اگر میخواهی از حال من بدانی

اگر میخواهی از حال من بدانی
سخت نیست
تصور کسی را که
هرروز چند بار
و هربار چند ساعت
روبروی پنجره می ایستد
و کسی که نیست را به خاطر می آورد

کسی که نیست
کسی که هست را از پای در می آورد

گروس عبدالملکیان

شخصیت های من

شخصیت هایی در من اند
که با هم حرف نمی زنند
که همدیگر را غمگین می کنند
که هرگز دورِ یک میز غذا نخورده اند

شخصیت هایی در من اند
که با دست هایم شعر می نویسند
با دست هایم اسکناس های مُرده را ورق می زنند
دست هایم را مُشت می کنند
دست هایم را بر لبه ی مبل می گذارند
و هم زمان
که این یکی می نشیند
دیگری بلند می شود ، می رود

شخصیت هایی در من اند
که با برف ها آب می شوند
با رودها می روند
و سال ها بعد
در من می بارند

شخصیت هایی در من اند
که در گوشه ای نشسته اند
و مثلِ مرگ با هیچ کس حرف نمی زنند

شخصیت هایی در من اند
که دارند دیر می شوند
دارند پایین می روند
دارند غروب می کنند
و آن یکی هم نشسته است
روبه روی این غروب چای می خورد

شخصیت هایی در من اند
که همدیگر را زخمی می کنند
همدیگر را می کُشند
همدیگر را
در خرابه های روحم خاک می کنند

من امّا
با تمام شخصیت هایم
دوستت دارم

گروس عبدالملکیان

احساس کردن

احساس می کنم
کسی که نیست
کسی که هست را
از پای در می آورد

گروس عبدالملکیان

سنگ ها سخت عاشق می شوند

بر فرو رفتگی های این سنگ
دست بکش
و قرن ها
عبور رودخانه را
حس کن
سنگ ها سخت عاشق می شوند
اما
فراموش نمی کنند

گروس عبدالملکیان

دلم تا برایت تنگ می شود

دلم تا برایت تنگ می شود
نه شعر می خوانم
نه ترانه گوش می دهم
نه حرفهایمان را تکرار می کنم

دلم تا برایت تنگ می شود
می نشینم
اسمت را
می نویسم
می نویسم
می نویسم
بعد می گویم
این همه او
پس دلتنگی چرا ؟

دلم تا برایت تنگ می شود
میمِ مالکیت به آخرِ اسمت اضافه می کنم
و باز  عاشقت می شوم

گروس عبدالملکیان

تنها پرچم

پیراهنت
در باد تکان می‌خورد
این تنها پرچمی‌ست
که دوستش دارم

گروس عبدالملکیان

چگونه پیدایت کنم ؟

چگونه پیدایت کنم ؟
وقتی به یاد نمی‌آورم
چگونه گم‌ات کرده‌ام

گروس عبدالملکیان

شعرهای من

گفتند
شعرهای من
جوشش دریاست
خروش رود

بی‌شک
کمی بالاتر
به چشمه‌ای می‌رسند
که تو هستی

گروس عبدالملکیان

درست مثل فنجان قهوه

درست مثل فنجان قهوه
که ته می‌کشد
پنجره
کم‌کم از تصویر تو
تهی می‌شود
حالا
من مانده‌ام و
پنجره‌ای خالی و
فنجان قهوه‌ای
که از حرف‌های نگفته
پشیمان است

گروس عبدالملکیان

کلید را در جمجمه‌ام بچرخان

یک لحظه مکث کرد خیال
وگرنه از پل گذشته بودیم و حالا داشتیم
برای همه‌چیز دست تکان می‌دادیم

من اما روبه‌روی شهری ایستاده‌ام
که نای ایستادن ندارد
و نیم‌رخِ ماه بر شَبَش سوراخ است
و ردپاهای تو
در هزار کوچه‌اش سوراخ است
و جای لب‌هایت بر پیشانی‌ام سوراخ است

کلید را در جمجمه‌ام بچرخان و
داخل شو
به آغوشِ اعصابم بیا
در تاریکیِ سرم بنشین
اتاق را بگرد
و هرچه را که سال‌هاست پنهان کرده ام
از دهانم بیرون بریز
پرد‌ه‌ها را کنار بزن
چشمها را بشکن
و متن را از نقطه‌ای که در آن اسیر شده
آزاد کن

گروس عبدالملکیان

اصلاً مهم نیست

اصلاً  مهم نیست
تو چند ساله باشی
من همسن و سال تو هستم
مهم نیست
خانه‌ات کجا باشد
برای یافتنت کافی است
چشم‌هایم را ببندم
خلاصه بگویم
حالا
هر قفلی که می‌خواهد
به درگاه خانه‌ات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمی‌شناسد

گروس عبدالملکیان

نه راهی به رویا می‌رسد

نه راهی به رویا می‌رسد
نه رویایی به راه

برمی‌گردم
به رنگ‌های رفته‌ی دنیا

به موهای مادرم
پیش از آن که پدر ببافدش

به خاک
پیش از آن که تو در آن به خواب روی
و آن کتاب کوچک غمگین
پیامبر شدن در جزیره‌ی متروک

از هم
به هم گریخته‌ایم
از خاک
به زیر خاک
و انگار تمام جاده‌ها را
با پرگار کشیده است
و انگار مرگ نقطه‌ای است
که به پایان تمام جمله‌ها می‌آید

و آن پرنده‌ی کوچک
که رویای من و تو بود
در دهانش برگی گذاشتند
تا سکوت کند

از شب به شب گریخته‌ایم
دست‌هایت را به تاریکی فرو ببر
و هر چه را که لمس کردی
باور کن

گروس عبدالملکیان

دیوانه است او

دیوانه است او
که گفته بود می رود
امّا رفت
و گفته بود می ‌مانَد
امّا ماند
و گفته بود می خندد
امّا خندید
دیوانه است او
 
گروس عبدالملکیان

پرنده بی معرفت

پرندگان پشت بام را دوست دارم
دانه‌هایی را که هر روز برایشان می‌ریزم
در میان آن‌ها
یک پرنده‌ی بی‌معرفت هست
که می‌دانم روزی به آسمان خواهد رفت
و برنمی گردد
من او را بیشتر دوست دارم

گروس عبدالملکیان

تن دادن

من ماهی خسته از آبم
تن می دهم به تو
تور عروسی غمگین

تن می دهم
به علامت سوال بزرگی
که در دهانم گیر کرده است

گروس عبدالملکیان

در میانه ی میدان مین

فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه ی گلی ست

گروس عبدالملکیان

من مرده ام

من مرده‌ام
و این را فقط
من می‌دانم و تو
تو
که چای را تنها در استکان خودت می‌ریزی
خسته‌تر از آنم که بنشینم
به خیابان می‌روم
با دوستانم دست می‌دهم
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است
گیرم کلید را در قفل چرخاندی
دلت باز نخواهد شد
می‌دانم

من مرده‌ام
و این را فقط من می‌دانم و تو
که دیگر روزنامه‌ها را با صدای بلند نمی‌خوانی
نمی‌خوانی و
این سکوت مرا دیوانه کرده است
آنقدر که گاهی دلم می‌خواهد
مورچه‌ای شوم
تا در گلوی نی‌لبکی خانه بسازم
و باد نت‌ها را به خانه‌ام بیاورد
یا مرا از سیاهی سنگ‌فرش خیابان بردارد
بگذارد روی پیراهن سفید تو
که می‌دانم
باز هم مرا پرت می‌کنی
لابه‌لای همین سطرها
لابه‌لای همین روزها

این روزها
در خواب‌هایم تصویری است
که مرا می‌ترساند
تصویری از ریسمانی آویخته از سقف
مردی آویخته از ریسمان
پشت به من
و این را فقط من می‌دانم و من
که می‌ترسم برش گردانم

گروس عبدالملکیان

همیشه حرف از رفتن هاست

همیشه حرف از رفتن هاست
کاش
کسی
با آمدنش غافگیرمان کند

گروس عبدالملکیان

برای عاشق شدن

نه
همیشه برای عاشق شدن
به‌دنبال باران و بهار و بابونه نباش
گاهی
در انتهای خارهای یک کاکتوس
به غنچه‌ای می‌رسی

که ماه را بر لبانت می‌نشاند .

گروس عبدالملکیان

ملاقات

بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی

تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود

من و تو بارها
زمان را
در  کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت

در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود

به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود

بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی

پنهانی بر گوشه ی تقویم نوشتم
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است


گروس عبدالملکیان