تو مشغولی به حسن خود

تو مشغولی به حسن خود ، چه غم داری ز کار ما ؟
که هجرانت چه می‌سازد همی با روزگار ما ؟

چه ساغرها تهی کردیم بر یادت ، که یک ذره
نه ساکن گشت سوز دل ، نه کمتر شد خمار ما

به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش
ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما

ز رویت پردهٔ دوری زمانی گر برافتادی
همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما

تو همچون خرمن حسنی و ما چون خوشه چینانت
از آن خرمن چه کم گشتی که پر بودی کنار ما ؟

ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید
که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما

نمی‌باید دل ما را بهار و باغ و گل بی‌تو
رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما

ز مثل ما تهی‌دستان چه کار آید پسند تو ؟
تو سلطانی ، ز لطف خود نظر می‌کن به کار ما

چه دلداری ؟ که از هجران دل ما را بیازردی
چه دمسازی ؟ که از دوری بر آوردی دمار ما

به قول دشمنان از ما ، خطا کردی که برگشتی
کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما

ز هجرت گر چه ما را پر شکایتهاست در خاطر
هنوزت شکرها گوییم ، اگر کردی شکار ما

بگو تا اوحدی زین پس نگرید در فراق تو
که گر دریا فرو بارد بنفشاند غبار ما

اوحدی مراغه ای

گلایه عاشقانه

دلبرا ، در دل سخت تو وفا نیست چرا
کافران را دل نرم است و تو را نیست چرا

بر درت سگ ، وطنی دارد و مــا را نه ، که چه
به سگانت نظری هست و به مانیست چرا

هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا

خون مـــن ریزی و چشم تو روا می‌دارد
بوسه‌ای خواهم و گویی که روا نیست چرا

شهریان را به غریبان نظری باشد و من
دیدم این قاعده در شهر شمـا نیست ، چرا

من و زلف تو قرینیم به سرگردانی
من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا

دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول
اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا

اوحدی مراغه ای