پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان

هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می‌سوخت
دیدنی داشت ولی سوختن با همشان

گفتی از خسته‌ترین حنجره‌ها می‌آمد
بغضشان ، شیونشان ، ضجه زیر و بمشان

نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان

زخم‌ها خیره‌تر از چشم تو را می‌جستند
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان

این غزل‌ها همه جان پاره دنیای منند
لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان

گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند
بی صدا باد دگر زمزمه مبهمشان

فکر نفرین به تو در ذهن غزل‌هایم بود
که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

محمدعلی بهمنی

این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو

این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده‌ام ؟ جان دقایقم بگو

آیینه در جواب من باز سکوت می‌کند
باز مرا چه می‌شود ؟ ای تو حقایقم بگو

جان همه شوق گشته‌ام طعنه ناشنیده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو

پاک کن از حافظه‌ات شور غزل‌های مرا
شاعر مرده‌ام بخوان گور علایقم بگو

با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش
منظره‌های عقل را با من سابقم بگو

من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو

یا به زوال می‌روم یا به کمال می‌رسم
یکسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو

محمدعلی بهمنی

با تو از خویش نخواندم که مجابت نکنم

با تو از خویش نخواندم که مجابت نکنم
خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

گوش کن از من و بر همچو منی گوش مکن
تا که ناخواسته مشتاق عذابت نکنم

دستی از دور به هرم غزلم داشته باش
که در این کوره ی احساس مذابت نکنم

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست
سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم

فصلها حوصله سوزند بپرهیز که تا
فصل پر گریه ی این بسته کتابت نکنم

هرکسی خاطره ای داشت گرفت از من و رفت
تو بیندیش که تا بیهوده قابت نکنم

محمدعلی بهمنی

ای ردیف غزلم ، ورد زبانم ، نفسم

ای ردیف غزلم ، ورد زبانم ، نفسم
حاکم گستره ی فن بیانم ، نفسم

تو چه کردی که دلم این همه خواهانت شد ؟
حکم کرده است فقط با تو بمانم نفسم

گوشه ی دنج اتاقم شب شعری برپاست
گرم چندین غزل پر هیجان ام نفسم

بیستون چیست ؟ بگو تا دل البرز بِکن
امتحان کن به گمانم بتوانم نفسم

چه شده راحت من ، این همه ناآرامی ؟
غرق تشویش شدی من نگرانم نفسم

بسته ای بار سفر را به کجاها بی من
من که همراه تر از هر چمدانم نفسم

زندگی بی تو اگرمرگ نباشدزجراست
با تو تنظیم شده هر ضربانم نفسم

شب سپید است ، کنارتوتنم نورانی ست
با تو خورشید ترین ماه جهانم ، نفسم

محمدعلی بهمنی

می پرسد از من کیستی ، می گویمش اما نمی داند

می پرسد از من کیستی ، می گویمش اما نمی داند
این چهره گم گشته در آئینه ، خود این را نمی داند

می خواهد از من فاش سازم خویش را ، باور نمی دارد
آئینه در تکرار پاسخ های خود ، حاشا نمی داند

می کاودم می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن ، چیزی از این دنیا نمی داند

می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری به جز شب کردن امروز یا فردا نمی داند

می گویمش آن قدر تنهایم که بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند

محمدعلی بهمنی

نمیدانم چرا ، اما تو را هرجا که می بینم

نمیدانم چرا ، اما تو را هرجا که می بینم
کسی انگار می خواهد ز من ، تا با تو بنشینم

تن یخ کرده ، آتش را که می بیند چه می خواهد ؟
همانی را که می خواهم ، ترا وقتی که می بینم

تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی
و بی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم

تو آن شعری که من جایی نمی خوانم ، که می ترسم
به جانت چشم زخم آید چو می گویند تحسینم

زبانم لال اگر روزی نباشی ، من چه خواهم کرد ؟
چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم ؟

نباشی تو اگر ، ناباوران عشق می بینند
که این من ، این منِ آرام ، در مردن به جز اینم

محمدعلی بهمنی

لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری

لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

دلت می آید آیا از زبانی این همه  شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق ازعیار افتاده در این عصرعیاری

چه می پرسی ضمیر شعرهایم کیست ؟ آن من
مبادا لحظه ای حتی مرا این گونه پنداری

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما  پرده برداری

چه فرقی می کند فریاد یا پژواک جان من
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری 

صدایی ازصدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگرچه بر صدایش زخم ها زد  تیغ  تاتاری

محمدعلی بهمنی

ماجرای من و تو

ماجرای من و تو
باور باورها نیست
ماجرایی‌ست
که در حافظه‌ی دنیا نیست
نه دروغیم ، نه رویا
نه خیالیم ، نه وهم
ذات عشقیم ، که در آینه‌ها پیدا نیست
تو گمی در من و من در تو گم‌ ام
باورکن
جز دراین شعر
نشان و اثری از ما نیست
شب که آرام‌تر از پلک
تو را می‌بندم
با دلم
طاقت دیدار تو
تا فردا نیست

محمدعلی بهمنی

عاشقانه هایم

می دانستم
در هفتاد و چهار سالگی هم
عاشقانه هایم
بیست ساله ها را حسود میکند

بازجویم پرسید
سیاسی هستی ؟
عاشقانه ای برایش خواندم
گفت
بنویس و امضایش کن
نوشتم و امضایش نکردم
گفت
امضایش میکردی آزادت می کردم

نمی دانستم
در هفتاد و چهار سالگی
عاشقانه هایم
سنگ راهم نرم خواهد کرد

محمدعلی بهمنی

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار در این پنجره با تو

از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافی ست مرا ، ای همه ی خواسته ها تو

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش ، همه ذرات هوا تو

بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد
با آتش مان سوخته بودی همه را تو

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا ، هرچه صدا ، هرچه صدا تو

آزادگی و شیفتگی ، مرز ندارد
حتا شده ای از خودت آزاد و رها تو

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست ؟
دیگر نه و هرگز نه ، که یا مرگ که یا تو

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا تو ، همه جا تو ، همه جا تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من ؟
تا شرح دهم از همه خلق ، چرا تو

محمدعلی بهمنی

با نگاه تو

با نگاه تو
به خودم که نگاه می کنم
دوست داشتنی می شوم

مویم سفید شده
دندان هایم ریخته
هنوز اما
دوست داشتنی می نمایی ام

پیرچشمی نگرانم می کند
عینکی به شماره نگاه خودت
برایم بفرست

محمدعلی بهمنی

برای از تو نوشتن

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
 دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نهاینکه مرا شعر تازه نیست
 من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست

 با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
 دریا که از اهالی این روزگارنیست

امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
 
ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست

محمدعلی بهمنی

تکیه بر جنگل پشت سر

تکیه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی آیا هستم ؟
قوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم

محمد علی بهمنی

باید به فکر تنهایی خودم باشم

باید به فکر تنهایی خودم باشم
دست خودم را می‌گیرم و
از خانه بیرون می‌زنیم

در پارک
به جز درخت
هیچ‌کس نیست

روی تمام نیمکت‌های خالی می‌نشینیم
تا پارک
از تنهایی رنج نبرد

دلم گرفته
یاد تنهایی اتاق خودمان می‌افتم
و از خودم خواهش می‌کنم
به خانه باز گردد

محمدعلی بهمنی

تعداد صورت مسأله را تغییر نمی دهد

تعداد
صورت مسأله را تغییر نمی دهد
حدس بزن
چند بار گفته ایم و شنیده نشده ایم
چند بار شنیده ایم و
باورمان نشده است
چند بار ؟

پدرم می گفت :
پدر بزرگ ات ، دوستت دارم را
یک بار هم به زبان نیاورد
مادر بزرگ ات اما
یک قرن با او عاشقی کرد

محمدعلی بهمنی

از خانه بیرون می‌زنم ، اما کجا امشب ؟

از خانه بیرون می‌زنم ، اما کجا امشب ؟
شاید تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب

پشت ستون سایه‌ها ، روی درخت شب
می‌جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

می‌دانم آری نیستی ، اما نمی‌دانم
بیهوده می‌گردم بدنبالت چرا امشب ؟

هرشب تو را بی‌جستجو می‌یافتم اما
نگذاشت بی‌خوابی بدست آرم تو را امشب

ها ، سایه‌ای دیدم ، شبیهت نیست ، اما حیف
ایکاش می‌دیدم به چشمانم خطا امشب

هرشب صدای پای تو می‌آمد از هرچیز
حتی ز برگی هم نمی‌آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ، ماه من بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه‌ها را ، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی‌آرم ، تو که می‌دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم ، بی تو ، تا امشب

ای ماجرای شعر و شب‌های جنونم
آخر چگونه سرکنم بی‌ماجرا امشب

محمد علی بهمنی

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست


غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را

بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست


بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک


تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم


تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش


لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم


شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را

دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست


شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه

اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

محمد علی بهمنی

مثل هیچ کس نیست

نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
"مثل هیچ کس نیست"
نگران نباشیدیا با او
باز میگردم
یا او
بازم میگرداند
تا مثل شما زندگی کنم .

محمد علی بهمنی

نگاه زاده‌ی علاقه است

ساده بگویم
نگاه زاده‌ی علاقه است
وقتی دو چشم روشن عشق
به تو نگاه می‌کند
تو دیگر از آن خود نیستی
کودک می‌شوی ، جوان هستی و جوانی نمی‌کنی
رد می‌شوی ، پیر هستی ، می‌مانی
همیشه در پی آن گمشده‌ای هستی که با تو هست و نیست
باز در پی آن علاقه‌ی پنهان
آن نگاه همیشه تازه هستی
از آن دو چشم روشن عشق را
در غبار بی‌امان زمان ، جستجو می‌کنی
غافل از اینکه
او دیگر تکه‌ای از تو شده است
سایه‌ای خوش بر دل تو
گوشه گوشه این خراب
سرشار از عطر نگاه توست ، عزیز

محمدعلی بهمنی

با پای دل قدم زدن

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو


در دفتر همیشه ی من ثبت می شود

این لحظه ها عزیزترین یادگار تو


تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من

می خواستم که گم بشوم در حصار تو


احساس می کنم که جدایم نموده اند

همچون شهاب سوخته ای از مدار تو


آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام

خالی تر از همیشه و در انتظار تو


این سوت آخر است و غریبانه می رود

تنهاترین مسافر تو از دیار تو


هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو

هشدار می دهد به خزانم بهار تو


اما در این زمانه عسرت مس مرا

ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو


 محمد علی بهمنی