جان تازه می شود ز نسیم بهار عشق

جان تازه می شود ز نسیم بهار عشق
از یک سرست جوش گل وخار خار عشق

در شوره زار عقل به درمان گیاه نیست
پیوسته سرخ روی بود لاله زار عشق

خاری است خار عشق که در پای چون خلید
نتوان کشید پا دگر از رهگذار عشق

از جان مگو که در گرو نقش اول است
سرمایه دوکون به دارالقمار عشق

رحمی به بال کاغذی خود کن ای خرد
خود را مزن برآتش بی زینهار عشق

عشقی که بی شمار نباشد بلای او
پیش بلاکشان نبود در شمار عشق

دایم به زیر دار فنا ایستاده ایم
بیرون نمی رویم ز دارالقرار عشق

اینجا مدار کارگزاری به همت است
از بحر آتشین گذرد نی سوار عشق

تکلیف بار عشق دوتا کردچرخ را
من کیستم که خم نشوم زیر بار عشق ؟

صائب هزار مرتبه کردیم امتحان
با هیچ کار جمع نگردید کار عشق

صائب تبریزی

حرف آن حسن بسامان ، از من مجنون مپرس

حرف آن حسن بسامان ، از من مجنون مپرس
شوکت بزم سلیمان ، از من مجنون مپرس

می شود شق جامه صبح از شکوه آفتاب
باعث چاک گریبان ، از من مجنون مپرس

نیست ملک بیخودی را ابتدا و انتها
عرض و طول آن بیابان ، از من مجنون مپرس

آتش سوزان نمی دارد خبراز زخم خار
تیزی خار مغیلان ، از من مجنون مپرس

نخل بی برگ ازدم سرد خزان آسوده است
سرد مهریهای دوران ، از من مجنون مپرس

سنگ چون یاقوت شد ، ایمن شود از انقلاب
حال چرخ حال گردان ، از من مجنون مپرس

سنگ و گوهر ، دیده حیران میزان را یکی است
امتیاز کفر و ایمان ، از من مجنون مپرس

زین قفس عمری است مرغ وحشی ما جسته است
تنگی صحرای امکان ، از من مجنون مپرس

پیچ و تاب رشته جان را مسلسل می کنی
قصه زنجیر مویان ، از من مجنون مپرس

برنمی خیزد صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان ، از من مجنون مپرس

صائب آن زلف پریشان سیر رانظاره کن
باعث خواب پریشان ، از من مجنون مپرس

صائب تبریزی

من نه آن نقشم که هر ساعت نگینی خوش کنم

من نه آن نقشم که هر ساعت نگینی خوش کنم
چون نسیم خوش نشین هردم زمینی خوش کنم

چون سویدا از جهان با گوشه دل قانعم
نیستم تخمی که هر ساعت زمینی خوش کنم

در دلم چون تیر این پهلو نشینان می خلند
از خدنگ او مگر پهلو نشینی خوش کنم

هر کمان سست نبود در خور بازو مرا
می کشم ناز بتان تا نازنینی خوش کنم

می زند خون عقیق از شوق من جوش نشاط
می شود ازنامداران چون نگینی خوش کنم

نیست چون آب گهر نقل مکان در طالعم
قطره باران نیم هردم زمینی خوش کنم

حسن شهری مغز سودا را نمی آرد به جوش
می رویم تا لیلی صحرا نشینی خوش کنم

آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا
آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم

زخم تیغ او کجا صائب نصیب من شود
خاطر خود از شکست آستینی خوش کنم

صائب تبریزی

در تمام عمر اگر یک روز عاشق بوده ای

در تمام عمر اگر یک روز عاشق بوده ای
از حساب زندگی روزشمار آسوده ای

چون می گلرنگ خون عاشقان غماز نیست
از غبار خط چرا این خاک بر لب سوده ای ؟

از پشیمانی مشو غافل که روز بازخواست
برگ عیش توست هر دستی که بر هم سوده ای

بی قراران نیستند آسوده در زیر زمین
از گرانجانیتو بر روی زمین آسوده ای

بحر رحمت از تو هر ساعت به رنگی می شود
بس که دامن را به الوان گناه آلوده ای

تا ز خود بیرون نمی آیی سفر ناکرده ای
گر به مژگان سنگلاخ دهر را پیموده ای

ترک هستی کن که خاکت می فشارد در دهن
این می ناصاف را صدبار اگر پالوده ای

رو اگر در کعبه آری سجده بت می کنی
تا ز زنگار خودی آیینه را نزدوده ای

گرچه داری در میان خرمن افلاک جای
از غلوی حرص چون موران کمر نگشوده ای

پیش پای سیل افتاده است صحرای وجود
تو ز غفلت در خطرگاهی چنین آسوده ای

عشق را در پرده ناموس پنهان می کنی
چهره خورشید را صائب به گل اندوده ای

صائب تبریزی

یاد ایامی که رو برروی جانان داشتم

یاد ایامی که رو برروی جانان داشتم
آبرویی همچو شبنم در گلستان داشتم

باغبان بی رخصت من گل نمی چید از چمن
امتیازی در میان عندلیبان داشتم

شاخ گل یک آب خوردن غافل از حالم نبود
برگ بخت سبز برسر در گلستان داشتم

هر سحر کز خار خار عشق می جستم زجا
همچو گل بر سینه صد زخم نمایان داشتم

این زمان آمد سرم بر سنگ ورنه پیش ازین
بالش آسایش از زانوی جانان داشتم

بوی گل بیرون نمی برد از چمن دزد نسیم
پاسبانی در بن هر خار پنهان داشتم

سرمه را دست خموشی بر دهان من نبود
راه حرفی پیش آن چشم سخندان داشتم

هر غباری کز سرکوی تو می رفتم به چشم
منت روی زمین بر دوش مژگان داشتم

صائب آن روزی که می خندیدم از وصلش چو صبح
کی خبر از روزگار شام هجران داشتم

صائب تبریزی

ای جهانی محو رویت ، محو سیمای که‌ای ؟

ای جهانی محو رویت ، محو سیمای که‌ای ؟
ای تماشاگاه عالم ، در تماشای که‌ای ؟

عالمی را روی دل در قبله ابروی توست
تو چنین حیران ابروی دلارای که‌ای ؟

شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
ای بهار زندگی آخر تو شیدای که‌ای ؟

چون دل عاشق نداری یک نفس یک‌جا قرار
سر به صحرا داده زلف چلیپای که‌ای ؟

چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت
در کمین جلوه سرو دلارای که‌ای ؟

نشکنی از چشمه کوثر خمار خویش را
از خمار آلودگان جام صهبای که‌ای ؟

صائب تبریزی

من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنی

من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنی
این ستم ها چیست ای بی درد بر من می کنی ؟

بد نکردم چون تویی را برگزیدم از جهان
خاک عالم را چرا در دیده من می کنی ؟

می توان دل را به اندک روی گرمی زنده داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی ؟

نیستی گردون ، ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی را که روشن می کنی

گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداران کار دشمن می کنی

نیست با سنگین دلان هرگز سر و کاری ترا
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی

صائب تبریزی

ترک یاران کرده ای ای بی وفا ، یار این کند ؟

ترک یاران کرده ای ای بی وفا ، یار این کند ؟
دل زپیمان برگرفتی ، هیچ دلدار این کند ؟

ترک ما کردی و کردی دشمنی با دوستان
شرم بادت زین عملها ، یار با یار این کند ؟

جور تو با عاشق سرگشته امروزینه نیست
آزمودم عشق را صدبار ، هر بار این کند

طالب عشق رخ خوب تو بودم سالها
خود ندانستم که با من آخر کار این کند

نرگست در عین بیماری کند قصد دلم
کس ندانم در جهان با هیچ بیمار این کند
 
صائب تبریزی

بوسه از کنج لب یار نخوردست کسی

بوسه از کنج لب یار نخوردست کسی
ره به گنجینه اسرار نبرده‌ست کسی

من و یک لحظه جدایی ز تو ، آن گاه حیات ؟
اینقدَر صبر به عاشق نسپرده‌ست کسی

لب نهادم به لبِ یار و سپردم جان را
تا به امروز به این مرگ نمرده‌ست کسی

ریزش اشک مرا نیست محرّک در کار
دامن ابر بهاران نفشرده‌ست کسی

آب آیینه ز عکس رخ من نیلی شد
اینقدر سیلیِ ایام نخورده‌ست کسی

غیر از آن کس که سرِ خود به گریبان برده‌ست
گوی توفیق ازین عرصه نبرده‌ست کسی

داغ پنهان مرا کیست شمارد صائب ؟
در دل سنگ ، شرر را نشمرده است کسی

صائب تبریزی

یاد رخسار تو را در دل نهان داریم ما

یاد رخسار تو را در دل نهان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما

در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده‌اند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما

منزل ما همرکاب ماست هر جا می‌رویم
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما
 
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما ؟
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما

قسمت ما چون کمان از صید خود خمیازه‌ای است
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما

همت پیران دلیل ماست هر جا می‌رویم
قوت پرواز چون تیره از کمان داریم ما

گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه‌ای
منت روی زمین بر باغبان داریم ما

گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان
چون جرس آوازه‌ای در کاروان داریم ما

صائب تبریزی

چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما

چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما

ناله‌ی ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما

فتنه‌ی صد انجمن ، آشوب صد هنگامه‌ایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما

نامه‌ی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما

بی تامل چون عرق بر روی خوبان می‌دویم
چون کمند زلف ، گستاخ بر و دوشیم ما

از شراب مارگ خامی است صائب موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما

صائب تبریزی

ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ایم

ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ایم
عادت به تلخکامی از ایام کرده‌ایم

دانسته‌ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده‌ایم

از ما متاب روی ، که از آه نیم شب
بسیار صبح آینه را شام کرده‌ایم

سازند ازان سیاه رخ ما ، که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده‌ایم

ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده‌ایم

چشم گرسنه، حلقه‌ی دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده‌ایم

صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده‌ایم

صائب تبریزی

عمری است حلقه‌ی در میخانه‌ایم ما

عمری است حلقه‌ی در میخانه‌ایم ما
در حلقه‌ی تصرف پیمانه‌ایم ما


از نورسیدگان خرابات نیستیم

چون خشت ، پا شکسته‌ی میخانه‌ایم ما


مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی

از تشنگان گریه‌ی مستانه‌ایم ما


در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست

سرگشته‌تر ز سبحه‌ی صد دانه‌ایم ما


گر از ستاره سوختگان عمارتیم

چون جغد، خال گوشه‌ی ویرانه‌ایم ما


از ما زبان خامه‌ی تکلیف کوته است

این شکر چون کنیم که دیوانه‌ایم ما


چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده‌ایم

تا چشم می‌زنی به هم ، افسانه‌ایم ما


مهر بتان در آب و گل ما سرشته‌اند

صائب خمیرمایه‌ی بتخانه‌ایم ما

صائب تبریزی


دیدن روی تو ظلم است

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است    
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پرده‌ی بیگانگی است    
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است

غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون    
بی‌نسیم شوق ، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد    
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست    
با چنین دلبستگی ، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری    
نیست چون دندان ، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبه‌ی توفیق صائب دستگیر    
از گل تعمیر ، پای خود کشیدن مشکل است

صائب تبریزی

دیوانه خموش

دیوانه خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست

در وصل و هجر ، سوختگان گریه می‌کنند
از بهر شمع ، خلوت و محفل برابرست

دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پافتادنی که به منزل برابرست

گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمه سیاهی منزل برابرست

دلگیر نیستم که دل از دست داده‌ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست

صائب ز دل به دیده خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست

صائب تبریزی

دیدن روی تو ظلم است

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است


غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون
بی‌نسیم شوق ، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی ، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان ، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبهٔ توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر ، پای خود کشیدن مشکل است

صائب تبریزی