بی‌تو قلب من چون سنگی است

‏بی‌تو
قلب من
چون سنگی است
به سکوت و سردی و
تاریکی آب‌ها
که او را نه از روز خبری است
و نه از زمزمه‌ی بادها
بی‌تو قلب من
چون فانوسی است خاموش
که بر چهار دیواری تنهایی
آویزان کرده‌اند
و او را از دوستی نگاهی
یا گرمی آرزویی
خبری نیست

بیژن جلالی

روزی خواهی آمد

روزی خواهی آمد
روزی که دیگر امید دیدار تو را ندارم
دست سایه ی مرا خواهی گرفت
سایه ی خاموش
سایه ای که به هیچ خورشیدی احتیاج ندارد
با یکدیگر خواهیم رفت
روزی که دنیا جاده ی وسیعی شده
که به هیچ جا نمی انجامد

بیژن جلالی

کلمات سوزان

گاه می خواهیم
که کلمات کاغذ را بسوزاند
و پیشاپیش
از ترس آتش
کاغذ را با اشک های خود
تر می کنیم

بیژن جلالی

چشم های گمشده ی تو

از کجا آمده‌ اند
چشم ‌های گمشده‌ ی تو
و از کدام تاریکی گذشته ‌اند
که این چنین روشن ‌اند
و صدای تو
که می‌لرزد در انتهای شاخه‌ ها
و تو که
دورتر هستی در آن سوی آیینه‌ ها
از کجا آمده ‌ای
که گم شدنت را می ‌دانستم

این همه آیینه را می‌ شکنم
درخت‌ ها را برای شنیدن صدایت
صدا می‌ کنم
و چشم‌ های گمشده‌ ی تو همین جاست
دورتر از دسترس نگاه من

بیژن جلالی

تنهایی

تنهایی مرا بر گزیده است
و در رگ های من دویده است
چون خون من
و در نگاهم نشسته است
و در کلامم شکفته است
چون شعر

بیژن جلالی

ولی من او را نخواهم شناخت

جهان از آغاز
تا پایان
شعری‌ست
محزون
کسی در خواهد زد
و خواهد آمد
که چشمان تو را
خواهد داشت
و همان حرف تو را
خواهد زد
ولی من او را
نخواهم شناخت

بیژن جلالی

دوست داشتن

تو را
هر لحظه به خاطر می آورم
بی هیچ بهانه ای
شاید
دوست داشتن همین باشد

بیژن جلالی

تن های ما

تن‌های ما
در یکدیگر
پناهی می‌جویند
و از تنهاییِ خویش
بیرون می‌آیند
و در تنهاییِ دیگری
غرقه می‌شوند

بیژن‌ جلالی

سایه یک زن

سایه‌ی زنی همراه من است
که نشانی از همه‌ی زن‌ها دارد
و شاید آنگاه که
با تاریکی‌ها یکی شدم
این سایه‌
نورانی شود
و مرا در آغوش خود بپذیرد

بیژن جلالی

زنی را می خواهم

زنی را می خواهم
که مانند درخت باشد
با برگ های سبزی که در باد می رقصند
آغوشش
چون شاخه های درخت باز باشد
و خنده اش
از تاریکی های زمین الهام گرفته
در سر انگشت هایش پراکنده شود
زنی می خواهم چون درخت
که هر طلوع و غروب
از افقی به افقی بگریزد
در حالیکه ازاسارت خود در خاک گریه می کند

بیژن جلالی

نگاه تو

چه دریاچه ای بود
نگاهت
و من نمیدانستم تا کجاها
همراه خنده ات
در آن پارو خواهم زد

بیژن جلالی

آزرده از هیچ

آزرده از هیچ
آزرده از همه چیز
زخمهایی بر صورت داشت
که گویی لبخند می زد
ولی در گریبان خود می گریست
و بر لبخند خود می گریست

بیژن جلالی

تن بارانی تو

تن بارانی تو
ابتدای امید من است و
انتهای اندوه من

تن بارانی تو
که چون آب
مرا تشنه می کند
و چون خاک
مرا می پوشاند

بیژن جلالی


بودن من

بودن من
با من نیست
و از من نیست
بودن من جایی
آن سوتر است
جای همه ی بودن ها
که شعله یمن و ما
در آن خاموش می شود

بیژن جلالی

قلب خسته

های بانو
شوخی نکن
چشم خسته ، بسته می شود
قلب خسته
می ایستد

کیکاووس یاکیده

به تو می خندند ؟

به تو می خندند ؟
گل های آفتاب گردان ؟
نه
بر برکه خیال های دور تاکنون
حضور مواج چهره تو
بهشتی است
که تنها کولیان
بر آن آشیان می سازند
تا خاطره تلخ راه های سخت شیب گذشته
شیرین
بر چشمان تو
نقش گیرد

لبخند تو
دختر
میزبان خوابی به عمق
تمام خیال های ناخواسته است

پروانه های پنهان در ابرهای بازدمت
زیبا دختر کولی
گل های زمین را به نطفه ی بهشت
بارور می کنند
و تعجب حضور هزاران فرشته را بر سطح برکه ای
در چشم اسب کولی خواب
طرح می زنند

پشت دستان تو پرندگان بسیار مرده اند
با بهترین آوازهایشان
برای تو

نه ، نه
نه
آفتاب گردان ها نمی خندند
لبخند می زنند

گوشواره های تو
مروارید های سیاه ملیله دوزی شده اند
پیشکش بی رویا زندگی کردگان ساکن دوزخ
به رویایی ترین گوش ها
تو را پلک بر هم زدنی کافیست
تا تمام آفتاب گردان ها
تا مسافران خسته ی در خواب بر برکه
چون برگ های سرخ با باد
دور و
دورتر شوند

نه
دختر
نه
تمام آفتاب گردان ها
به تو
تنها
به تو
لبخند می زنند

کیکاووس یاکیده

اندکی مردن

هر روز
اندکی مردن
و گاه بسیار مردن
برای اینکه
زنده باشیم

بیژن جلالی

نشان تو را

در میان راه
از
پنهان در مویی و ریشی بلند
با دستانی به شکل شاخه
نشان تو را گرفتم
گفت:
آن جا که شعر از رفتن می ایستد
او آغاز می شود

کیکاووس یاکیده

تنهایی

من از قفس تنهایى خویش
بیرون نخواهم آمد
ولى در این تنهایى
جهان با من است
و من بیهوده
در ماوراء جهان
جهانى دیگر را
آرزو مى کنم

بیژن جلالی

حسرت دیدار تو

همیشه منتظرت هستم
خیال می کنم پشت در ایستاده ای و در میزنی
اینقدر این در کهنه را باز و بسته کرده ام که لولایش شکسته است
لولای شکسته در را عوض میکنم
انگار کسی در میزند
در را باز می کنم و در خیالم تو را می بینم که پشت در ایستاده ای
می گویم
بانو خوش آمدی
ولی تو نیستی
پشت در تنهاییست
در را می بندم و باز دوباره باز میکنم
ولی هنوز هم نیستی
اینقدر باز میکنم و می بندم که لولای در دوباره می شکند
کاش می آمدی
می دانم چشم خسته ام بسته خواهد شد
قلبم خسته ام خواهد ایستاد
ولی تو نخواهی آمد
بانو
بانو
بانو جان
تا آخر عمر فقط همین خواهد بود
من و در و لولای شکسته
و حسرت دیدار تو
فقط همین

کیکاووس یاکیده