آه که چه می‌گویم و چگونه بگویم

آه که چه می‌گویم و چگونه بگویم
همیشه
همیشه بی‌تو گذشته است جهان
و می‌گذرد
همیشه
همیشه بی‌تو چرخیده است زمین
و می‌چرخد
چگونه بگویم آه
همیشه

هرچند اما
تو بی‌جهان نگذشته‌ای بر من
و بی‌زمین نچرخیده‌ای گردم
همیشه بوده‌ای و نبوده‌ای
همیشه ، هستی و نیستی

و دور که شده‌ام از پندارم
زمین چرخیده است
زمان گذشته است
و غزالان به دره‌ها زاییده‌اند
بی‌آن‌که تبی فرا رسیده باشد اعصاب نباتیم را
چگونه بگویم آری
که بی‌تو نبوده‌ام هرگز
که بی‌تو من هرگز
نچرخیده‌ام
به کردار سنگ یاوه‌ای همراه زمین
گرد هیچ آفتابی

و نروییده‌ام
چنان گیاهی
کناره سنگی
تا نه انتظار نزول انگشتانت به چیدنم
تقدیری بوده باشد منتظر
در ریشه

چگونه بگویم آه
که معنی نمی‌دهم بی‌تو
چنان که معنی نمی‌دهد جهان
بی‌ما

منوچهر آتشی

کجای جهان بگذارم‌ ات

کجای جهان بگذارم‌ ات
تا زیباتر شود آن‌جا ؟

ستاره به ستاره
به جادوی ذهن و بال شهاب
گردانده‌ام
کاکل گل‌بویت را

به هر ستاره
تاری داده‌ام
طره‌ای به هر منظومه
به هر کهکشان دسته‌ای
به کیهان
عطری داده‌ام
که می‌گردد گیج
گرد خویش

کوچه به کوچه رفته‌ام
شهر به شهر
دیار به دیار
نام‌ات را
به یاد هر پنجره آورده‌ام
به یاد هر چارراه
به یاد هر بندر
وفرودگاه
تا نظام یافته
آشنایی‌ها
نظام یافته
تپش‌ها
و جهانی شده
زبان اندوه

برگ به برگ
برده‌ام طراوت رخسارت را
با بال پروانه و تار موی نسیم
درخت به درخت
و جنگل به جنگل
وسبزینه‌ی جان‌ات را
قسمت کرده‌ام
میان خشک‌های جهان
تا جان یافته باشد هر چیز
و ایستاده باشد هر چیز
کمربسته
برابر بلندای خرم‌ات

کجای جهان بگذارم‌ات
تا زیباتر شود آن‌جا ؟
برگ به برگ و ساقه به ساقه
به باغ‌های جهان داده‌ام
نام‌ات را

و چشمان‌ات را
به آسمان داده‌ام
تا ببینی مرا هم
که نمی‌بینم جز تو را
با هزار چشم و هزار ستاره‌ی مسامات‌ام

منوچهر آتشی

می‌خواهم دوباره بخوانمت

گفتم : سلام
آمده‌ام تا دوباره بنویسمت
و هیزم کلمه ریختم آنجا

گفتم : می‌خواهم بدانم نون نامت
چه گونه بر تنور حس امروزم می‌چسبد
و‌امروز نبضم
چه انفجاری خواهد داشت
وقتی بگویم دوستت دارم

می‌خواهم دوباره بچینمت
ای میوه‌ی رسیده‌ی کامل
ای اتفاق هر نفس افتادنی
ای گوشت شیرین خالص تابستان

می‌خواهم دوباره بخوانمت
تا دوباره خواندنت را
پرندگان مهاجر ترانه‌ی اشتیاق وطن کنند
و آسمان غروب پاییزی
یکسره کهکشانی از ترانه و پرواز شود

منوچهر آتشی

ای چشم شیرین بی‌پروا

همه جا می‌بینم‌ات
به درخت و پرده و آینه
نمی‌دانم اما
تو مرا دنبال می‌کنی
یا من تو را
ای چشم شیرین زیبا
به گل‌ها می‌بینیم و می‌بینم‌ات
به گل‌ها نشسته‌ای و می‌بینیم
بر آب می‌نگرم و می‌بینم‌ات
در آب می‌لرزی و می‌بینیم
تو مرا جست‌وجو می‌کنی یا من تو را ای چشم شیرین دل‌ربا
همه‌ رویاهایم را نیلوفری کرده‌ای
و همه‌ خیال‌هایم را به بوی شراب آغشته‌ای
همه‌جا
گرمای خانه و جان و جهان است حضورت
ولی چشم که باز می‌کنم
نمی‌بینم‌ات دیگر
با آن‌که می‌دانم
تو می‌بینی‌ام همه جا
من شیدای توام
یا تو مرا گرفته‌ای به بازوی سودا
ای چشم شیرین بی‌پروا

منوچهر آتشی 

وصف

بنشین تا بنویسمت
برخیز تا ببینمت
بخرام تا بخوانمت به آواز چکاو و قناری
واژه هایم
بر تابستان پیکرت عریانی
بر زمستان اندامت
کرک و مخمل و بارانی است
واژه هایم
زلف و گریبانت را
عطر و ستاره
وحجاب و وسوسه اند
ترانه هایم
به هیئت اندامت
در ایوان و اتاق
در آشپزخانه و حیاط
می چرخند
می خندند
می لندند و می خوانند
واژه هایم
به زلالی دستت
و به ظرافت انگشتانت
بر کاکل لادنی می بارند
ساقه یاسی می کشنند
و شهوت کاکتوسی را بر می انگیزند
چه روز بود
از چه سال
پگاه یا پسینگاه ؟
که از بیشه زار خیالم بیرون خرامیدی
گیسو حجاب عریانی
و شرم را
شیطان شکیباییم کردی ؟
چه شب بود
به چه ماه
که به تالار شعرم درآمدی
پیدا و پنهان از پس ستونها
و یورش بردی به خلوت پرهیزم
به شور و کرشمه و آواز ؟
برخیز تا بسرایمت
بخرام تا بخرانمت
پیش آی تا ببوسمت

منوچهر آتشی

نامی تازه

یا انگشتی بر لبان
نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
هرزگان می توانند

یکی از دل ها عاشق ترین باید بمیرد
هرزگان نمی دانند
شاید راه دیگری باشد
تو می گویی
می توان به غریزه ی سازش بازگشت
کبک سفید در زمستان قطبی
بوآ ی سبز بر درختان جنگلی
آهوبره ی خالدار میان بهار گرمسیری
شیادان می توانند
شاید راه دیگری هم باشد
من می گویم
نامی تازه برایت بر می گزینم
که من بدانم و تو فقط
نامی که از میان برگ های شعر من پر بکشد
چهچهی بزند یا سوتی بلند
عشوه ای بگشاید به شکفتن غنچه وار
اشکی از عذار فروچکاند
و هرکس گمان کند که مخاطب اوست
اما فقط من و تو یقین کنیم
عاشقان می توانند
نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
اگر می خواهی بمیرم
خنجر و فنجان زهر را دور انداز
لبخندی بخلان در جانم
یا انگشتی بگذار بر لبانم
همین
عاشقان می توانند

منوچهر آتشی

فردا که چشم بگشایم

فردا که چشم بگشایم
از تپه‌ی روبه‌رو سرازیر خواهی شد
به آن‌سوی دامنه اما
و پنجره‌ام برای ابد گشوده خواهد ماند

سپیده‌دم
زنبق‌ها بیدار می‌شوند غوطه‌ور در شبنم
و بوی آویشن و بابونه
از آغوشم خواهد گریخت
کجای این دره‌ی پرسایه خوابیده بودیم
که جز صدای تیهوها
و بوی آویشن بر شانه‌هایم
چیزی را به یاد نمی‌آورم ؟

همیشه دلهره‌ی گم‌شدنت را داشتم
یقین داشتم وقتی بیدار شوم
تو رفته‌ای
و زمین دیگرگونه می‌چرخد

یقین دارم اما که خواب ندیده‌ام
که تو در کنارم بوده‌ای
که با تو سخن گفته‌ام
به سایه‌سار دره که رسیده‌ایم
تو ساقه‌ی مرزنگوشی زیر دماغمان گرفته‌ای
و دیگر
چیزی به یادم نمانده است

منوچهر آتشی

که بی تو نبوده ام هرگز

آه که چه می گویم و چگونه بگویم
همیشه، همیشه بی تو گذشته است جهان
و می گذرد
همیشه
همیشه بی تو چرخیده است زمین و می چرخد
چگونه بگویم آه
که بی تو نبوده ام هرگز

که بی تو من هرگز
نچرخیده ام
به کردار سنگ یاوه ای همراه زمین، گرد هیچ آفتابی
و نروییده ام، چنان گیاهی، کناره سنگی
تا نه انتظار نزول انگشتانت به چیدنم
تقدیری بوده باشد منتظر
در ریشه
چگونه بگویم آه
که معنی نمی دهم بی تو
چنانکه معنی نمی دهد جهان
بی ما

منوچهر آتشی

دیدار تو

دیدار تو صبح را زیبا می کند
حتی اگر فلاخُن رگبار
سنگسار بکند شیشه های پنجره را

حتی اگر صبح با کسوف بدمد
خیره خواهد شد چشم من
از طلوع گلوی تو از مقنعه

دیدار تو روز را
سبز و خوانا می سراید
حتی اگر برف
نام های تمام درختان و پرندگان را بپوشاند

دیدار تو غروب را به درنگ وا می دارد
حتی اگر ماهی گیران از دریا برگردند
و کلاغ ها
تمام افق را بپوشانند
و پرستوها قیچی کنند
اندک آبیِ باقیمانده از روز را

دیدار تو شب را
آه
چه تالار آینه ای رویاهای من
و چه تکثیر غریبی
از صدها تو

منوچهر آتشی

نام تو

نامت
گل‌‌واژه‌ای به سپیدای ماهتاب و سپیده است
با عطر باغ اطلسی
و دشت‌های گرم شب‌بوهای دشتستان

نامت گلِ هزار بهارِ نیامده است
نامت تمام شب‌هایم
و گستره‌ی خمیده‌ی رویاهایم را
پر می‌کند
و در دهانم
مانند ماه در حوض
مد می‌شود

نامت در چشمانم
چون لاله سرخ
چون نسترن سپید
و مثل سرو ، سبز می‌ایستد

نامت مژگانم را در می‌گیرد
نامت در جانم
گُر می‌گیرد

منوچهر آتشی

روزهای بی تو

سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات

منوچهر آتشی

کجای جهان بگذارمت

نه رفته‌ای
نه پیام آمدنی داده‌ای
خانه در تصرف بوی توست
تو نیستی و خانه در تصرف بوی توست

حس می‌کنم
تنهایی ستاره را
این همه ستاره‌ی تنها ؟
یکی به یکی نمی‌گوید بیا
هر یک
از آسمانه‌ی خویش
چونان چشم پرنده درخشان
از آشیانه‌ی تاریک

حس می‌کنم
نیش ستاره را
در چشمم
طعم ستاره را
در دهانم
و طعم یک کهکشان تنهایی را
در جانم

کجای جهان بگذارمت
تا زیباتر شود آن جا ؟
بنویس می‌آیم
تا آشیانه به گام و به دست و سلام
آراسته شود

منوچهر آتشی

نام مرا به خاطر بسپار

بر کنده ی تمام درختان جنگلی
نام ترا به ناخن برکندم
اکنون ترا تمام درختان
با نام می شناسند

نام ترا به گرده ی گور و گوزن
با ناخن پلنگان بنوشتم
اکنون ترا تمام پلنگان کوه ها
اکنون ترا تمام گوزنان زردموی
با نام می شناسند

دیگر
نام ترا تمام درختان
گاه بهار زمزمه خواهند کرد
و مرغ های خوشخوان
صبح بهار نام ترا
به جوجه های کوچک خود یاد خواهند داد

ای بی خیال مانده ز من، دوست
دیگر ترا زمین و زمان
از برکت جنون نجیب من
با نام می شناسند

ای آهوی رمنده ی صحرای خاطره
در واپسین غروب بهار
نام مرا به خاطر بسپار

منوچهر آتشی

یاد داری چه شبی بود ؟

یاد داری چه شبی بود ؟
باد گرم نفس من
ساقه ی بازوی شفاف ترا می آزرد ؟
و اندکی آنسوتر
جوی اندام تو در کوچه ی تاریک
ماهی چشم مرا می برد ؟

یاد داری چه شبی بود ؟
غرق آن بستر شبنم زده پشت بام
هوش بسپرده به رویای کبوتر های بقعه ی دور
خیره در آبی ژرف بی درد ؟
و آن طرف دور از ما در حاشیه ی جنگل شب
یاد داری چه هراس انگیز
گرگ خاکستری ابری
کشته ی میش سفید ماه را می خورد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟

منوچهر آتشی

خوابیده ای کنار من

خوابیده ای کنار من
آرام مثل خواب
خواب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به روی آب ؟
در پشت پلک های تو باغی ست
می بینم
باغی پر از پرنده و پرواز و جست و خیز
در پشت سینه تو دلی می تپد به شور
می شنوم
نزدیک کرده با تو هر آرزوی دور
پیش تو باز کرده هر بسته عزیز
رگ های آبی تو در متن مات پوست
دنباله های نازک اندیشه دل است
در نوک پنجه های تو نبضان تند خون
در گوش کودکی که هنوز
پر جست و خیز ماهی نازاب خون تست
تکبیر زندگی کیست
خوابیده ای کنار من آرام مثل خواب
خواب تو باغ خاطره ها و خیال هاست
می دانم
اما بگو
آب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به شط خواب ؟

منوچهر آتشی

من چون عاشقان عهد کهن

یک روز
در دشت صبحگاهی پندارت
از جاده یی که در نفس مه نهفته است
چون عاشقان عهد کهن
با اسب بور خسته می آیم من
در بامدادهای بخار آلود
در عصرهای خلوت بارانی
پا تا به سر دو چشم درشت و سیاه
تو گوش با طنین سم مرکب منی

من چون عاشقان عهد کهن
با اسب پای پنجره می مانم
بر پنجه های نرم تو لب می نهم به شوق
و آنگاه
همراه با تپیدن قلب نجیب تو
از جاده های در دل مه پنهان
می رانم

منوچهر آتشی

کنون رؤیای ما باغی است

کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که باران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم

منوچهر آتشی

آید بهار و پیرهن بیشه نو شود

آید بهار و پیرهن بیشه نو شود
نوتر برآورد گل اگر ، ریشه نو شود

زیباست روی کاکل سبزت کلاه تو
زیباتر آن که در سرت ، اندیشه نو شود

ما را غم کهن به می کهنه بسپرید
به حال ما چه سود اگر ، شیشه نو شود

شبدیز ، رام خسرو و شیرین به کام او
بر فرق ما چه فرق اگر ، تیشه نو شود

جان می‌دهیم و ناز تو را باز می‌خریم
سودا همان کنیم اگر ، پیشه نو شود

منوچهر آتشی

من اگرچه دیو سنگی فرسوده ام

من اگرچه دیو سنگ فرسوده ام
در گذر گردبادهای ماسه
تو اما
آن شعبده باز بی رنگ و حجمی
که از هفت لایه ی دیوار چین عبور می کنی
تا پرتو گرمی از حس
بر تاریکی های من بتابانی
و برزبان سوخته ام شعرهای شبنمی فراخوانی
من اگرچه دیو سنگی فرسوده ام
در سینه چیزی دارم که از حرارت حضور تو یاقوت شده است
این است که
از پشت هفت کوه سیاه
می بینمت که به سمت من می ایی
و همچنان عقیق می سایی در کوره ی نگاه
ازجان من و آن تکه ی پنهانم

منوچهر آتشی

نگاه ها چه ظالمانه جای کلمات را گرفته اند

نگاه ها چه ظالمانه جای کلمات را گرفته اند
سکوت چه قدر جای صدا را
هنوز نگفته ام دوستت دارم
نگاهم اما به عربده گفت
عربده ای که نرگس حافظ راپژمرده کرد
هنوز نگفته ای دوستت دارم
سکوتت اما بارانی شد
و دل صنوبری خشکم را خرم کرد
در این تابوت آرواره ، سروی به شکل دل آدمی بود
سروی مرده در خشکسال مهر
از مژگان میترائی تو آفتابی جاری شد
مرده بیدارشد و تابوت را شکست
و شلنگ انداز خیابان ها را باغ سرو کرد
سکوت چه قدر جای صداها را می گیرد هنوز
نگاه چه ظالمانه جای کلمه ها را
این تقدیر دیدار بی گاه ما نیست
از تمامی تاریخ بپرس

منوچهر آتشی