مرگ در قالب روزی دگر است

در بیابان فراخی که از آن می گذرم
پای سنگین کسی در دل شب
با من و سایه من همسفر است
چون هراسان به عقب می نگرم
هیچ کس نیست به جز باد و درخت
که یکی مست و یکی و بی خبر است
خاطر آشفته زخود می پرسم
که اگر همره من شیطان نیست
کیست پس این که نهان از نظر است ؟
پاسخی نیست ، بیابان خالی است
کوه در پشت درختان ، تنهاست
و آنچه من می شنوم
بانگ سنگین قدمهای کسی است
که به من از همه
نزدیکتر است
آه ای
سایه افتاده به خاک
گر به هنگام درخشیدن صبح
همچنان همقدم من باشی
جای پای هزاران شب را
با نقوش قدم صدها روز
بر زمین خواهی دید
وین اشارت تو را خواهد گفت
کاین وجودی که زبانگ قدمش می ترسی
مرگ در قالب روزی دگر است

نادر نادرپور

همزاد

در خواب های تیره ی افیونی ام
شبی او را شناختم
او شعله ی پریده ی یک آفتاب بود
چشمی به رنگ آبی سیر غروب داشت
در چشم او هزار نوازش به خواب بود
او را شناختم
از نسل ماه بود
اندامش از نوازش مهتابهای دور
رنگی به رنگ صبح بلورین ، سپید داشت
زلفش چو دود مشکی شب ها ، سیاه بود
او را در آن نگاه نخستین شناختم
اما نگاه منتظرم بی جواب ماند
بر من نگاه کرد و نگاهش ز من گذشت
این آخرین امید ، چه ناکامیاب ماند
او را شناختم
همزاد جاودانی من بود و ، نام او
چون نام من به گوش خدا آشنا نبود
می خواستم که بانگ برآرم : بمان بمان
اما در آن سکوت خدایی ، صدا نبود

نادر نادرپور

از ویس به رامین

نادر نادرپور | ساربوک

تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم
چو می خواهم که نامت را نھانی بر زبان آرم
صدا در سینه ام چون آه می لرزد
چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم
قلم در دست من بیگاه می لرزد
نمی دانم چه باید گفت
نمی دانم چه باید کرد
به یاد آور سخنھای مرا در نامه ی پیشین
سخنھایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین
چنین گفتم در آن نامه
اگر چرخ فلک باشد حریرم
ستاره سر به سر باشد دبیرم
هوا باشد دوات و شب سیاهی
حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی
نویسند این دبیران تا به محشر
امید و آرزوی من به دلبر
به جان من که ننویسند نیمی
مرا در هجر ننماید بیمی
من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم
ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم
ولی امروز می دانم
نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد
نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد
دوات شب نمی آید به کار من
نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من
حریر گونه ام را نامه خواهم کرد
سر مژگان خود را خامه خواهم کرد
حروف از اشک خواهم ساخت
مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت
 
نادر نادرپور

تا جرعه ای ز خون دلم نوش می کنی

تا جرعه ای ز خون دلم نوش می کنی
مستانه ، عهد خویش فراموش می کنی

آن شمع مهر را که به جان برفروختم
از باد قهر ، یکسره خاموش می کنی

هر دم مرا به بوی دلاویز موی خویش
از دست می ربایی و مدهوش می کنی

ترسم که همچو طبع تو سوداییم کند
این طره ای که زیب بر و دوش می کنی

راز نهان عشق خود از چشم من بخوان
تا چندش از زبان کسان گوش می کنی

گر یک نظر به جوش درون من افکنی
کی اعتنا به خون سیاووش می کنی

ای ماه !‌ رخ مپوش که چون شب ، دل مرا
در سوگ هجر خویش ، سیه پوش می کنی

ما را که بر وصال تو دیگر امید نیست
کی با خیال خویش همآغوش می کنی

گفتار نغز سایه ی ما گرچه نادر است
اما به از دری است که در گوش می کنی

نادر نادرپور

ای آنکه از دیار من آخر گریختی

Save Pasargad Committee

ای آنکه از دیار من آخر گریختی
چون شد که از تو باز نیامد نشانه‌ای ؟
از بعد رفتنت نشناسم جز این دو حال
رنج زمانه‌ای و گذشت زمانه‌ای

در کوره راه زندگی‌ام جای پای تست
پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید
پایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید

افسوس! ای که عشق من از خاطرت گریخت
چون‌شد که یک‌نظر نفکندی به سوی من ؟
می‌خواستم که دوست بدارم تورا هنوز
زیرا به غیر عشق نبود آرزوی من

بیچاره من ، بلازده من ، بی پناه من
کز ماجرای عشق توام جز بلا نماند
از من گریختی و دلم سخت ناله کرد
کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند

نادر نادرپور

انتظار

افسوس ، ای که بار سفر بستی
کی می‌توانم از تو خبر گیرم ؟
گفتی به من که باز نخواهی گشت
اما چگونه دل ز تو برگیرم ؟

دیگر مرا امید نشاطی نیست
زین لحظه‌ها که از تو تهی ماندند
زین لحظه‌ها که روح مرا کشتند
وانگه مرا ز خویش برون راندند

گر شعر من شراره آتش بود
اینک به غیر دود سیاهی نیست
گر زندگی گناه بزرگم بود
زین پس مرا امید گناهی نیست

آری ، تو آن امید عبث بودی
کاخر مرا به هیچ رها کردی
بی آنکه خود به چاره من کوشی
گفتی که درد عشق دوا کردی

چشم تو آن دریچه روشن بود
کز آن رهی به زندگیم دادند
زلف تو آن کمند اسارت بود
کز آن نوید بندگیم دادند

اینک تو رفته‌ای و خدا داند
کز هر چه بازمانده ، گریزانم
دیگر بدانچه رفته نیندیشم
زیرا از آنچه رفته پشیمانم

خواهم رها کنم همه هستی را
زیرا در آن مجال درنگم نیست
در دل هزار درد نهان دارم
زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست

نادر نادرپور

تو از کرانه ی خورشید می رسی ای دوست

تو از کرانه ی خورشید می رسی ای دوست
پیام دوستی ات در نگاه روشن توست

بیا به سوی درختان نماز بگزاریم
که آرزوی سحرگاهشان دمیدن توست

به پاس آمدنت نامی از دمیدن رفت
به من بگو که دمیدن چگونه آمدنی است ؟

مگر نه اینکه زمین از شکوفه ها خالی ست ؟
پس آنچه نام دمیدن گرفت ، دم زدنی ست

بیا به ساحل خاموش این کویر فراخ
نگاه کن که در اینجا عقابها خوارند

به من بگو که چرا بادها نمی جنبند ؟
به من بگو که چرا ابرها نمی بارند ؟

نادر نادرپور

آزرده از آنم که مرا زندگی آموخت

آزرده از آنم که مرا زندگی آموخت
آزرده تر از آنکه مرا توش و توان داد

سوداگر پیری که فروشنده ی هستی است
کالای بدش را به من ، افسوس ، گران داد

گفتم که زبان درکشم و دیده ببندم
دیدم که دریغا !‌ نه مرا تاب درنگ است

وه کز پی آن سوز نهان در رگ و خونم
خشمی است که دیوانه تر از خشم پلنگ است

خشمی است که در خنده ی من ، در سخن من
چون آتش سوزنده ی خورشید هویداست

خشمی است که چون کیسه ی زهر از بن هر موی
می جوشد و می ریزد و سرچشمه اش آنجاست

من بندی این طبع برآشفته ی خویشم
طبیعی که در او زندگی از مرگ جدا نیست

هم درغم مرگ است و هم آسوده دل از مرگ
هم رسته ز خویش است و هم از خویش رها نیست

با من چه نشینی که من از خود به هراسم
با من چه ستیزی که من از خود به فغانم

یک روز گرم نرمتر از موم گرفتی
امروز نه آنم ، نه همانم ، نه چنانم

یک روز اگر چنگ دلم ناله ی خوش داشت
امروز به ناخن مخراشش که خموش است

یک روز اگر نغمه گر شادی من بود
امروز پر از لرزه ی خشم است و خروش است

گر زانکه درین خاک بمانم همه ی عمر
یا رخت اقامت ببرم از وطن خویش

تقدیر من اینست که آرام نگیرم
جز در بن تابوت خود و در کفن خویش
 
نادر نادرپور

بی تو ، ای که در دل منی هنوز

بی تو ، ای که در دل منی هنوز
داستان عشق من به ماجرا کشید

بی تو لحظه ها گذشت و روزها گذشت
بی تو کار‌ خنده ها به گریه ها کشید

بی تو ، این دلی که با دل تو می تپید
وه که ناله کرد و ناله کرد و ناله کرد

بی تو ، بی تو دست سرنوشت کور من
اشک و خون به جای باده در پیاله کرد

عمر من شبی سیاه و بی ستاره بود
دیدگان تو ، ستارگان او شدند

لحظه ای ز بام ابرها برآمدند
لحظه ای به کام ابرها فروشدند

در فروغ این ستارگان بی دوام
روزگار شادی و غمم فرا رسید

آن ، به جز دمی نماند و این همیشه ماند
این ، همیشه ماند و آن به انتھا رسید

آسمان حسود بود و بخت من
چون ستارگان چشم تو دمید و مرد

بی تو ، از لبان من ترانه ها گریخت
بی تو ، در نگاه من شراره ها فسرد

آری ای که در منی و با منی مدام
وه که دیگر امید دیدن تو نیست

تو گلی ، گل بھار جاودان من
زین سبب مرا هوای چیدن تو نیست

نادر نادرپور

کینه ها

ای که با مردن من زنده شدی
چه ازین زنده شدن حاصل تست ؟
کینه ی تلخ مرا کم مشمار
که به خونخواهی من قاتل تست

تا به دندان بکند ریشه ی تو
می تپد در رگ من ، کینه ی من
گور عشق من اگر سینه ی تست
گور عشق تو شود سینه ی من

تب تندی که مرا تشنه گداخت
عشق من بود و مرا دشمن بود
در تو بیمایه اگر درنگرفت
چه کنم ، قلب تو از آهن بود

کاش از سینه ی خود می کندم
این نهالی که به خون پروردم
کاش چون مکر ترا می دیدم
از تو و عشق تو بس می کردم

دل تو مرده صفت خاموش است
دل من پر تپش از سوداهاست
چه توان کرد که خشکی ، خشکی است
چه توان گفت که دریا ، دریاست

هان مپندار ، مپندار ای زن
که چنین زود دل از من کندی
تو به هر کجا که روی ، تنهایی
تو به هر جا که روی ، پابندی

من ترا باز به خود خواهم خواند
من ترا از تو رها خواهم کرد
تا کنارم بنشینی همه عمر
بندت از بند جدا خواهم کرد

نادر نادرپور

بر آستان بهارانم

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد ،‌ شکوفه بر تن عریانم

ز نوشخند سحرگاهان ،‌ خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم

شکوه سبز بهاران را ،‌ برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم

چنان ز خشم خداوندی ،‌ سرای کودکی ام لرزید
که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم

درین دیار غریب ای دل ،‌ نشان ره ز چه کس پرسم ؟
که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم

میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند ، ‌بهار من به زمستانم

نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن
دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم

غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم

کجاست باد سحرگاهان ،‌ که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران ، به بوی خاک تو مهمانم

نادر نادرپور

مرا عشق تو در پیری جوان کرد

مرا عشق تو در پیری جوان کرد
دلم را در غریبی شادمان کرد

به آفاق شبم رنگ سحر داد
مرا آیینه دار آسمان کرد

خوشا مھری که چون در من درخشید
جھان را با من از نو مھربان کرد

خوشا نوری که چون در اشک من تافت
نگاهم را پر از رنگین کمان کرد

هزاران یاد ، خودش را در هم آمیخت
مرا گنجینه ی یاد جھان کرد

غم تلخ مرا از دل به در برد
تب شوق تو را در من روان کرد

وزان تب ، آتشی پنھان برافروخت
که شادی را به جانم ارمغان کرد

مرا با چون تویی هم آشیان ساخت
 تو را با چون منی همداستان کرد

گواهی بھتر از حافظ ندارم
که قولش این غزل را جاودان کرد

شب تنھایی ام در قصد جان بود
خیالت لطفھای بیکران کرد

نادر نادرپور

من او را دیده بودم

من او را دیده بودم
نگاهی مهربان داشت
غمی در دیدگانش موج می زد
که از بخت پریشانش نشان داشت
نمی دانم چرا هر صبح ، هر صبح
که چشمانم به بیرون خیره می شد
میان مردمش می دیدم و باز
غمی تاریک بر من چیره می شد
شبی در کوچه ای دور
از آن شب ها که نور آبی ماه
زمین و آسمان را رنگ می کرد
از آن مهتاب شب های بهاری
که عطر گل فضا را تنگ می کرد
در آنجا ، در خم آن کوچه ی دور
نگاهم با نگاهش آشنا شد
به یک دم آنچه در دل بود ، گفتیم
سپس چشمان ما از هم جدا شد
از آن شب ، دیگرش هرگز ندیدم
تو پنداری که خوابی دلنشین بود
به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت
ولی در آن شب بدرود ، دیدم
که چشمانش هنوز اندوهگین بود

نادر نادرپور

رو کن به سوی عشق

در مرگ عاشقانه ی نیلوفران صبح
در رقص صوفیانه ی اشباح و سایه ها
در گریه های سرخ شفق بر غروب زرد
در کوهپایه ها
در زیر لاجورد غم انگیز آسمان
در چهره ی زمان
در چشمه سار گرم و کف آلود آفتاب
در قطره های آب
در سایه های بیشه ی انبوه دوردست
در آبشار مست
در آفتاب گرم و گدازان ریگزار
در پرده ی غبار
در گیسوان نرم و پریشان بادها
در بامدادها
در سرزمین گمشده ای بی نشان و نام
در مرز و بوم دور و پریوار یادها
درنوشخند روز
در زهرخند جام
در خالهای سرخ و کبود ستارگان
در موج پرنیان
در چهره ی سراب
در اشک ها که می چکد از چشم آسمان
در خنجر شهاب
در خط سبز موج
در دیده ی حباب
در عطر زلف او
در حلقه های مو
در بوسه ای که می شکند بر لبان من
در خنده ای که می شکفد بر لبان او
در هرچه هست و نیست
در هر چه بود و هست
در شعله ی شراب
در گریه های مست
در هر کجا که می گذرد سایه ی حیات
سرمست و پر نشاط
آن پیک ناشناخته می خواندم به گوش
خاموش و پر خروش
کانجا که مرد می سترد نام سرنوشت
و آنجا که کار می شکند پشت بندگی
رو کن به سوی عشق
رو کن به سوی چهره ی خندان زندگی

نادر نادرپور

تو با جوانی من آمدی ، جوان باشی

تو با جوانی من آمدی ، جوان باشی
بهار عمر منی ، کاش بی خزان باشی

زبان دل به دعایت گشوده ام شب و روز
که ماهروی بمانی و مهربان باشی

تو در سیاهی شب شعله ی سپیده دمی
ز باد فتنه ی ایام در امان باشی

چو ابر ، گریه کنان رفتم از برابر تو
که خواستم به صفا ، رشک آسمان باشی

تو خود زلال تر از اشک چشمه ای ، ای ماه
چرا نه آینه ی دلشکستگان باشی

در آسیای جهان گرد پیری ام به سر است
تو ، ای عزیز سیه موی من ! جوان باشی

گذشت روز و شبم غم فزود و شادی کاست
تو کاش بی خبر از گردش زمان باشی

دعای "نادر"ت از چشم بد نگه دارد
بیا که نوگل این مرغ صبح خوان باشی

نادر نادرپور

طنین گام تو در شب

طنین گام تو در شب
طنین گام تو در لحظه های آمدن تو
صدای جوشش خون است در سکوت رگ من
صدای رویش برگ است از درخت تن تو
ای همیشه عزیز ، ای همیشه از همه بھتر
تو از کدام تباری ؟
اگر ز نسل شبم من ، تو از سلاله ی صبحی
وگر ز پشت خزانم ، تو از نژاد بھاری
چه میشد اربه تو پیوند میزدم شب خود را
که تا سپیده ی من بردمد ز پیرهن تو
چه میشد ار به بھار تو میرسید خزانم
که تا درخت گل من بروید از چمن تو
ای نشاط زمین در شب تولد باران
ای چراغ گل زرد در طلوع بھاران
شنیدنی است ز لبھای سرخ گل ، سخن تو
طنین گام تو هر شب
به گوش میرسد از آستان آمدن تو
خوشا گذار تو بر من
خوشا گشودن دل بر صدای در زدن تو
خوشا طلوع تو در من
خوشا دمیدن خورشید عشق از بدن تو

نادر نادرپور

برف خیال تو

برف خیال تو
در دست‌های دوستی من
بیش از دمی نماند
ای روح برف‌پوش زمستان
پنداشتم که پیک بهاری
پیراهنت به پاکی صبح شکوفه‌هاست
پنداشتم که می‌رسی از راه
فرخنده‌تر ز معنی الهام
در لفظ زندگانی من ، خانه می‌کنی
پنداشتم که رجعت سالی
از بعد چهار فصل
با بعثت خجسته‌ی خورشید
در شام جاهلیت یلدا
اما ، ‌تو فصل پنجم عمر دوباره‌ای
ای روح سردمهر زمستان
دیگر از آن طلوع طلایی چه مانده است
جز این غروب زرد ؟
روز خوشی که دیدم آیا به خواب بود ؟
شب با هزار چشم
خندد به من که : خواب خوشی بود روز تو
روزی که شمع مرده در آن‌ آفتاب بود

نادر نادرپور

تهی کن جام را ای ساقی مست

تهی کن جام را ای ساقیِ مست
که امشب میل جام دیگرم نیست

مرا از سوز ساز و خنده‌یِ مِی
چه حاصل ؟ زانکه شوری در سرم نیست

خوش آن شب ها ، خوش آن شب هایِ مستی
که با او داشتم خوش داستان ها

شرابم شعله می زد در دلِ جام
در آن مِی سوخت عکسِ آسمان ها

خوش آن شب ها که مست از دیدن او
هوایی در دلم بیدار می شد

لبش چون جام سرخ از بوسه ای چند
لبالب می شد و سرشار می شد

چو از گیسوی او می آمدم یاد
سرودی تازه برمی خاست از چنگ

به دستم تارهای موی او بود
به چنگم ناله های این دل تنگ

نگاه خنده آمیزش در آن چشم
به لطف نوشخند صبح می ماند

مرا گاهی به شوق از دست می برد
مرا گاهی به ناز از خویش می راند

سرودم بود و شور نغمه ام بود
که چشمانش نوید زندگی داشت

در آن شب های ژرف پُر ستاره
چو چشم بخت من تابندگی داشت

کنون او رفت و شور نغمه ام رفت
از آن آتش به جز خاکسترم نیست

تهی کن جام را ای ساقی مست
که دیگر ، میل جام دیگرم نیست

نادر نادرپور

پیکر تراش پیرم

پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام

بر قامتت که وسوسه شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان ، نگاه را

تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین کنم
دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام

از هر زنی ، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی ، کرشمه رقصی ربوده ام

اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای

مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که تو را ساخت ، کنده ای

هشدار زانکه در پس این پرده نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
بینند سایه ها که تورا هم شکسته ام !

نادرنادرپور

امید زیستنم

امید زیستنم ، دیدن دوباره ی توست
قراربخش دلم ، تاب گاهواره ی توست

تو ، ای شکوفه ی ایام آرزومندی
بمان که دیده ی من روشن از نظاره ی توست

نگاه پاک توام صبح آفتابی بود
کنون چراغ شبم پر ستاره ی توست

به یک اشاره ، مرا رخصت پریدن بخش
مه مرغ وحشی دل ، رام یک اشاره ی توست

به پاره کردن اوراق هر کتاب مکوش
دلم کتاب پریشان پاره پاره ی توست

شبی نماند که بی گریه ام به سر نرسید
زلال اشک پدر ، برق گوشواره ی توست

دلم چو موج ، بسر میدود ز بیم زوال
کرانه ای که پناهش دهد ، کناره ی توست

خجسته پوپک من ای یگانه کودک من
امید زیستنم ، دیدن دوباره ی توست

نادر نادرپور