تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف ، حیف
خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط
وحشی بافقی
به راز عشق زبان در میان نمیباشد
زبان ببند که آنجا بیان نمیباشد
میان عاشق و معشوق یک کرشمه بس است
بیان حال به کام و زبان نمیباشد
دل رمیده من زخم دار صید گهیست
که زخم صید به تیر و کمان نمیباشد
از آن روایی بازار کم عیارانست
که در میان محک امتحان نمیباشد
اگر به من نشوی مهربان درین غرضیست
کسی به خلق تو نامهربان نمیباشد
به عالمی که منم منتهای غصه مپرس
که قطع مدت و طی زمان نمیباشد
زبان به کام مکش وحشی از فسانه عشق
بگو که خوشتر ازین داستان نمیباشد
وحشی بافقی
مستغنی است از همه عالم گدای عشق
ما و گدایی در دولتسرای عشق
عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق
آنها که نام آب بقا وضع کردهاند
گفتند نکتهای ز دوام و بقای عشق
گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم
آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق
پروانه محو کرد در آتش وجود خویش
یعنی که اتحاد بود انتهای عشق
اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه
زینها بسیست تا چه بود اقتضای عشق
وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار
یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق
وحشی بافقی
مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم
که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم
شراب لطف پر در جام میریزی و میترسم
که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم
به مجلس میروم اندیشناک ای عشق آتش دم
بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم
ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خندهها کردم
معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم
تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده
که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم
عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و میترسم
که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم
دگر روز سواری آمد و شد وقت آن وحشی
که او تازد به صحرا من به راه انتظار افتم
وحشی بافقی
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیهی عشق مجاز است
در عشق اگر بادیهای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
سد بلعجبی هست همه لازمه عشق
از جمله یکی قصهی محمود و ایاز است
عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که میگردد و جویای نیاز است
این زاغ عجب چیست که کبک دریش را
رنگینی منقار ز خون دل باز است
این مهرهی مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون کاتش یاقوت گداز است
وحشی تو برون ماندهای از سعی کم خویش
ورنه در مقصود به روی همه باز است
وحشی بافقی
هم خواب رقیبانی و من تاب ندارم
بیتابم و از غصه ی این خواب ندارم
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
بسیار ستمکار و بسی عهدشکن هست
اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که زِ اغیار وفادار ترم من
بر بیکسیِ من نگر و چاره ی من کن
زان کز همه کس بیکس و بییارترم من
وحشی بافقی
می روم نزدیک و حال خویش میگویم به او
آنچه پنهان داشتم زین پیش ، میگویم به او
گشته ام خاموش و پندارد که دارم راحتی
چند حرفی از درون ریش میگویم به او
غافل است او از من و دردم شود هر روز بیش
اندکی زین درد بیش از پیش میگویم به او
غمزه ات خونریز و دل در بند لعل نوشخند
دل نمیداند جفای خویش ، میگویم به او
گرچه وحشی دل از او برکند ، می رنجد به جان
گر بد آن دلبر بد کیش میگویم به او
وحشی بافقی
من اندوهگین را قصد جان کردی ، نکو کردی
رقیبان را به قتلم شادمان کردی ، نکو کردی
به کنج کلبه ویران غم نومیدم افکندی
مرا با جغد محنت همزبان کردی ، نکو کردی
ز کوی خویشتن راندی مرا از سنگ محرومی
ز دستت آنچه میآمد چنان کردی ، نکو کردی
شدی از مهربانی دوست با اغیار و بد با من
مرا آخر به کام دشمنان کردی ، نکو کردی
چو وحشی راندهای از کوی خویشم آفرین برتو
من سرگشته را بیخان و مان کردی ، نکو کردی
وحشی بافقی
جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر
من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر
شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی
تو برو بهر علاج دل بیمار دگر
گو مکن غمزه او سعی به دلداری ما
زانکه دادیم دل خویش به دلدار دگر
بسکه آزرده مرا خوشترم از راحت اوست
گر سد آزار ببینم ز دل آزار دگر
وحشی از دست جفا رست دلت واقف باش
که نیفتد سرو کارت به جفا کار دگر
وحشی بافقی
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازهی حرمان که داری
ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهی حیوان که داری
ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری
پژمرده شد ای زرد گیا ه برگ امیدت
امید نم از چشمهی حیوان که داری
ای شعلهی افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری
ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری
وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری
وحشی بافقی
خوش است آن مه به اغیار آزمودم
به من خوش نیست بسیار آزمودم
همان خوردم فریب وعده تو
ترا با آنکه صد بار آزمودم
ز تو گفتم ستمکاری نیاید
ترا نیز ای ستمکار آزمودم
به مهجوری صبوری کار من نیست
بسی خود را در این کار آزمودم
به من یار است دشمنتر ز اغیار
که هم اغیار و هم یار آزمودم
کسی کز عمر بهتر بود پیشم
نبود او هم وفادار آزمودم
اجل نسبت به درد هجر وحشی
نه چندان بود دشوار ، آزمودم
وحشی بافقی
ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
مست حُسنی با رقیبان میل مِی خوردن مکن
بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش
آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود
از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش
گر چه میدانم که دشوار است صبر از روی دوست
چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش
صبر خواهم کرد وحشی در غم نادیدنش
من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش
وحشی بافقی
کوچنان یاری که داند قدر اهل درد چیست
چیست عشق و کیست مرد عشق و درد مرد چیست
گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند
آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست
ای که میگویی نداری شاهدی بر درد عشق
جان غم پرورد و آه سرد و روی زرد چیست
آنکه میپرسد نشان راحت و لذت ز ما
کاش پرسد اول این معنی که خواب و خورد چیست
گرنه عاشق صبر میدارد به تنهایی ز دوست
آنچه میگویند از مجنون تنها گرد چیست
وحشی از پی گر نبودی آن سوار تند را
میرسی باز از کجا وین چهرهٔ پر گرد چیست
وحشی بافقی
ما را دوروزه دوری دیدار میکشد
زهری است این ، که اندک و بسیار میکشد
عمرت دراز باد ، که ما را فراق تو
خوش میبرد به زاری و ، خوش زار میکشد
مجروح را جراحت و ، بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار میکشد
آنجا که حُسن ، دست به تیغ کرشمه بُرد
اول جفاکشان ِ وفادار میکشد
وحشی ؛ چنین کُشنده بلایی که هجر اوست
ما را هزاربار ، نه یکبار ، میکشد
وحشی بافقی
چه خوش بودی دلا , گر روی او هرگز نمیدیدی
جفاهای چنین از خوی او , هرگز نمیدیدی
سخنهایی که در حق تو , سر زد از رقیب من
گرت میبود دردی , سوی او هرگز نمیدیدی
سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
تا زندهام چو شمع ازینم گزیر نیست
هر درد را که مینگری هست چارهای
درد محبت است که درمان پذیر نیست
هیچ از دل رمیده ما کس نشان نداد
پیدا نشد عجب که به دامی اسیر نیست
بر من کمان مکش ، که از آن غمزهام هلاک
بازو مساز رنجه که حاجت به تیر نیست
رفتی و از فراق تو از پا درآمدم
باز آ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست
سهلست اگر گهی گذرد در ضمیر تو
وحشی که جز تو هیچکسش در ضمیر نیست
وحشی بافقی
این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست ؟
آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست ؟
جانم از غم بر لب آمد آه ازین غم ، چون کنم ؟
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست ؟
ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست ؟
دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند
آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست ؟
محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا
مایه ی عیش دل اندوهگین من کجاست ؟
وحشی بافقی
خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام
همه ناکامی اما اصل هر کام
خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق
خوشا آغاز سوز آتش عشق
اگر چه آتش است و آتش افروز
مبادا کم که خوش سوزیست این سوز
چه خوش عهدیست عهد عشقبازی
خصوصا اول این جان گدازی
هر آن شادی که بود اندر زمانه
نهادند از کرانه در میانه
چو یکجا جمع شد آن شادی عام
شدش آغاز عشق و عاشقی نا
وحشی بافقی
ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی ، بازآ
شده نزدیک که هجران تو ، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی ، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی ، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی ، بازآ
وحشی بافقی