمان سپید
آبی اش را
و طلا را وقف خورشید می کنم
با این وجود در زمستانی ترین حالت ها
باز هم می توانم
رنگ را تحریم کنم
و گل را منع کنم از بودن

من
می دانم روزی خواهی آمد
شانه به شانه ی من
پرشور و زنده
و می گویی که رویا نیستی
و ادعا می کنی
گرمای عشق ، تن را ثابت می کند
اگرچه روشن است عزیزم
همه ی زیبایی ات ، همه لطافت ات
هدیه ای است
که من به تو داده ام

سیلویا پلات