ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم

ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم

چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی
ساز کن ساز غم امشب ، که سراپا همه گوشم

کم ز مینا نیم ای دوست که گردش بزدایی
دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم

من زمین گیر گیاهم ، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم

تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فرو ریخت به دامن شب دوشم

بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم

چون خم باده دراین شوق که گرمت کنم امشب
همه شادی همه شورم ، همه مستی همه جوشم

تو و آن الفت دیرین ، من و این بوسه شیرین
به خدا باده پرستی ، به خدا باده فروشم

سیمین بهبهانی

بر گو که چه می جویم ، بنما که چه می خواهم

بر گو که چه می جویم ، بنما که چه می خواهم
چون شد که در این وادی ، سرگشته و گمراهم ؟

از عشق اگر گویی ، می جویم و می جویم
وز یار اگر پرسی ، می خواهم و می خواهم

در عالم هشیاری ، از بی خبری مستم
در گوشه ی تنهایی ، از بیخودی آگاهم

گر مهر نیم آخر ، هر شب ز چه می میرم ؟
گر ماه نیم آخر ، هر دم ز چه می کاهم ؟

در دامنی افتادم ، گفتی که مگر اشکم
از خویش برون رفتم ، گفتی که مگر آهم

ویرانه ی متروکم ، نه بام و نه دیواری
آرام نگیرد کس ، در سایه کوتاهم

آن اختر شبگردم سیمین ، که درین دنیا
دامان سیاهی شد ، میدان نظرگاهم

سیمین بهبهانی

ز من مپرس کیم یا کجا دیار من است

ز من مپرس کیم یا کجا دیار من است
ز شهر عشقم و دیوانگی شمار من است

منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح
همیشه سوی رهت چشم انتظار من است

چو برکه از دل صافم فروغ عشق بجوی
اگرچه ایت غم چهر پرشیار من است

مرا به صحبت بیگانگان مده نسبت
که من عقابم و مردار کی شکار من است ؟

دریغ سوختم از هجر و باز مُرد حسود
درین خیال که دلدار در کنار من است

درخت تشنه ام و رسته پیش برکه ی آب
چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است ؟

به شعله یی که فروزد به رهگذار نسیم
نشانی از دل پرسوز بیقرار من است

چو آتشی که گذاردْ به جای خکستر
ز عشق این دل افسرده یادگار من است
 
سیمین بهبهانی

پنجره ها بسته اند عشق پدیدار نیست

پنجره ها بسته اند عشق پدیدار نیست
دیده بیدار هست دولت دیدار نیست

یار چو بسیار بود دل سر یاری نداشت
دل سر یاری گرفت لیک دگر یار نیست

روی پریوار بود آینه اما نبود
آینه اکنون که هست روی پریوار نیست

زلف سیه کار من بس که گرفتار سوخت
توده خاکسرش ماند و خریدار نیست

خیل وفا پیشگان از بر من رفته اند
مانده هوادار من آنکه وفا دار نیست

حلقه به گوشان چرا ترک ادب گفته اند ؟
جز همه انکار من آن همه را کار نیست

گفتمشان می برم تا بفروشم به غیر
بنده بی شرم را رونق بازار نیست

ای غم بسیار من یار من و یار من
باش که در دار دل غیر تو دیٌار نیست

ای دل دیوانه خو عمر تبه کرده ای
اینت نژندی سزا ، گر چه سزاوار نیست

لحظه چو گم شد مجوی کاب روان را به جوی
صورت تکرار هست معنی تکرار نیست

بس کنم این گفته را گفته آشفته را
خفته ای و خفته را گوش به گفتار نیست

سیمین بهبهانی

فریاد شکسته

گفتم مگر به صبر فراموش من شوی
کی گفتم آفت خرد و خوش من شوی ؟

فریاد را به سینه شکستم که خوشترست
آگه به دردم از لب خاموش من شوی

سوزد تنم در آتش تب ای خیال او
ترسم بسوزمت چو هماغوش من شوی

بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح
تا باخبر ز حال شب دوش من شوی

ای اشک ، نقش عشق وی از جان من بشوی
شاید ز راه لطف ، خطا پوش من شوی

می نوشمت به عشق قسم ای شرنگ غم
کز دست او اگر برسی ،‌ نوش من شوی

گر سر نهد به شانه ی من آفتاب من
ای آفتاب ،‌ جلوه گر از دوش من شوی

 سیمین ز درد کرده فراموش خویش را
اما تو کی شود که فراموش من شوی ؟

سیمین بهبهانی

سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم

سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم
از کوی تو آشفته تر از موی تو رفتیم

بگذار بمانند حریفان همه چون ریگ
ما آب روانیم که از جوی تو رفتیم

وصل تو به آن منت جانکاه نیرزد
تا دوزخ هجر تو ز مینوی تو رفتیم

چون آن سخن تلخ که ناگاه شبی رفت
از آن لب شیرین سخنگوی تو رفتیم

ای عود شبی ما و تورا سوخت به بزمی
هنگام سحر حیف که چون بوی تو رفتیم

زین پیش نماندیم که آزرده نگردی
چون عاشقی و دوستی از خوی تو رفتیم

سیمین بهبهانی

کاش من هم همچو یاران ، عشق یاری داشتم

کاش من هم همچو یاران ، عشق یاری داشتم
خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم

تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر
کاش چون آیینه ، بر صورت غباری داشتم

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است
کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم

شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی
لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم

خسته و آزرده ام ، از خود گریزم نیست ، کاش
حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم

نغمه ی سر داده در کوهم ، به خود برگشته ام
که به سوی غیر خود راه فراری داشتم

محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم

تکیه کردم بر محبت ، همچو نیلوفر بر آب
اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم

پای بند کس نبودم ، پای بندم کس نبود
چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم

آه ، سیمین حاصلم زین سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم

سیمین بهبهانی 

گر بوسه می خواهی بیا

گر بوسه می خواهی بیا ، یک نه دو صد بستان برو
این جا تن بی جان بیا ، زین جا سراپا جان برو

صد بوسه ی تر بَخْشَمَت ، از بوسه بهتر بَخْشَمَت
 اما ز چشم دشمنان ، پنهان بیا ، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من ، زین ره مشو دمساز من
 گر مهربان خواهی مرا ، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده ، جان چیست ، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری ، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم ، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم ، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستیم ، جام شراب هستیم
سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو ؟ خیزان برو

بنگر که نور حق شدم ، زیبایی ی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر ، با جلوه ی جانان برو

سیمین بهبهانى

رفیق اهل دل و یار محرمی دارم

رفیق اهل دل و یار محرمی دارم
بساط باده و عیش فراهمی دارم

کنار جو ، چمن شسته را نمی‌خواهم
که جوی اشکی و مژگان پُر نَمی دارم

گذشتم از سر عالم ، کسی چه می‌داند
که من به گوشه‌ی خلوت ، چه عالمی دارم

تو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم

چو حلقه بازوی من تنگ ، گِرد پیکر توست
حسود جان بسپارد که خاتمی دارم

به سربلندیِ خود واقفم ، ز پستی نیست
به پشت خویش اگر چون فلک خمی دارم

ز سیل کینه‌ی دشمن چه غم خورم سیمین ؟
که همچو کوهم و بنیان محکمی دارم

سیمین بهبهانی

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
به هوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

سیمین بهبهانی

ای مرد یار بوده ام و یاورت شدم

ای مرد یار بوده ام و یاورت شدم
شیرین نگار بوده و شیرین ترت شدم

بی من نبود اوج فلک سینه سای تو
پرواز پیش گیر که بال و پرت شدم

یک عمر همسر تو شدم ، لیک در مجاز
اینکه حقیقت است اگر همسرت شدم

هم دوش نیز هستم و هم گام و هم طریق
تنها گمان مدار که هم بسترت شدم

بی من ترا قسم به خدا ، زندگی نبود
جان عزیز بودم و در پیکرت شدم

یک دست بوده ای تو و یک دست بی صداست
دست دگر به پیکر نام آوردت شدم

بیرون ز خانه ، همره و همگام استوار
در خانه ، غمگسار و نوازشگرت شدم

دیگر تو در مبارزه بی یار نیستی
یار ظریف و یاور سیمین برت شدم

سیمین بهبهانی 

رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو ؟

رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو ؟
آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو ؟

چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو ؟

چون می روم به بستر خود می کشد خروش
هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو ؟

آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو ؟

آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد ؟
وان بوسه های گرم فزون از شمار کو ؟

آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست ؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو

رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو ؟

گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو ؟

سیمین بهبهانی 

آن باده منم ، جام تنم بر تو گوارا

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را

من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را

جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ست
با گرمترین پرتو خورشید بیارا

از دیده برآنم همه را جز تو برانم
پاکیزه کنم پیش رُخت آینه ها را

من برکهی آرام و تو پوینده نسیمی
در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را

گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را

هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است
فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را

می خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را

از باده اگر مستی جاوید بخواهی
آن باده منم ، جام تنم بر تو گوارا
 
سیمین بهبهانی

من می گریزم از تو

من می گریزم از تو و از عشق گرم تو
با آنکه آفتاب فروزنده ی منی


ای آفتاب عشق نمی خواهمت دگر

هر چند دلفروزی و هر چند روشنی


بر سینه دست می نهی و می فریبیم

کاینجاست آن چه مقصد و معنای زندگی ست


یعنی که : سر به سینه ی پر مهر من بنه

جز این چه حاصلت ز سراپای زندگی ست


در پاسخت سر از پی حاشا برآورم

یعنی : مرا هوای تو دیگر نه در سر است


با این دل رمیده ،‌ نیازم به عشق نیست

تنهاییم به عیش جهانی برابر است


من در میان تیرگی تنگنای خویش

پر می زنم ز شوق که اینجا چه دلگشاست


سر خوش ، از این سیاهی و شادان از این مغک

فریاد می کشم که از این خوبتر کجاست ؟


خفاش خو گرفته به تاریکی ی غمم

پرواز من به جز به شبانگاه تار نیست


بر من متاب ، آه ، تو ای مهر دلفروز

نور و نشاط با دل من سازگار نیست

سیمین بهبهانی

ای بوسه شیرین تر از جان غنچه کردی

دیشــب، ای بهتــر ز گل در عالم خوابم شکفتی
شـــاخ نیلوفر شدی در چشـــم پر آبـــم شکفتی

ای گل وصل از تو عطــــرآگین نشد آغـوش گرمم
گــر چــه بشکفتی ولی در عالم خوابم شکفتی

بر لبش ، ای بوسه شیرین تر از جان غنچه کردی
گل شدی ، بر سینــه هم رنگ سیمابم شکفتی

شــام ابــــرآلود طبعـــم را دمی چـــون روز کردی
آذرخشی بــــودی و در جــــان بی تابم شکفتی

یک رگــــم خــــــالی نماند از گــــردش تند گلابت
ای گل مستی کـــه در جــــام می نابم شکفتی

بستـــر خویش از حریـــری نرم چون مهتاب کردم
تا تو چون گل های شب در باغ مهتابم شکفتی

خوابگاهم شد بهشتی ، بستـــــرم شد نوبهاری
تا تو ، ای بهتـــــر ز گل در عــــالم خوابم شکفتی

سیمین بهبهانی

دلم فتاده به دام و ره فرار ندارد

دلم فتاده به دام و ره فرار ندارد
ره فرار نه و طاقت قرار ندارد


به تنگدستی ی من طعنه می زند ز چشم دشمن ؟

غنی تر از من وارسته روزگار ندارد


فلک ، چو دامن نیلین پر ز قطره ی اشکم

نسفته گوهر غلتان آبدار ندارد


طبیعت از چه کند جلوه پیش داغ دل من

که نقش لاله ی دلسرد او ،‌ شرار ندارد


چو چشم غم به سیاهی نهفته ان ، شب صحرا

سکوت مبهم و اندوه رازدار ندارد


خوشم همیشه بهیادت ،‌ اگر چه صفحه ی جانم

به جز غبار ملال ،‌ از تو ، یادگار ندارد


چرا نکاهد ازین درد جسم خسته ی سیمین ؟

که جز سکوت ز چشم تو انتظار ندارد

سیمین بهبهانی

من با تو ام ای رفیق با تو

من با تو ام ای رفیق با تو
همراه تو پیش می نهم گام


در شادی تو شریک هستم

بر جام می تو می زنم جام


من با تو ام ای رفیق با تو

دیری ست که با تو عهد بستم


همگام تو ام ،‌ بکش به راهم

همپای تو ام ، بگیر دستم


پیوند گذشته های پر رنج

اینسان به توام نموده نزدیک


هم بند تو بوده ام زمانی

در یک قفس سیاه و تاریک


رنجی که تو برده ای ز غولان

بر چهر من است نقش بسته


زخمی که تو خورده ای ز دیوان

بنگر که به قلب من نشسته


تو یک نفری ، نه بیشماری

هر سو که نظر کنم ، تو هستی


یک جمع به هم گرفته پیوند

یک جبهه ی سخت بی شکستی


زردی ؟ نه سفید ؟ نه سیه ، نه

بالاتری از نژاد و از رنگ


تو هر کسی و ز هر کجایی

من با تو ، تو با منی هماهنگ

سیمین بهبهانی

ای سخن پرداز خاموشم

سخن دیگر نگفتی , ای سخن پرداز خاموشم
فراموشت نمی کردم , چرا کردی فراموشم ؟

ز سردی های خاک تیره , آغوشت چه می جویند ؟
چه بد دیدی , چه بد دیدی ز گرمی های آغوشم ؟

نه چشم بسته بگشایی , نه راه رفته باز آیی
به مرگت بار تنهایی چه سنگین است بر دوشم

به جز در دیده ام , کی می پسندیدی سیاهی را ؟
نمی بینی مگر اکنون که سر تا پا سیه پوشم ؟

تو آگه کردی از لفظم , تو ساغر دادی از شعرم
به دلخواه تو می گویم, به فرمان تو می نوشم

نه با هوشم , نه بیهوشم , نه گریانم , نه خاموشم
همین دانم که می سوزم , همین دانم که می جوشم

پریشانم , پریشانم , چه می گویم ؟ نمیدانم
ز سودای تو حیرانم , چرا کردی فراموشم ؟

سیمین بهبهانی

یک بوسه بس است

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را


من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان

من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را


جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ست

با گرمترین پرتو خورشید بیارا


از دیده برآنم همه را جز تو برانم

پاکیزه کنم پیش رُخت آینه ها را


من برکهی آرام و تو پوینده نسیمی

در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را


گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد

آمد که کند شاد و دهد شور فضا را


هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است

فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را


می خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم

پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را


از باده اگر مستی جاوید بخواهی

آن باده منم ، جام تنم بر تو گوارا

سیمین بهبهانی

یا رب مرا یاری بده

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم

از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم

بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم

گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم

هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم

سیمین بهبهانی