دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست

دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست
کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست

چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید
بوی خون آید از آن مست‌ که شمشیر به دست است

به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی
چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است

من و وصل تو خیالیست که صورت نپذیرد
که ترا پایه بلندست و مرا طالع پستست

گفتم از دست تو روزی بنهم سر به بیابان
دست در زلف زد و گفت‌ کیت پای ببستست

حاش لله که رهایی دلم از زلف تو بیند
که دلم ماهی بسمل بود و زلف تو شستست

گرد آن دانه خال تو سیه موی تو دامست
دل شناسد که تنی هرگز ازین دام نجستست

دل قاآنی ازینسان که به زلف تو گریزد
چون برآشفته یکی رومی هندوی پرستست

قاآنی

بکش ار کشی به تیغم ، بزن ار زنی به تبرم

بکش ار کشی به تیغم ، بزن ار زنی به تبرم
بکن آنچه می‌توانی که من از تو ناگزیرم

همه شرط عاشق آنست که کام دوست جوید
بکن ار کنی قبولم ، ببر ار بری اسیرم

سر من فرو نیاید به کمند پهلوانان
تو کنی به تار مویی همه روزه دستگیرم

نظر ار ز دوست پوشم که برون رود ز چشمم
به چه اقتدار گویم که برون شو از ضمیرم

ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آیی
مگر ای جوان رهانی ز غم جهان پیرم

تو به راه باد گویا سر زلف خود گشودی
که ز مغز جای عطسه همه می‌جهد عبیرم

طلب از خدای کردم که بمیرم ار نیایی
تو نیامدی و ترسم که درین طلب بمیرم

مگرم نظر بدوزی به خدنگ جور ورنه
همه تا حیات دارم نظر از تو برنگیرم

به هوای مهر محمود چو ذره در نشاطم
که چو آفتاب روزی به فلک برد امیرم
 
قاآنی

دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار

دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار
چون او برفت رفت به یکبار هر چهار

گویند صبرکن که بیاید نگار تو
آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار

جایی که یار نیست دلم را قرار نیست
من آزموده‌ام دل خود را هزار بار

عاقل به اختیار نخواهد هلاک خویش
پیش از هلاک من زکفم رفت اختیار

تا یار هست از پی کاری نمی روم
دلداده را چکار به از عشق روی یار

شوریدگی نکوست به سودای زلف دوست
دیوانگی خوشست به امید چشم یار

آخر نمود بخت مرا زلف یار من
چون خویش سرنگون و پریشان و بی‌قرار

غم صدهزار مرتبه گرد جهان بگشت
جز من نیافت همدمی از خلق روزگار

قاآنی از جفای جهان هیچ غم مخور
می خور به یمن عاطفت صاحب اختیار

قاآنی

نکو نبود به یکبار ترک ما گفتن

نکو نبود به یکبار ترک ما گفتن
ز ما بریدن و صد شکوه برملا گفتن

نظر نکردن و از خشم روی تابیدن
غضب نمودن و بی‌وجه ناسزا گفتن

عبارتی که به بیگانه کس نمی گوید
ادب نکردن و در حق آشنا گفتن

نشان حالت شب یک به یک ادا کردن
حدیث مستی ما را بدان ادا گفتن

هزار عشوه نه یک روز روزها کردن
هزار شکوه نه یکبار بارها گفتن

به سهو زلف‌ تو گفتم شبی که مشک‌ ختاست
هنوز خجلتم آید از آن خطا گفتن

تو گفته‌ایی که چه گفته است قاآنی
به جان تو که ملولم از آن چها گفتن

قاآنی

تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی

تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی
که ‌خورشید ار به‌ خود بندی به ‌زیبایی نیفزایی

حدیث‌روز محشرهرکسی‌در پرده می‌گوید
شود بی‌پرده‌ آن‌ روزی که‌ روی‌ از پرده بنمایی

چه‌نسبت‌با شکرداری که‌سرتا پای شیرینی
چه‌ خویشی ‌با قمر داری که پا تا فرق زیبایی

مگر همسا‌یه نوری که در وهمم نمی‌‌گنجی
مگر همشیره‌ حوری که در چشمم نمی‌آیی

به‌هرجا روکنی‌ در روشنی چون ماه مشهوری
بهرجا پا نهی در راستی چون سرو یکتایی

چنین روشن ندیدم رخ یقین دارم که خورشیدی
بدین نرمی نیفتد تن گمان دارم که دیبایی

جمال خوبرویان را به زیور زینت افزایند
تو گر زیور به خود بندی به خوبی زیور افزایی

ز بس در حسن مشهوری کس اوصافت نمی پرسد
که ناظر هرکجا بیند تو چون خو‌رشید پیدایی

چنان شیرینی ارزان شد زگفتارت که در عالم
خریداری ندارد جز مگس دکان حلوایی

اگر قصد لبت کردم بدار از لطف معذورم
ز بس شیرین زبان بودی گمان بردم که حلوایی

اگر خواهد خدا روزی که هستی را بیاراید
تراگوید تجلی کن که هستی را بیارایی

قاآنی

غم عشق تو

غم عشق تو آ‌زادم ز غم‌های جهان دارد

بدان غم کرده‌ای شادم خدایت شادمان دارد


شبی گفتم ز شرینی دهانت طعم جان دارد

بگفت ار بوسیش بینی حلاوت بیش از آن دارد


مرا دارد بلای عشقت از رنج جهان ایمن

به فضل خویش ایزد آن بلا را در امان دارد


مرا کز عشق می‌سوزم ز دوزخ چند ترسانی

کسی از مرگ می‌ترسد که در دل خوف جان دارد


قاآنی

شب دوشین‌ که مرا لب به لب نوشین بود

شب دوشین‌ که مرا لب به لب نوشین بود

شب که از عمر شمردیم شب دوشین بود


گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام

تا دم صبح مرا کار به شب دوش این بود


نوعروسیست جهیزش‌ همه شادی و نشاط

دختر زر نتوان گفت گران کابین بود


شوق آن ماه روان از مژه‌ام پروین داشت

کار چشمم همه شب با مه و با پروین بود


کس‌ نداند که چه دیدم من از آن گردش چشم

مگر آن صعوه که در صیدگه شاهین بود


گاه در دامن و آغوش من آن خرمن گل

گاه در گردنم آن سلسلهٔ مشکین بود


ریخت خونم به جفا یار و خوشم قاآنی

که مرا کامی اگر بود به عالم این بود


قاآنی

مست‌ و بیخود سروناز من به‌ صحرا می‌رود

مست‌ و بیخود سروناز من به‌ صحرا می‌رود

با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا می‌رود


گاه می‌افتد ز مستی گاه می‌خیزد ز جا

تا دگر زین رفتنش یارب چه بر ما می‌رود


گه تکبر می‌فروشدگه تواضع می کند

گاه شرم‌آلوده گاهی بی‌محابا‌ می‌رود


او به‌ صحرا می‌رود وز رشک خاک راه او

در دو چشم ما ز اشک شور دریا می‌رود


هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفریب

یوسفست این می‌خرامد یا مسیحا می‌رود


من هم از دنبال او افتان و خزان می‌روم

هرکجا خورشید باشد سایه آنجا می‌رود


چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستین

همچوگیسو از قفایش می‌روم تا می‌رود


بس که هر عضوش به است از عضو دیگر چشم‌ من

در سراپای وجودش زیر و بالا می‌رود


زلفش آشفته ز مستی رخ شکفته از شراب

با رخ و زلفی چنین تنها به صحرا می‌رود


مردم این شهر شاهدباز و امردخواره‌اند

در چنی شهری چرا او مست و تنها می‌رود


هرکجا رو می‌نماید می‌برد یک شهر دل

ترک تاتارست پنداری به یغما می‌رود


خواهمش دامن بگیرم تا دهد بوسی به من

لیک قاآنی ندانم می‌دهد یا می‌رود


قاآنی

دلم به‌ زلف تو عهدی که بسته بود شکستی

دلم به‌ زلف تو عهدی که بسته بود شکستی

میان ما و تو مویی علاقه بود گسستی


ز شکل آن لب و دندان توان شناخت که‌ یزدان

ز تنگنای عدم آفرید گوهر هستی


حدیث طول امل را نمود زلف تو کوته

که هرکه جست بلندی در اوفتاد به پستی


شراب‌ شوق ز لعلت چنان کشیده‌ام امشب

که صبح روز قیامت مراست اول مستی


نخست روز قیامت به عاشقان نظری کن

که پشت پای به دوزخ زنند از سر مستی


ز وصل طوبی و جنت جز این مراد ندارم

که قد و روی تو بینم به راستی و درستی


چگونه وصف جمالت توان نمود کز اول

دهان خلق گشودیّ و روی خویش ببستی


حدیث نکتهٔ توحید از زبان نگارین

هزار بار شنیدی دلا و هیچ نجستی


بیار باده که گبر و یهود و مومن و ترسا

ز عشق بهره ندارند جز خیال پرستی


اگر سجود کند بر رخ تو زلف تو شاید

که نیست مذهب هندو جز آفتاب پرستی


ندیده‌ایم که شاهین به کبک حمله نماید

چنان که‌ زلف‌ تو بر دل‌ به‌ چابکی و به چستی


ز سخت جانی قاآنیم بسی عجب آید

که‌ بار عشق تو بر دل کشد بدین‌ همه سستی


قاآنی

به جرم عشق تو گر می‌زنند بر دارم

 به جرم عشق تو گر می‌زنند بر دارم

گمان مبرکه ز عشق تو دست بردارم


مگوکه جان مرا با تو آشنایی نیست

که با وجود تو از هرکه هست بیزارم


از آن سبب که زبان راز دل نمی‌داند

حدیث عشق ترا بر زبان نمی‌آرم


مرا دلیل بس این درگشاد و بست جهان

که رخ گشودی و بستی زبان گفتارم


صمدپرست نخواهد صنم من آن دشمنم

که پیش چون تو صنم‌ صورتی گرفتارم


قاآنی

گرم ز لطف بخوانی ورم به قهر برانی

گرم ز لطف بخوانی ورم به قهر برانی

تو قهرمانی و قادر بکن هر آنچه توانی


گرم به دیده زنی تیر اگر به سینه ننالم

که‌‌ گرچه آفت جسمی و لیک راحت جانی


نیم سپند که لختی برآتشت ننشینم

هزار سال فزون گر بر آتشم بنشانی


من از جمال تو مستغنیم ز هرکه به عالم

به حکم آنکه تو تنها نکوتر از دو جهانی


نظر به غیر تو بر هیچ آفریده نکردم

گناه من نبود گر ندانمت به چه مانی


در انگبین نه چنان پا فروشدست مگس را

کز آستان برود گر صد آستین بفشانی


اگر چه‌ عمر عزیزست ‌و جان ‌نکوست ولیکن

تو هم عزیزتر از این و هم نکوتر از آنی


به حال خستهٔ قاآنی از وفا نظری کن

بدار حرمت پیران به شکر آنکه جوانی


قاآنی

به هر چه وصف نمایم ترا به زیبایی

به هر چه وصف نمایم ترا به زیبایی

جمیل‌تر ز جمالی چو روی بنمایی


صفت کنند نکویان شهر را به جمال

تو با جمال چنین در صفت نمی‌آیی


به ناتوانی من بین ترحّمی فرما

که نیست با تو مرا پنجهٔ توانایی


مگر معاینه‌ات بنگرند و بشناسند

که چون ز چشم روی در صفت نمی‌آیی


به حد حس تو زیور نمی‌رسد ترسم

که زشت‌تر شوی ار خویشتن بیارایی


تفاوت شب و روز از برای ماست نه تو

از آن سبب که تو خود مهر عالم‌آرایی


شب وصال تو دانستم از چه کوتاهست

تو خود ستارهٔ روزی چو پرده بگشایی


مگس ز سر ننهد شوق عشق شیرینی

بابرویی که ترش کرده است حلوایی


ز خاکپای عزیز تو بر ندارم سر

که نیست از تو مرا طاقت شکیبایی


به قول مدعیان از تو برندارم دست

وگر ز عشق توکارم کشد به رسوایی


مگر تو با رخ خود بعد ازین بورزی عشق

از آنکه هم گل و هم عندلیب گویایی


به سرو و ماه از آن عاشقست قاآنی

که ماه سروقد و سرو ماه‌سیمایی


قاآنی

آن سنگدل که شیشهٔ جانهاست جای او

 آن سنگدل که شیشهٔ جانهاست جای او

آتش زند در آب و گل ما هوای او


سوگند خورده‌ام که ببوسم هزار بار

هرجا رسیده است به یکبار پای او


جز کاندر آب و آیینه دیدم جمال وی

بر هیچ کس نظر نگشودم به جای او


عاشق که آرزو نکند جز رضای دوست

این عجز او بتر بود ازکبریای او


گر مدعی نبود ز خود خواهشی نداشت

او را چه کار تا طلبد مدعای او


گر زیرکی بهل که همین عین آرزوست

کز دوست آرزو بکند جز رضای او


قاآنی ار ز پای فتادست عیب نیست

نیکو قویست دست توانا خدای او


قاآنی

تو را رسمست اول دلربایی

 تو را رسمست اول دلربایی

نخستین مهر و آخر بی‌ وفایی


در اول می‌نمایی دانهٔ خال

در آخر دام گیسو می گشایی


چو کوته می‌نمودی زلف گفتم

یقین کوته شود شام جدایی


ندانستم کمند طالع من

ز بام وصل یابد نارسایی


برآن بودم که از آهن کنم دل

ندانستم که تو آهن‌ربایی


من آن روز از خرد بیگانه گشتم

که با عشق توکردم آشنایی


نپندارم که باشد تا دم مرگ

گرفتار محبت را رهایی


مرا شاهی چنان لذت نبخشد

که اندر کوی مه رویان گدایی


سحر جانم برآمد بی‌تو از لب

گمان بردم تویی از در درآیی


چو دیدم جان محزون بود گفتم

برو دانم که بی‌جانان نپایی


قاآنی

گر به تیغم بکشی زار و به خونم بکشی

 گر به تیغم بکشی زار و به خونم بکشی

من نه انکار کنم چون تو بدان کار خوشی


پیش روی تو دو زلف تو سرافکنده به زیر

چون بر خواجهٔ رومی دو غلام حبشی


خوی‌ خوش به‌ بود از روی خوش‌ ای ترک تتار

ورنه من باک ندارم که به خونم بکشی


بنشین تند و بگو تلخ‌ بکش‌ خنجر تیز

شور بختی بود از لعبت شیرین ترشی


قاآنی

دوست دارم که مرا در بر خود بنشانی

دوست دارم که مرا در بر خود بنشانی

شیشه را آن طرف دیگر خود بنشانی


هرکه نزدیک‌تر از من بتو زو رشک برم

شیشه را باید آنسوتر خود بنشانی


زینطرف جام دهی زانطرفم بوس و لبم

در میان لب جان‌پرور خود بنشانی


چهره گلگون کنی از جام و ز رشک آتش را

زار و افسرده به خاکستر خود بنشانی


چون نسیم سحرم ده شبکی اذن دخول

چند چون حلقه مرا بر در خود بنشانی


تا به کی اسب به میدان وصالت تازد

مدعی را چه شود بر خر خود بنشانی


ماه گردون سزدت تاج کله را چه محل

که ز اکرام به فرق سر خود بنشانی


کعبتین چشمی و من مهره چو نراد مرا

می‌زنی مهره که در ششدر خود بنشانی


مادرت حور بود غیرتم آید که به خلد

صالحان را ببر مادر خود بنشانی


دامن پاک وی آلوده شود قاآنی

ترسم او را تو به ‌چشم تر خود بنشانی


قاآنی

مگر دریچهٔ نوری تو یا نتیجهٔ حوری

مگر دریچهٔ نوری تو یا نتیجهٔ حوری

که فرق تا به قدم غرق در لطافت و نوری


مرا تو مردم چشمی چه غم که غایبی از من

حضور عین چه‌ حاجت بود که عین حضوری


گمان برند خلایق که حور بچه نزاید

خلاف من که یقین دانمت که بچهٔ حوری


چو عکس ماه که افتد درون چشمهٔ روشن

به‌ چشم من همه‌ نزدیکی و ز من همه‌ دوری


به لطف آب حیاتی به طیب باد بهاری

به‌ بوی خاک بهشتی به نور آتش‌ طوری


چو عشق رهزن عقلی چو عقل زینت روحی

چو روح زیور عمری چو عمر مایهٔ سوری


بتی نه لعبت چینی تنی نه باد بهاری

گلی نه باغ بهشتی مهی نه حور قصوری


ز شرم روی تو شاید که آفتاب بگیرد

کنون که عنبر سارا دمیدت از گل سوری


به عشق دوست کنم ناز بر ملالت دشمن

که‌ عشق‌ را نتوان کرد چاره‌ای‌ به صبوری


به یک دو جام که قاآنیا ز دوست گرفتی

چو جام باده سراپا همه نشاط و سروری


بر آستان ولیعهد این جلال ترا بس

که روز و شب چو سعادت ز واقفان حضوری


قاآنی

قاصدی کو تا فرستم سوی تو

قاصدی کو تا فرستم سوی تو

غیرتم آید که بیند روی تو


مرده بودم زنده گشتم بامداد

کامد از باد سحرگه بوی تو


کاش می‌مردم نمی‌دیدم به چشم

این دل افتد دور از پهلوی تو


دل شده از جفت ابروی تو طاق‌

زان پریشان گشته چون گیسوی تو


عاقبت کردی به یک زخمم هلاک

آفرین بر قوت بازوی تو


می کشد پیوسته بر روی تو تیغ

سخت بی‌شرمست این ابروی تو


قبللهٔ جان منی پس‌ کافرم

گر نمایم روی دل جز سوی تو


عهدکردم تا برون خسبم ز بند

می‌‌کشد بازم کمند موی تو


من اگر ترسم ز چشمت باک نیست

شیر نر می‌ترسد از آهوی تو


گر بدانم در بهشتم می‌برند

کافرم گر پا کشم از کوی تو


من‌ چه حد دارم که غلمان را ز خلد

می‌فریبد نرگس جادوی تو


پای قاآنی رسد بر ساق عرش

گر نهد سر بر سر زانوی تو


قاآنی

واجب نبود دل به بتی بیهده بستن

واجب نبود دل به بتی بیهده بستن

کاو را نبود شیوه به جز عهد شکستن


هر دوست که با دوست ندارد سر پیمان

میباید از او رشتهٔ پیوند گسستن


چون یار ندارد خبر از یار چه حاصل

نالیدن و خون خوردن و بر خاک نشستن


یاری که وفا بیند و با غیر شود یار

شرطست برو از سر عبرت نگرستن


چون باد خزان آمد و گل رفت به تاراج

ای ابر بهاری چه برآید ز گرستن


هر بنده که بگریخت ز احسان خداوند

آزاد کنش کاو نشود رام به بستن


بر زشت نکویی نتوان بست به زنجیر

از مشک سیاهی نتوان برد به شستن


با یار بگویید که از تیر ملامت

انصاف نباشد دل ما این همه خستن


زین پیش همه کام تو می‌جستم و اکنون

امید ندارم به جز از دام تو جستن


جان دادم و افسوس که جان نیست گیاهی

کاو زنده شود سال دگر باز برستن


قاآنی ازین پس ز خیال تو صبورست

با آنکه محالست صبوری ز تو جستن


قاآنی

صد شکر گویم

صدشکر گو‌یم هر زمان هم‌ چنگ را هم‌ جام را
کاین هر دو بردند از میان هم ننگ را هم نام را

دلتنگم از فرزانگی دارم سر دیوانگی
کز خود دهم بیگانگی هم خاص را هم عام را

خواهم جنونی صف شکن آشوب جان مرد و زن
آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خام را

چون مرغ پرد از قفس دیگر نیندیشد ز کس
بیند مدام از پیش و پس هم دانه را هم دام را

قاآنی ار همت کنی دل از دو عالم برکنی
یکباره درهم بشکنی هم شیشه را هم جام را

قاآنی