بیا که تا نفسی هست یار هم باشیم

بیا که تا نفسی هست یار هم باشیم
به غنچه های محبت بهار هم باشیم

خزان پیری ما می رسد ز راه ای دوست
بیا به موسم دی برگ و بار هم باشیم

چرا ز هم بگریزیم ، عطر مِهر کجاست ؟
چه جانفزاست اگر در جوار هم باشیم

خیال جمع پریشان مخواه و فتنه مکن
بیا که همقدم روزگار هم باشیم

به روزهای سیه شمع جان بر افروزیم
چراغ روشن شب های تار هم باشیم

بیا به ساز وفا بانگ عشق سر بدهیم
به نام مهر و صفا سازگار هم باشیم

چو دسته دسته کبوتر به بال هم بپریم
چو خوشه خوشه ستاره ، کنار هم باشیم

به شادمانی هم ، بانگ شوق بر داریم
چو لاله لحظه? غم ، داغدار هم باشیم

شهاب وار ز منظومه ها جدا نشویم
چو اختران فلک در مدار هم باشیم

به یک قرار نمانَد جهان فریب مخور
بدین قرار بیا بی قرار هم باشیم

چرا به جور بکوشیم و دل بیازاریم
که وقت دیدن هم شرمسار هم باشیم ؟

سمند عمر شتابنده است و فرصت تنگ
بیا که تا نفسی هست یار هم باشیم

مهدی سهیلی

همه دردم بیا درمان من باش

همه دردم بیا درمان من باش
به یاد دیده ی گریان من باش

تو که مِهر زمینی ، ماه من شو
تو که روح جهانی ، جان من باش

گلستانی که می‌دیدی ، خزان شد
بهارم کن ، گل خندان من باش

نگه کن بی سروسامانی ام را
سرانجامم شو و سامان من باش

چو رفتی ، ظلمت شب ها مرا کشت
بیا ، باز اختر تابان من باش

مکن از چشم گریانم جدایی
چو اشکی بر سر مژگان من باش

اگر شعر مرا ، جاوید خواهی
بیا شیرازه ی دیوان من باش

مهدی سهیلی

خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد

خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد
نمیرد آن که به هر لحظه یاد یاران کرد

نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد

چراغ خانه ی آن دلفروز روشن باد
که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد

دو چشم مست تو نازم به لحظه های نگاه
که هر چه کرد به ما ناز آن خماران کرد

من از نگاه تو مستم بگو که ساقی بزم
چه باده بود که در چشم نازداران کرد

به گیسوان بلندت طلای صبح چکید
ببین که زلف تو هم کار آبشاران کرد

دو چشم من که شبی از فراق خواب نداشت
به یاد لاله ی رویت هوای باران کرد

به روی شانه چو رقصید زلف او ز نسیم
چه گویمت که چه با جان بیقراران کرد؟

هزار نغمه ز بلبل به شوق یک گل خاست
چنین هنر غم دلدادگی هزاران کرد

گلاب می چکد از خامه ات به جام غزل
شکفته طبع تو را روی گلعذاران کرد

مهدی سهیلی

ای مرا آزرده از خود ، گر پشیمانی بیا


ای مرا آزرده از خود ، گر پشیمانی بیا
نغمه های ناموافق گر نمی خوانی بیا

تا که سر پیچیدی از راه وفا گفتم برو
جز وفا اکنون اگر راهی نمی دانی بیا

یک نفس با من نبودی مهربان ای سنگدل
زان همه نامهربانی گر پشیمانی بیا

تاب رنجوری ندارم در پی رنجم مباش
گر نمی خواهی که جانم را برنجانی بیا

خود تو دانی دردها بر جان من بگذاشتی
تا نفس دارم اگر در فکر درمانی بیا

دشمن جانم تو بودی درد پنهانم ز تست
با همه این شکوه ها گرراحت جانی بیا

مهدی سهیلی

زندگی زیباست

زندگی زیباست ، کو چشمی که زیبائی به بیند ؟
کو دل آگاهی که در هستی دلارائی به بیند ؟

صبحا تاج طلا را بر ستیغ کوه ، یابد
شب گل الماس را بر سقف مینائی به بیند

ریخت ساقی باده های گونه گون در جام هستی
غافل آنکو سکر را در باده پیمائی به بیند

شکوه ها از بخت دارد بی خدا در بیکسی ها
شادمان آنکو خدا را وقت تنهائی به بیند

زشت بینان را بگو در دیده خود عیب جویند
زندگی زیباست کو چشمی که زیبائی به بیند ؟

مهدی سهیلی

ز آبشار نگاه تو نور می بارد

ز آبشار نگاه تو نور می بارد
به جای اشک ز چشمت بلور می بارد

دل از خیال تو روشن شود به ظلمت شب
چو نور ماه که از راه دور می بارد

لبت ز تابش دندان ستاره باران ست
ز خنده های تو باران نور می بارد

چه دلنواز نگاهی که وقت دیدن تو
ز چشم آینه شرم حضور می بارد

دهان به خنده شیرین اگر که بگشایی
به جان مردم غمگین سرور می بارد

کجاست دیده موسی که بنگرد شب ها
هنوز شعشعه از کوه طور می بارد

به لطف طبع تو نازم که با عنایت دوست
ز واژه واژه شعرت شعور می بارد

ظهور شعر تو بر ذهن نازک اندیشان
هزار ها سخن نو ظهور می بارد

مهدی سهیلی

چشم هایت سبز روشن ، قامتت نیلوفری

چشم هایت سبز روشن ، قامتت نیلوفری
من بلا گردان چشمت ، ماهتابی یا پری ؟

دست آن نقاش را بوسم که این نقش آفرید
گیسوان ابریشمی ، رخسار و گردن مرمری

می درخشد چشم صد رنگ تو چون فیروزه ها
آسمان سبز هم حیران این مینا گری

شانه ات را طاقت ابریشم مهتاب نیست
برگ گل با من همآوازست در این داوری

گلبنان سر می کشند از باغ با لبخند عشق
گر خرامان بگذری با قامت نیلوفری

سینه را عریان مکن در چشمه ی مهتاب ها
تا بماند آسمانرا فرصت روشنگری

دختر ماهی ؟ رقیب زهره ای ؟ روشن بگو
خواب می بینم مگر ؟ فریاد از این ناباوری

ای دریغا وقت پیری ، سوختم از تاب عشق
سینه ام پر آتش است و موی من خاکستری

مهدی سهیلی

دختر ماه

کجایی تو ، ای گرمی جان من ؟
که شد زندگی بی تو زندان من

کجایی تو ای تک چراغ شبم ؟
که دور از تو جان میرسد بر لبم

لبم ، بوسه جوی لب نوش تُست
در آغوش من بوی آغوش تُست

به هر جا گلی دیده ، بو کردم
ز گلها تو را جستجو کرده ام

شب آمد ، سیاهی جهان را گرفت
غم تو ، گریبانِ جان را گرفت

بیا ای درخشنده مهتاب من
که عشق تو بُرد از سرم خواب من

رهایم مکن در غمِ بی کسی
کنم ناله ، شاید به دادم رسی

خطاکارم ، اما ز من گوش کن
بیا رفته ها را فراموش کن

مهدی سهیلی

بار دیگر غم عشق آمد و دلشادم کرد

بار دیگر غم عشق آمد و دلشادم کرد
عزم ویرانی من داشت و آبادم کرد

دشت تا دشت دلم وادی خاموشان بود
تندر عشق یه یک صاعقه فریادم کرد

نازم آن دلبر شیرین که به یک طرفه نگاهم
آتشی در دلم افروخت که فرهادم کرد

قفس عشق ز هر باغ دل انگیزترست
شکر صیاد که در این قفس آزادم کرد

یار شیرین من ار تلخ بگوید شهدست
وین عجب نیست که گویم غم او شادم کرد

مهدی سهیلی

فراموش مکن

رفت تنها آشنای بخت من
رفت و با غم ها مرا تنها گذاشت
چون نسیم تندپو از من گریخت
آهوانه سر به صحراها گذاشت

ماه را گفتم که : ماهِ من کجاست ؟
گفت : هر شب روی در روی منست
در دل شب هرکجا مهتاب هست
ماهِ تو بازو به بازوی منست

باغ را گفتم که :  او را دیده ای ؟
گفت : آری عطر این گلها از اوست
لحظه ای در دامن گلها نشست
نغمه ی جانبخش بلبل ها از اوست

چشمه را گفتم : ازو داری نشان ؟
گفت : او سرمایه ی نوش منست
نیمه شبها با تنی مهتاب رنگ
تا سحرگاهان در آغوش منست

از نسیم فرودینش خواستم
گفت : هر شب می خزم در کوی او
این همه عطری که در چنگ منست
نیست جز عطر سر گیسوی او

ای دمیده ، ای گریزان عشق من
چشمه ای ، نوری ، نسیمی ، چیستی ؟
دختر ماهی ، عروس گلشنی
با همه هستی و با من نیستی

مهدی سهیلی

یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن

یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن
بر تارک دیوار خواهی رسید
و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهی نگریست
هزاران حیف
پر می زنم اما پرواز نه
گویی دست صیادی پر های پرواز مرا بریده است
شوق پرواز هست اما قدرت پرواز نه

مهدی سهیلی

ای سایه های عشق

ای سایه های عشق
دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید
ای واژه های بوسه و اندام و چشم و لب
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید

وقتی لبان تشنه ی مردان زابلی
در جستجوی قطره ی آبی سیاه رنگ
همچون دو چوب خشک
تصویر می شود
دیگر چگونه سرخی لبهای یار را
چو نان شراب سرخ
در جام واژه های بلورینه بنگرم

وقتی نگاه کودک بی نان بندری
با آرزوی پاره نانی سیاه و تلخ
در کوچه های تنگ و گل آلود و بی عبور
تا عمق هر هزار ه ی دیوار می دود
دیگر چه گونه غرق توان شد دقیقه ها
در برکه نگاه دلاویز دختری
دیگر چه گونه دیده توان دوخت لحظه ها
در جذبه ی دو چشم پر از ناز دلبری

وقتی که دستهای زنی در دل کویر
هنگام چیدن گونی چاک می شود
وقتی که قامت پسری زاده ی بلوچ
با گونه های لاغر و چشمان بی امید
در خاک می شود
دیگر چگونه دست زنی را به شعر خویش
خوانم شهاب روشن و گویم ستون نور
دیگر چه گونه پیکر معشوق خویش را
در کارگاه شعر توان ساخت از بلور
آن دم که چشم های یتیمان روستا
در حسرت پدر
یا در امید گرمی دست نوازشی
پر آب می شود

وقتی غریب خانه به دوشی نیازمند
در کوچه های شهر
از ضربه های درد
بی تاب می شود

وقتی که طفل بی پدری در شبان سرد
با ناخن کبود
در قطعه یی پلاس ز سرمای بی امان
بی خواب می شود

وقتی که نان سوخته با پاره استخوان
از بهر سد جوع فقیران ده نشین
نایاب می شود

دیگر چه گونه خواهش دل را توان سرود
دیگر چگونه مرمر تن را توان ستود
باید که حرف عشق برانم ز شعر خویش
باید که نقش عشق فروشویم از کلام
زیرا گلوی پیر وجوان ناله گسترست
بر جای رنگ عشق
باید غم زمانه بپاشم به واژه ها
زان رو که درد مردم ما گریه آورست
چشمم پر آب باد
از عشق بگذرم که دلم جای دیگرست
باید که های های بگریم به درد ها
در چشم شعر ما سخن اشک خوشترست

ای سایه های عشق
دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید
ای واژه های بوسه و اندام و چشم ولب
بر جای آب و رنگ
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید

مهدی سهیلی

ای مسافر

ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید
بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
و آخرین نگاه فریبنده ات را
مسافر من
آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را
بر نمی تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید

مهدی سهیلی

بر گرد ، ای پرنده رنجیده ، بازگرد

بر گرد ، ای پرنده رنجیده ، بازگرد
باز آ که خلوت دل من آشیان توست
در راه ، در گذر
در خانه , در اتاق
هر سو نشان توست
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش میشود ؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟
و آن عشق پایدار فراموش میشود ؟
نه , ای امید من
دیوانه ی توام
افسونگر منی
هر جا , به هر زمان
در خاطر منی

مهدی سهیلی

گفتم به دام اسیرم

گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من
گفتم که آشیان کو گفت آشیانه با من

گفتم که بی بهرام شوق ترانه ام نیست
گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من

گفتم بهانه یی نیست تا پر زنم به سویت
گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من

گفتم به فصل پیری در من گلی نرید
گفتا که من جوانم فکر جوانه با من

گفتم که خانمانم در کار عاشقی رفت
گفتا به کار خودباش تدبیر خانه با من

گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت
گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من

گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم
زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من

گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست
دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من

گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر
گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من

مهدی سهیلی

به چه مانند کنم موی پریشان ترا ؟

به چه مانند کنم موی پریشان ترا ؟
به دل تیره شب ؟
به یکی هاله دود ؟
یا به یک ابر سیاه
که پریشان شده و ریخته بر چهره ماه
به نوازشگر جان ؟
یا بدان شعله شمعی که بلرزد زنسیم ؟

به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟
به یک نغمه جادویی از پنجه گرم
به یکی اختر رخشنده بدامان سپهر ؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب ؟
به غزلهای نوازشگر حافظ در شب ؟
یا به سرمستی طغیانگر دوران شباب ؟

به چه مانند کنم سرخی لبهای ترا ؟
به یکی لاله شاداب که نبشته به کوه ؟
به شرابی که نمایان بود از جام بلور ؟
به صفای گل سرخی که بخندد در باغ ؟
به شقایق که بود جلوه گر بزم چمن ؟
یا به یاقوت درخشانی در نور چراغ ؟


ادامه مطلب ...

زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی

زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
زاشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

سخن ها خفته بر چشمم نگاهم صد زبان دارد
سیه چشمم اگر طرز نگاهم را نمی بینی

گناهم چیست جز عشقت روی از من چه می پوشی
مگر ای ماه چشم بی گناهم را نمی بینی

سیه مژگان من روی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من روز سیاهم را نمی بینی

پریشانم دل مرگ آشیانم را نمی جویی
پشیمانم نگاه عذر خواهم را نمی بینی

دل بی تاب من با دیدنت آرام می گیرد
اگر دوری زآغوشم نگاهم کام می گیرد

مرا گر مست می خواهی نگاهت را نگیر از من
که دل از ساقی چشمان مستت جام می گیرد

سیه مژگان من موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من روز سیاهم را نمی بینی

پریشانم دل مرگ آشیانم را نمی جویی
پشیمانم نگاه عذر خواهم را نمی بینی

مهدی سهیلی

ای آرزوی من

ای آرزوی من
تو آن همای بخت منی کز دیار دور
پرپر زنان به کلبه ی من پر کشیده ای
بر بامم ای پرنده ی عرشی
خوش آمدی
در کلبه ام بمان
ای آنکه همچو من
یک آشیان گرم محبت ندیده ای
با من بمان که من
یک عمر بی امید
همراه هر نسیم
به گلزار عشقها
در جستجوی یک گل خوشبو شتافتم
می خواستم
گلی که دهد بوی آرزو
اما نیافتم
شبهای بس دراز
با دیدگان مات
بر مرکب خیال
نشستم امیدوار
دنبال یک ستاره
فضا را شکافتم
می خواستم ستاره ی امید خویش را
اما نیافتم

ادامه مطلب ...

در خاطر منی

در خاطر منی
ای رفته از برم به دیاران دور دست
با هر نگین اشک به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست
در خاطر منی

هر شامگه که جامه ی نیلین آسمان
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است
هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب
بر گوش شب به جلوه چنان گوشواره است
آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را
یادآور منی
در خاطر منی

در موسم بهار
کز مهر بامداد
تکدختر نسیم
مشاطه وار موی مرا شانه می کند
آندم که شاخ پر گلی باغی بدست باد
خم می شود که بوسه زند بر لبان من
وانگاه ، نرم نرم
گلهای خویش را به سرم دانه می کند
آن لحظه ، ای رمیده ز من در بر منی
در خاطر منی

 

ادامه مطلب ...