دنیا را روشن کن

دنیا را روشن کن
به زندگی طعمی ببخش
تاببینی که عشق
چقدر میتواند آزادت کند

دنیا را روشن کن
مرا ببین
و ببین که دوست داشتن چقدر میتواند شادت کند
تو میگویی که بال در آورده ای
پس به بالهایت بیاموز که پرواز کنند
بدون اینکه بپرسند چرا
به بالهایت یاد بده
که زندگی کنند
که دوست داشته باشند

دنیا را روشن کن
که دوستی را شاد کنی
بلند شو
نگاه کن
با چشمهایت ، دنیا را روشن کن

شل سیلور استاین
مترجم : چیستا یثربی

25 دقیقه مهلت

۲۵ دقیقه مهلت

برای این که دوستت بدارم

۲۵ دقیقه مهلت

برای این که دوستم بداری

۲۵ دقیقه مهلت برای عشق

زمان کوتاهی است

با این همه

من ۲۵ دقیقه از عمرم را کنار می گذارم

تا به تو فکر کنم

تو هم اگر فر صت داری

۲۵ دقیقه

فقط ۲۵ دقیقه به من فکر کن

بیا ۲۵ دقیقه از عمرمان را برای همدیگر پس انداز کنیم

 

 شل سیلور استاین

من هرگز آن کسی نبودم که تو می خواستی

من نمی توانم ابرها را برایت به چنگ آورم
و یا به خورشید برسم
من هرگز آن کسی نبودم که تو می خواستی
متاسفم از این که رویای تو را تعبیر نکردم
من تنها برایت آوازی خواندم
و گذشتم
این تنها کاری بود که از دستم بر می آمد
مرا ببخش

شل سیلور استاین

او از غرق شدن می‌ترسید

او از غرق شدن می‌ترسید
برای همین ، هیچ‌وقت شنا نمی‌کرد
سوار قایق نمی‌شد
حمام نمی‌کرد
و به آبگیری پا نمی‌گذاشت

شب و روز در خانه می‌نشست
در را به روی خود قفل می‌کرد
به پنجره‌ها میخ می‌کوبید
و از ترس اینکه موجی سر برسد
مثل بید می‌لرزید و اشک می‌ریخت
عاقبت آن قدر گریه کرد
که اتاق پر شد از اشک
و او را درخود ، غرق کرد
 
شل سیلور استاین

برخی رابطه ها ظریفند

برخی رابطه ها ظریفند
به طوری که به کوچکترین نسیمی می شکنند
و برخی رابطه ها چنان زمختند
که ما را زخمی می کنند
و تو آهسته آهسته بلند می شوی
به راه می افتی و می روی
و در این راه رفتن قلبت بارها زخمی می شود
از همین رو ، آبداده می شوی و می آموزی
هر دوست داشتنی تو را غمگین خواهد کرد
زیرا به یادت خواهد آورد که
هیچ تضمینی برای هیچ رابطه ای نیست
اما شاید قوی ترین جذابیت وصال همین باشد
که آدمی در هنگام وصال هرگز گمان نمی برد
که روزی تنها خواهد ماند

شل سیلور استاین
ترجمه : رضی خدادادی

دونده دوی استقامت

از وقتی که دوست ام مرا ترک کرده است
کاری ندارم به جز راه رفتن
راه می روم تا فراموش کنم
راه می روم
می گریزم
دور می شوم
دوست ام دیگر برنمی گردد
اما من حالا
دونده دوی استقامت شده ام

شل سیلور استاین

برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم

برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که
دوستمان نمی دارند
همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که
دوستمان دارند ، اما ما دوستشان نداریم
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و
همواره بر می خوریم
اما آنانی را که دوست می داریم
همواره گم می کنیم و
هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم

شل سیلور استاین

کبوتر نماد صلح

خوب گوش کنید بچه ها
کبوتر نماد صلح است
برای همین ما در اینجا یک عالم کبوتر داریم
فقط یک چیز کم داریم و آن صلح است
حالا کی می داند صلح کجاست ؟

شل سیلور استاین

دوستی همیشگی

راهی کشف کرده ام
که برای همیشه با هم دوست باشیم
این راه
خیلی ساده است
هرچه من می گویم
انجام بده

شل سیلور استاین

هیچ کس مرا دوست ندارد

هیچ کس مرا دوست ندارد
هیچ کس به من توجه نمی کند
هیچ کس برایم هلو و گلابی نمی خرد
هیچ کس به من شیرینی و نوشابه نمی دهد
هیچ کس به شوخیهای من نمی خندد
هیچ کس موقع دعوا به من کمک نمی کند
هیچ کس برایم مشق نمی نویسد
هیچ کس دلش برایم تنگ نمی شود
هیچ کس برایم گریه نمی کند
هیچ کس نمی داند که چه بچه خوبی هستم
اگر کسی از من بپرسد که بهترین دوستم کیست
توی چشمش نگاه می کنم و می گویم : هیچ کس
ولی امشب خیلی ترسیدم
آخه بلند شدم دیدم هیچ
بلند صدا کردم اما هیچ کس جواب نداد
در تاریکی که هیچ کس تحمل نمی کنه
بلند شدم و به همه جای خونه سر زدم
اما هر جایی که نگاه کردم یکنفر را دیدم
و آنقدر گشتم که خسته شدم
حالا که صبح نزدیکه
ترسی ندارم
چون هیچ کس نرفته

شل سیلور استاین

تور ماه‌گیری

یک تور ماه‌گیری ساخته‌ام
امشب می‌خواهم ماه را شکار کنم
آن را دور سرم چرخ خواهم داد
و قرص بزرگ ماه را خواهم گرفت
فردا نگاهی به آسمان بکن
اگر ماه در آن ندیدی
بدان که آخر سر شکارش کردم
و انداختمش توی تور
اما اگر ماه هم‌چنان می‌درخشید
یک ذره پایین‌تر را نگاه کن
و مرا ببین که با ستاره‌ای
در تور ماه‌گیری‌ام در آسمان پرواز می‌کنم

شل سیلور استاین

رویای شب قبل


می خواهم رویایی که دیشب دیدم
بردارم و تو فریزر بگذارم
اونوقت یه روزی در آینده ی دور

وقتی پیرمردی مو خاکستری شدم

درش می آرم و گرمش می کنم
و پاهای پیر و سردمو
با گرمی خوبش مداوا می کنم

شل سیلور استاین

گرمترین پناهگاه جهان

وقتی در شب راه می‌رفتم
و در جستجوی پناهگاه گرمی بودم
از کنارم گذشت
گفتم
هی نگاه کن ! روی مژه‌هایت دانه‌های برف ریخته است
و او گفت
این برف نیست
پرهای بالشی است که خدا در آسمان تکانده است
و سپس لبهای خندانش را گشود
تا برفی را فوت کند
و ما هر دو خندیدیم
بعد به چشمانش نگاه کردم
و دیدم که چشمانش ، گرمترین پناهگاه جهان است

شل سیلور استاین

من دوستت دارم

خدا هرکسی را که مثل من خوب باشد
دوست دارد
اما هر کسی را که مثل تو بد باشد
دوست ندارد
اما من تو را با همه بدی ات دوست دارم
چون دلم برایت می سوزد
وقتی می بینم هیچ کس دوستت ندارد

شل سیلور استاین

عاشق بودن یا نبودن

آیا ماجرای عمه مرا شنیده اید ؟
عمه من همیشه تنها بود
خیلی هم زیاد گریه می کرد
همه می گفتند علتش این است که هیچ وقت عاشق نشده
بعد عمه ام عاشق شد
اما حالا بازهم گریه می کند
چون می ترسد معشوقش ترکش کند
حالا نمی دانم عاشق بودن بهتر است یا عاشق نبودن ؟

شل سیلور استاین

برای اینکه دوستم داشته باشی

برای اینکه دوستم داشته باشی
هر کاری بگویی می کنم
قیافه ام را عوض می کنم
همان شکلی می شوم که تو می خواهی
اخلاقم را عوض می کنم
همان طوری می شوم که تو می خواهی
حتی صدایم را عوض می کنم
همان حرفهایی را می زنم که تو می خواهی
اصلاً اسمم را هم عوض می کنم
هر اسمی که می خواهی روی من بگذار
خب حالا دوستم داری ؟
نه ، صبر کن
لطفاً دوستم نداشته باش
چون حالا انقدر عوض شده ام که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خورد

شل سیلور استاین

امیدوارم که در قلب تو باشم

بیرون پناهگاهت می مانم و درون را نگاه می کنم
درحالیکه در اطرافم

 از هر سو بمب می ریزند

تو در داخل پناهگاهت

چقدر سرحال و در امان و خوشحال بنظر می آیی

آیا گفته بودم که من به این چیزها توجه می کنم ؟
آیا گفته بودم که چه شگفت آور هستی

و چقدر ناراحتم که از هم جدا شده ایم ؟

عزیزم ، من بیرون پناهگاه تو ایستاده ام
اما امیدوارم که در قلب تو باشم 

شل سیلور استاین

زمانی از آن تو باشم

اگر نمی توانم همیشه مال تو باشم
اجازه بده گاهی ، زمانی از آن تو باشم
واگر نمی توانم گاهی ، زمانی از آن تو باشم
بگذار هر وقت که تو می گویی ، کنار تو باشم
اگر نمی توانم عشق راستین تو باشم
بگذار باعث سرگرمی تو باشم
اگر نمی توانم دوست خوب و پاک تو باشم
اجازه بده دوست پست و کثیف تو باشم
اما مرا اینطوری ترک نکن
بگذار دست کم چیزی باشم

شل سیلور استاین

دستم به خورشید نمی رسد

نمی توانم به ابرها دست بزنم ،به خورشید نرسیده ام
هیچ گاه کاری که تو می خواستی را انجام نداده ام
دستم را تا جایی که می توانستم دراز کردم
انگار من آن نیستم که تو می خواهی
برای اینکه نمی توانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم
نه ، نمی توانم ابرها را لمس کنم یا به خورشید برسم
نمی توانم به عمق افکارت راه یابم و خواست های تو را حدس بزنم
برای یافتن آنچه تو در رویا در پی آنی ، کاری از من بر نمی آید
می گویی آغوشت باز است
اما خدا می داند برای چه کسی
نمی توانم فکرت را بخوانم یا با رویاهای تو باشم
نمی توانم رویاهایت را پی گیرم یا به افکارت پی ببرم

دلم می خواهد کسی را بیابی تا بتواند کارهای ناتمام مرا به انجام برساند
راهی را که من نیافتم او بیابد و برای تو دنیای بهتر بسازد
کاش کسی را بیابی ، کسی که بی پروا باشد و بر تو غلبه کند
اندیشه هایت را که همواره در حال تغییر است به سمتی هدایت کند
و روح تو را که همواره در پرواز است آزاد سازد
اما من نمی توانم ، نمی توانم
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم تا دوباره به شانزده سالگی پا بگذاری
نمی توانم زمین های بی حاصلت را دوباره سبز کنم
نمی توانم با دیگر درباره ی آن چه قرار بود چنان باشد و اکنون چنان نیست حرف بزنم
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را به روزگار جوانیت
نمی توانم زمان را به عقب بر گردانم و تو را جوان کنم

پس با من وداع کن و به پشت سرت نگاه نکن
هر چند در کنار تو روزهای خوشی را پشت سر گذاشتم
افسوس ! من آن نیستم که بتواند با تو سر کند
اگر کسی از حال و روز من پرسید ، بگو زمانی با من بود
اما هیچ گاه دستش به ابرها و به خورشید نرسید
نمی توانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم

شل سیلور استاین

نمی خواهم بجنگم

نمی خواهم بجنگم
تو را می خواهم
تنگ در آغوش گیرم
نمی خواهم بجنگم
می خواهم بازی دیگری کنم که در آن
به جای جنگیدن
همدیگر را در آغوش می فشارند
و می توان غلتان
بر قالیچه یی خندید
و می توان هم را بوسید
و بغل زد
آن جایی که انگار
همه پیروزند

شل سیلور استاین