نام تو

تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه
تو بودی که گفتی چمن می دود
تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعله‌ی گیسوانت
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند

عمران صلاحی

صدایت را جرعه جرعه می نوشم

صدایت را جرعه جرعه می نوشم
مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم
جوانه ها دهان می گشایند
و نام تو را می خوانند
چه لبان شناوری داری
در آب های صدا

چشمانم را می بندم
و تن به صدایت می سپارم
نام کوچکم
در صدایت شکفته می شود

تمام آبشاران را واداشته ای
با هیاهو بریزند
تا صدایم به گوشت نرسد
تمام جنگل ها را واداشته ای
برگ هاشان را به صدا درآورند
تا صدای مرا نشنوی
تمام پرندگان را
به آواز خواندن واداشته ای
تا صدای من گم شود
مدام حرف میزنی
تا من حرفی نزنم

می ترسم در حسرت تو بمیرم
و تابوتم بر نیل روان باشد
و امواج نیلگون
مرثیه خوان ناکامی من باشند
نمی خواهم افسانه سرایان
دلشان بسوزد
و روزی مرا
در افسانه ها به تو برسانند

عمران صلاحی

صبح آفرینش

در این سن و سال اما
فقط می توانم دستت را
که هنوز بوی سیب می دهد بگیرم
و بازگردانمت به صبح آفرینش
از پروردگار بخواهم
به جای خاک و گل
و دنده ی گمشده من
این بار قلم مو به دست بگیرد
و تو را به شکل آب بکشد
رها از زندان پوست
و داربست استخوان هایت
و مرا
به شکل یک ماهی خونگرم
که بی تو بودنش مصادف
با هلاکت بی برو برگرد

عباس صفاری

غنچه ای در دستم

غنچه ای در دستم
غنچه ای در وسط حنجره ام
غنچه ای در حرکاتم ، کلماتم ، قلبم
غنچه ای روی لبت
غنچه ای روی تنت
غنچه ای روی هوسها و نفسهایت
غنچه ها می خواهند
در هوایی که پر از رایحه ی خواستن است
آخرین حد شکفتن را فریاد کنند

عمران صالحی

پشیمانم کن

پشیمانم کن
از خواب و خیالاتی که دربست
در طواف تو نبوده‌اند

پشیمانم کن
از تمام عطرهایی
که بوی گریبان تو را نمی‌داده‌اند

شبیه تو را
هیچ شهری و خیابانی
به خود ندیده است

بیا و پشیمانم کن
از تماشای چهره هایی
که در ازدحام خیابان ها
اندکی شباهتی به تو داشته اند

عباس صفاری

صدای تو

صدایت را جرعه جرعه می نوشم
مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم
جوانه ها دهان می گشایند
و نام تو را می خوانند
چه لبان شناوری داری
در آب های صدا
چشمانم را می بندم
و تن به صدایت می سپارم
نام کوچکم
در صدایت شکفته می شود

تمام آبشاران را واداشته ای
با هیاهو بریزند
تا صدایم به گوشت نرسد
تمام جنگل ها را واداشته ای
برگ هاشان را به صدا درآورند
تا صدای مرا نشنوی
تمام پرندگان را
به آواز خواندن واداشته ای
تا صدای من گم شود
مدام حرف میزنی
تا من حرفی نزنم

می ترسم در حسرت تو بمیرم
و تابوتم بر نیل روان باشد
و امواج نیلگون
مرثیه خوان ناکامی من باشند
نمی خواهم افسانه سرایان
دلشان بسوزد
و روزی مرا
در افسانه ها به تو برسانند

عمران صلاحی

چگونه دلم تنگ نشود

چگونه دلم تنگ نشود
برای شبی که پر ستاره تر
خانه ای که خلوت تر
تویی که زیباتر
منی که دیوانه تر
و بستری که کوچکتر بود

عباس صفاری

نگو کسی به فکرت نیست

نگو کسی به فکرت نیست
و دنیا نامت را از یاد برده است
شاید دنیا
تویی و من
و نام ما مهم نیست در جریده ی عالم
با حروف درشت چاپ شود
همین که جانانه بر لبی جاری شوی
تا ابدیت خواهد رفت

عباس صفاری

جای خالی تو

اگر می‌دانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه 
منهای شیرین‌زبانی تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بی‌پروا را
آن‌قدر چشم‌انتظار نمی‌گذاشتی

عباس صفاری

حضور با شکوهت

حضور با شکوهت مبارکم باد
با تو این روزها
آنقدر بی تعارف شده ام
که می توانم صادقانه بگویم
حضور از جان گذشته ات در خیابان
پاک ، غافلگیرم کرده است
دیگر وقتش رسیده بود
که تکلیفت را
با این کارد به استخوان رسیده
یکسره می کردی
مرگ یکبار شیون یک بار
و تو محشر کردی
وقتی سازهای مخالف را مذبوحانه
روی اعصاب تو کوک می کردند
چه زرنگ و دور اندیش
از کوره در نرفتی
و سکوت سر به فلک کشیده ات را
سنگر کردی
مبارکت باد این سنگر استوار
چه زیبا غافلگیر
و تکمیلم کرده ای
حضور با شکوهت
در این لحظه های همیشه ام
مبارکم باد

عباس صفاری

دوراهی دل

نهایتاً
دل به جایی می رسد
که دو راه بیشتر ندارد
یا باید خون شود
یا سنگ

عباس صفاری

جای خالی تو

اگر می‌دانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه
منهای شیرین‌زبانی تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بی‌پروا را
آن‌قدر چشم‌انتظار نمی‌گذاشتی

عباس صفاری

سوختن

گاهی ما
عکس ها را می سوزانیم
و گاهی
عکس ها ما را

عباس صفاری

زمستان را فقط به خاطر تو دوست دارم

زمستان را فقط
به خاطر تو دوست دارم
به خاطر لباس های گرم زمستانی ات
که هر چه سردتر می شود
زیباترت می کنند
به خاطر پالتوی کمر تنگی که قدت را
بلندتر نشان می دهد
به خاطر آن پلی ور سفید یقه اسکی
که محشر می کند
و هر بار که می پوشی اش
مثل گلی که باز شود در برف
چهره ات می شکوفد از یقه ی تنگش
به خاطر آن شال گردن کشمیر
که جان می دهد برای یک میز آفتابگیر و
قهوه ی تلخ با شیر
سال از پی سال از حضور تو
حظ می کنم هر روز
در لباس هایی که فصل را کوتاه
و بی همتا می کند پسند تو را
لباس هایی که وسط تابستان هم
دلم برای دیدنشان
تنگ می شود
دستکش های نرمی
که از «های» من نیز گرم ترند
و بوی صحرایی چرمشان تا بهار
عطرملایم دست های توست
و آن چکمه های ورنی ساق بلند
که کفرت را گاهی در می آورند
وقتی کنار یک فنجان چای تازه دم
یک دنده وا می روی در گرمای مبل
و گوش نمی دهی به پیشنهاد من
که بارها گفته ام با کمال میل حاظرم
ماموریت بی خطر باز کردن بندشان را
به عهده بگیرم
زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت می کنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز
در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه می چسبانی به من
هنوز باورم نمی شود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی می نشینم
که سال ها
چشم دیدنش را نداشته ام

عباس صفاری

هر ستایشی محدودت می کند

نه آسمان
در چارچوب پنجره می گنجد
نه دریا
در چار سنگ حوض
نه جنگل
در چار دیوار باغ
شرابی دیرینه
خم را می شکند
و سر می رود
از لب جهان
چنان بی کرانه ای
که هر ستایشی
محدودت می کند

عمران صلاحى

هوا چنان سرد است

هوا
چنان سرد است
که سرما را حس نمى کنم
و زخم
چنان گرم
که درد را

کنارت مى نشینم
دستم را گرم مى کنم
و خاکستر مى ریزم
بر زخمم

عمران صلاحى

به شما نیازمندم

به هوا نیازمندم
به کمی هوای تازه
به کمی درخت و قدری گل و سبزه و تماشا
به پلی که می رساند یخ و شعله را به مقصد
به کمی قدم زدن کنار این دل
و به قایقی که واکرده طناب و رفته رقصان
به کرانه های آبی
به کمی غزال وحشی
به شما نیازمندم

عمران صلاحی

در حال بستن چمدان انگار

در حال بستن چمدان انگار
گفته ای متارکه چیزی است
مثل بیرون کشیدن نیزه از زخم
چه قایقی بادبانی تو را ببرد
چه تابوت مرده شور
با دردی زیر سینه ی چپ
آغاز می شود
و جای خارج ازاین بُن بست
با بغضی در گلو پایان می یابد

می گوید قضاوتش نکرده ای
و هیچ کلمه ای در کلامت
خارج از خط نبوده است
که خارجش کند از خط
و حق داشته ای حتا
آن تبسم تلخ را
مانند پلاکی زنگ زده
میخکوب کنی
بر سر در تمام خواب و خیالاتش

به جای خالی ات نیز
کنار شومینه ی خاموش
عادت کرده است
اما اشیای بازمانده از تو
سکوت طولانی ات را
که نشان رضایت نبود
پیشه کرده اند
و جان به جانشان کنی
نَم پس نمی دهند

عطر گریبانت اگر
هنوز گریبانگیرش نبود
این اشیای روح خراش را
که رازدار تو هستند
یک به یک از پنجره
به خیابان پرتاب کرده بود

عباس صفاری

تنهایی

من پس از مدت‌ها
فرصتی یافته‌ام
تا به تنهایی خود فکر کنم
و به تنهایی تو
که چه آسان رفتی

عمران صلاحی

هزار بار زیباتر

گفته بودم زیباتر
از تمام ستارگانی هستی
که سینمای جهان کشف کرده است
حالا هزار سال نوری
دور شده‌ای از من
و هزار بار زیباتر

عباس صفاری