دوستت خواهم داشت

در پاریس دوستت خواهم داشت
در بارانِ بی‌امانِ لندن
در هُرمِ شرجیِ بارسلون
میان کوچه‌های سنگیِ پراگ
در خیابان‌های خلوت بروکسل
در تنگانگ چایخانه‌های کوچک استانبول
بر پیاده‌روهای ساحلی لیون

دوستت خواهم داشت
در شمال
دوستت خواهم داشت
در جنوب
دوستت خواهم داشت
در شرق
در غرب

دوستت خواهم داشت
در روز
در شب
در صبحگاهان

دوستت خواهم داشت
به وقت تشنگی
به وقت گرسنگی
به گاهِ خستگی

دوستت خواهم داشت
در آسودگی
در تنگنا
در فقر
در غنا

دوستت خواهم داشت
در خواب
در بیداری
در روشنا
در تاریکی

دوستت خواهم داشت
به وقت قهقهه
به وقت گریه
به وقت بغض

دوستت خواهم داشت
در سکوت
در کلام
در صلح
در جنگ

دوستت خواهم داشت
در رفتن
در آمدن
در بودن
در نبودن

دوستم بدار
ساده
آرام
بی‌حرف
در زندگی
در مرگ

بابک زمانی

بدان که مُرده ای

پرنده اگر بر شانه ات نمی نشیند
پنجره اگر با نفست مات نمی شود
چای اگر لبت را نمی سوزاند
بوی نان اگر گرسنه ات نمی کند
نگاهی اگر دلت را نمی لرزاند
شب اگر بغض ات نمی گیرد
بوی عطری اگر دیوانه ات نمی کند
خاطره ای اگر اشکت را در نمی آورد
جمعه اگر دلتنگ ات نمی کند
گل اگر برایت زیبا نیست
بدان که مُرده ای

بابک زمانی

تنهایی

ابتدای جهان بود
تو را دیدم
سلام اختراع نشده بود
دست دادن اختراع نشده بود
نگاه لرزان اختراع نشده بود
در آغوش کشیدن
بوسیدن اختراع نشده بود
خواهش میکنم بمان اختراع نشده بود
ماندن اختراع نشده بود
میروم برمیگردم اختراع نشده بود
برگشتن اختراع نشده بود
هیچ اختراع نشده بود

تنهایی
تنهایی
تنهایی اولین چیزی بود که اختراع شد
تنهایی
تنهایی را من اختراع کردم

بابک زمانی

دریا نام عمیقی برای یک معشوقه است

به جنگ که فکر می کنم
زخمی می شوم
به کویر که فکر می کنم
ترک بر می دارم
به آسمان که فکر می کنم
پایین می افتم
و هر وقت به جنگل می اندیشم
گله ای از گوزن ها
از رویم رد می شود
جرات فکر کردن به تو را ندارم
دریا نام عمیقی برای یک معشوقه است
و من هیچوقت شنا کردن بلد نبوده ام

بابک زمانی

مردان و زنان

در کشورِ من
مردان و زنان به یکدیگر خیانت می کنند
مردها
شب ها با غم هاشان هم خوابه می شوند
زن ها
با اشک هاشان

بابک زمانی

کتابی برای تو

کتابی که با دستان خود
نوشته ام را برایم نخوان
من بارها خواسته ام
تو را لای یکی از این صفحات پنهان کنم
من بارها خواسته ام در یکی از فصل های کتاب
اسلحه را بردارم
و تمام مردان داستان را بکُشم
بیایم و دستانت را بگیرم
و با تو فرار کنم
تا در جنگلی زندگی کنیم و
دیگر نویسنده نباشم
من بارها خواسته ام
که نروی ، که نمیری ، که بمانی
اما به من بگو
با قطاری که در آخرین صفحات کتاب
به انتظارت ایستاده است چه کنم ؟

بابک زمانی

بدترین اتفاق در پاییز آن است که کسی برود

بدترین اتفاق در پاییز آن است که کسی برود
رفتن های پاییز با رفتن های دیگر فرق می کند
رفتن های پاییز در سکوت انجام می شوند
رفتن های پاییز شوخی سرشان نمی شود
و زندگی این را به ما خوب یاد داده بود
آدم هایی که در پاییز می روند هرگز بر نمی گردند
حتی اگر برگردند ، دیگر آن آدم سابق نیستند
و این خاصیت پاییز است که همه چیز را تغییر می دهد
کوچه ها را
خیابان ها را
پنجره ها را
خاطره ها را
درخت ها را
و بیشتر از همه ، آدم ها را

بابک زمانی

اگر تو بخواهی

اگر تو بخواهی
با آخرین دسته ی پرندگان استوایی
به مهاجرت می روم و باز نمیگردم

اگر تو بخواهی
با تنها بازمانده های ببرهای دندان شمشیری
در چاه های قیر می افتم

اگر تو بخواهی
چشم به راه شهاب سنگ میشوم
تا با سایر دایناسورها برای همیشه ناپدید شوم

اگر تو بخواهی
با حلزون های پیش از تاریخ
بر سنگ های سخت فسیل می شوم

اگر تو بخواهی
با نادرترین گونه ی بوفالوها
خودم را از دره پایین می اندازم

اگر تو بخواهی
با آخرین نسل خرس های قطبی
در تَرَکِ یخ های غول آسا گیر می کنم

اگر تو بخواهی
تنها اگر تو بخواهی
با آخرین گله ی ماموت ها منقرض میشوم
تا هر وقت به یادم افتادی
یخ های سیبری را بشکافی
و گوشت بیست هزارساله ی تنم را
به دندان بکشی
باز گردی به غار
آتشی روشن کنی
و با زغال و خون بر دیواره ی غار
برای فرزندانت
داستان آخرین شکارت را ترسیم کنی
که دوستت داشت

بابک زمانی

آغوش تو

نه برای بوسیدن ات
نه برای عطر پیراهن ات
نه برای تنهایی ام
نه ...

آغوش تو وطن من است
می خواهم در وطنم بمیرم

بابک زمانی

زبانِ تو را می فهمم

زبانِ تو را می فهمم
مثل گلوله ای
که زبانِ تفنگ را می فهمد

مثل رودخانه ای
که زبانِ ماهی را می فهمد
زبانِ سنگ را

مثل پرچمی
که زبانِ باد را می فهمد
فرقی نمی کند این باد
از کدام سرزمین می وزد
من پرچمم
برای تو میرقصم

زبان تو را می فهمم
مثل مادری
که زبانِ نوزادش را می فهمد

مثل درختی
که زبانِ سایه را می فهمد
زبانِ پرنده را

فرقی نمی کند به کدام زبان
تو یک شعرِ عاشقانه ای
من
ترجمه ات می کنم

بابک زمانی

روزی مرا بیاد خواهی آورد

روزی مرا بیاد خواهی آورد
چونان کویری
که دریا را بخاطر می آورد
چونان دشتی
که جنگل را به بخاطر می آورد
چونان قلب گلوله خورده ای
که خون را به یاد می آورد
چونان پیرزنی
که جوانی اش را
و چونان پیراهنی
که پیکری که در آن زیسته است را.

روزی مرا به یاد خواهی آورد
هنگام که پیراهن های کهنه را
از گنجه در می آوری
هنگام که دست
بر سر فرزندانت میکشی
و نام های دیگری را برای آنان زیر لب با خود زمزمه می کنی

همواره اسمی در زندگی هست
که مستعارِ تمام اسم های دیگر است
روزی مرا به یاد خواهی آورد
چونان شناسنامه ای
که نام پیشین اش را بخاطر می آورد

بابک زمانی

تو ادامه ی من هستی

موهایت
ادامه ی یک رودخانه است
و دستانت
ادامه ی یک درخت

شانه هایت
کوه پایه است و
چشمانت
ادامه ی خورشید

قلبت
انارِ ترک خورده ی کوردستان و
نامت
ادامه ی یک گیاه است
که در زمستان می روید

گریه ات
ادامه ی دریاست
و خشکی های بعد از آن
خنده ات
ادامه ی شعرِ پل الوار است
وقتی
که تو را به جای تمامِ زنانی که ادامه نداده ام
ادامه می دهم

نگاه که می کنی
نگاهت ادامه ی یک پنجره است
و چشم که می بندی
چهره ات
ادامه ی دیوار چین

حرف که می زنی
صدایت
ادامه ی آواز پرندگان است
وقتی که شب خاموششان کرده است
و لب که می بندی
سکوتت ادامه ی کویر

تو ادامه ی همه چیز هستی
و سطر آخرِ هر شعر عاشقانه
در تو به پایان می رسد

با ادامه ی این شعر راه برو
با ادامه ی این شعر نگاه کن
با ادامه ی این شعر حرف بزن
عاشق شو
ببوس

با ادامه ی این شعر زندگی کن
 تو
ادامه ی من هستی

بابک زمانی