بهای این عشق

بگذار هیجانِ آن خاطره
غریبىِ این دلتنگى
نقشِ این شادى
کهنگىِ این غصه
رنجِ آن شعر
سکوتِ این گم‌شدگى
بهاى این عشق
بگذار پیچیدگىِ لعنتىِ این زندگى
تو را به گریه بیاندازد
بگذار دلش آرام بگیرد که زنده است
او که از دنیاى تو گریخته است
و تو در دنیاى او از هم گسسته‌اى

سید محمد مرکبیان

دو بار زیسته بود

دو بار زیسته بود
یک بار بر بالهاى اندوه سوار و
یک بار
بالهایش از اندوه

دو بار زیسته بود
یک بار شبیه خودش و
یک بار در کشمکشِ خود بودن

دو بار زیسته بود
یک بار عشقى پنهانى داشت و
یک بار
پنهانى ، عشقِ کسى بود

در جزیره‌اى
که آدمهایش از درختها کمتر بودند
و هر نقطه‌ى آبى ، اقیانوسى بود در شعرى
دو بار زیسته بود و اما
هزار بار مردن را چشیده بود
بر هر روى سکه‌ى زندگى

سیدمحمد مرکبیان

پیش می آید

پیش می آید
این چنین بی پروا ، بی مقدمه
دست بر کمر عشق بگذارم و
از میانه های شب، با تو همآغوش شوم

پیش می آید
این چنین زخم خورده
خودم را بیابم و روح مجروحم را
دست تن گرم تو بسپارم

پیش می آید
چشم بسته از تردد بی رحم خیابان بگذرم و
با تو به تماشای دستان خالی مرگ بنشینم

پیش می آید
من شعری ننویسم
هرگز اما نمی شود با تـــو باشم و
شاعرانگی هایم را از یاد ببرم
 
سیدمحمد مرکبیان

باید با من حرف می زدی

باید با من حرف می زدی
من محتاجِ یک جمله بودم
جمله ای از تو
که مرا از آغوشِ زنجیرهای نَنوشتن
 برَهاند

باید با من حرف می زدی
تا چیزی می نوشتم
کلیدِ ادامه ی زندگی ، در حنجره ی تو بود
در صدای تو
تویی که در من
من را گُم کرده بودی

سیدمحمد مرکبیان

به دلش نبود صدایم بزند

به دلش نبود صدایم بزند
اما طبق عادتِ خیال سمتش برگشتم
همه چیز عادی بود
جز منطقِ خیالِ من
جز آنچه در من می‌پیچید

دست بردم و عقربه را از ساعت گرفتم
و عدد را از جهانم
اما زمان در قدم برداشتن دقیق بود

نامش را صدا زدم
اما صدا نبود
حرف‌های نامش ، الفبای سکوت بود
کُند و کشدار و بی‌صدا
مثل تبدیل شدن چوب به زغال سنگ
مثل رنگ باختنِ شیارهای دست زیر آفتاب

رو به رویم تابوتی
با دو شکاف عمیق بر کناره‌هایش
انگار آدمی به دو سو
از مرگ گریخته باشد
دست می‌کشم بر پهلوهایم
دو شکاف بر تن دارم
قلبِ من
از دو سو
سمتِ او دویده است

سیدمحمد مرکبیان

نوازش ات را از سرم گرفتی

 نوازش ات را از سرم گرفتی وُ
سایه دستت از شانه ام برداشته شد
من را کجای دوست داشتن ، دوست می داری ؟
در میانه ی دوری
در میانه ی نزدیکی
یا در خودِ خودِ میانه ی دوست داشتن ؟
دوست داشتن در میانه ی دوری ، بازی چشم وُ نگاه را از آدمی می گیرد
تماشای حسادتِ شیرینِ زیر پوست را
در میانه ی نزدیکی اگر دستها راضی ترند اما
هیبت حضور را تا دور نباشی نخواهی فهمید
و آن که نداند حضور یعنی چه، دوست داشتن را نیمه دانسته
من تو را در میانه ی دوست داشتن ، دوست دارم
نه آنقدر عاشق که تو را به دیگری به هوای خوشبختیِ بیشتر ببازم
نه آنقدر دور که چشم هایت را نبینم
در میانه ، در تلاطمی
و آن که هنوز دوست دارد، دست و پا می زند
حتا اگر شناگرِ این بازی نباشد

سیدمحمد مرکبیان

اندوه دوری

می توان تلخ تر از دوری ات
اندوهی را تصور کرد ؟
گُمان می کنم نه
وَ اما جواب تو آری ست
می شد تورا نداشت
می شد پیش تر از اینها
دستت را از دست داد
تو از من جلوتر ایستاده ای
به اندازه ی خوابِ نوزادی در گهواره
به قدری که آفتابِ فردا را پیش از من نوازش کنی
تو راست می گفتی
می شد تلخ تر هم این روزها می گذشت
بماند که این فصل
بی تو گذشت

سیدمحمد مرکبیان

اگر شعر دیگر شعر نیست

نه گناهِ توست
نه من مقصرم
اگر شعر دیگر شعر نیست
اگر نمیشود واژه ها را آنگونه که راه میروی
یا چنان که میخندی و اینچنین که میخوابی
به رقص وا داشت

نیازِ عشق ، رفتن است
نیازِ رفتن ، امید به رسیدن
و نرسیدن لازمه ی عشق بود

سیدمحمد مرکبیان

آسمان چشمهای تو بود

آسمان چشمهای تو بود
پنجره را باز کردی
و من
پَرپَر زدم
برای دوست داشتنت
پرنده باید بود

سید محمد مرکبیان

اجازه‌ بده شعرها از من برایت بنویسند

از دست های تو
کارهای خارق العاده ای بر می آید
همانجا که هستی ، بمان
اجازه‌ بده شعرها از من برایت بنویسند
اجازه بده برایت بخوانم
تا چه اندازه‌ از بَدوِ دوست داشتنت
پیراهنِ فصل ها
زیباتر شده است
کنارِ لبانت ، کناره می‌گیرم
وَ تمامِ حرف‌های دلم را
از دهان‌ات می‌شنوم
در فاصله‌ی پیشانیِ تو
تا سایه‌ات
جنگلِ سبزی‌ست
که پرنده‌های من
آنجا آرام می‌گیرند

سید محمد مرکبیان

تو کار من را تمام کردی

تو کار من را تمام کردی
با آن چشم های خوب
آن دست های مهربان
آن نفس های گرم
تو کار من را ساختی
با زیباترین سلاح های تنت
و این مرگ
آسان نیست

سیدمحمد مرکبیان

زندگی چیست ؟

آنجا که
احساس می کنی
خاطره ای نخواهی ساخت
خواهی مُرد
زندگی چیزی ست
میان خاطراتی که ساخته ایم
و خاطراتی که خواهیم ساخت

سیدمحمد مرکبیان

این شهر همین نبودت را کم داشت

این شهر
همین
نبودت را کم داشت
که کامل شد
نه
نباید تو را
به انزوای اتاق
به رنج شعر
به فصل سرد سینه‌ام
بخوانم
تو
یک‌بار برای همیشه
به مهره‌ی سیاه نگاهت
تمام مهره‌های حواس من را
بردی
نه
تو را نباید
بخوانم ، نباید
تو
هرگز
به آغوش من
باز نمی‌گردی
این
سطر اول همه شعرهایی‌ست
که نانوشته می‌مانند

سیدمحمد مرکبیان

امشب که برایت می‌نویسم

امشب که برایت می‌نویسم
گریه‌ی تو
تنها موسیقی‌ست
که در رگ‌های خانه جریان دارد
و من چقدر گریه‌ات را
از چشمانت بیشتر دوست می‌دارم
که می خواهم بمیرم و هیچگاه
به چشم نبینم
گناه من نیست
زیبا زنانه گریه می‌کنی
و شاعرانه گلایه
نگران نباش
تقدیری در کار نیست
کابوس دیده‌ایم

سید محمد مرکبیان

شبهای بی تو

اما برای من
هر شب بی تو
یلداست
منی که
زیر حافظ چشمانت
یادت را
دانه دانه می کنم

سید محمد مرکبیان

قلبم تند تند می‌زند

قلبم تند تند می‌زند دوستت دارم یا دارم می‌میرم ؟
تند تند شعر می‌نویسم حرکت کرده‌ام یا بُریده‌ام ؟
حرفت را هم که می‌زنی
نمی‌فهمم به من نزدیک شده‌ای یا ازت دورم ؟
می‌دوَم سوی دیوار و از خیابان پرت می‌شوم بیرون
سرم را به باد می‌دهم ، دستانم را به جوب
قلبم تند تند می‌زند هنوز دوستت دارم یا مرده‌ام ؟

سیدمحمد مرکبیان

زخم های انسان

نمی توان سینه ای را شکافت
و دید
تا چه اندازه درد
در انسان ته نشین شده است
باید ضربه را خورد
باید دور شد و رفت

زخم های امسال
اصابت دردهایی ست
که دو سال پیش خورده ایم

سیدمحمد مرکبیان

یک تنهایی دونفره

باید
خودم را
بگذارم کنارِ خودم
و پیاده‌رو را
تا آخرین سنگفرش
شانه به شانه راه برویم
غروبی آرام
برای یک تنهایی دونفره

سید محمد مرکبیان

دست های تو

از دست های تو
کارهای خارق العاده ای بر می آید
همانجا که هستی ، بمان
اجازه‌ بده شعرها از من برایت بنویسند
اجازه بده برایت بخوانم
تا چه اندازه‌ از بدوِ دوست داشتنت
پیراهنِ فصل ها
زیباتر شده است
کنارِ لبانت ، کناره می‌گیرم
و تمامِ حرف‌های دلم را
از دهان‌ات می‌شنوم
در فاصله‌ی پیشانیِ تو
تا سایه‌ات
جنگل سبزی‌ست
که پرنده‌های من
آنجا آرام می‌گیرند

سیدمحمد مرکبیان

امشب که برایت می‌نویسم

امشب که برایت می‌نویسم
گریه‌ی تو
تنها موسیقی‌ست
که در رگ‌های خانه جریان دارد
و من چقدر گریه‌ات را
از چشمانت بیشتر دوست می‌دارم
که می خواهم بمیرم و هیچگاه
به چشم نبینم
گناه  من نیست
زیبا زنانه گریه می‌کنی
و شاعرانه گلایه
نگران نباش
تقدیری در کار نیست
کابوس دیده‌ایم

سید محمد مرکبیان