جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را

جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را
زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را

توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من
زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را

گر لب شیرین آن بت بر لب شیرین بدی
جان مانی سجده کردی صورت پرویز را

با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب
جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را

جان ما می را و قالب خاک را و دل ترا
وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را

شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را
ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را

گر شب وصلت نماید مر شب معراج را
نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را

اهل دعوی را مسلم باد جنات النعیم
رطل می‌باید دمادم مست بیگه خیز را

آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا
در دهیدش آب انگور نشاط ‌انگیز را

سنایی غزنوی

هر زمان از عشق جانانم وفایی دیگرست

هر زمان از عشق جانانم وفایی دیگرست
گر چه او را هر نفس بر من جفایی دیگرست

من برو ساعت به ساعت فتنه زانم کز جمال
هر زمان او را به من از نو عنایی دیگرست

گر قضا مستولی و قادر شود بر هر کسی
بر من بیچاره عشق او قضایی دیگرست

باد زلفش از خوشی می‌آورد بوی عبیر
خاک پایش از عزیزی توتیایی دیگرست

از لطیفی آفتاب دیگرست آن دلفریب
از ضعیفی عاشقش گویی هبایی دیگرست

یک زمان از رنج هجرانش دلم خالی مباد
کو مرا جز وصل او راحت فزایی دیگرست

سنایی غزنوی

ایا بی‌حد و مانندی که بی‌مثلی و همتایی

ایا بی‌حد و مانندی که بی‌مثلی و همتایی
تو آن بی‌مثل و بی‌شبهی که دور از دانش مایی

ز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد دوری
ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن رایی

هر آن کاری که شد دشوار آسانی ز تو جوید
هر آن بندی که گردد سخت آن را هم تو بگشایی

بدانی هر چه اسرارست اندر طبع هر بنده
ببینی هر چه پنهان تو درین اجسام پیدایی

همه ملکی زوال آید زوالی نیست ملکت را
همه خلقان بفرسایند و تو بی‌شک نفرسایی

که آمرزد خداوندا رهی را گر تو نامرزی
که بخشاید درین بیدادمان گر تو نبخشایی

قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم
بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی

اگر طاعت کند بنده خدایا بی‌نیازی تو
وگر عصیان کند بنده به عذری باز بخشایی

خداوندا جهاندارا سنایی را بیامرزی
بدین توحید کو کردست اندر شعر پیدایی

سنایی غزنوی

نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا

نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا
نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا

در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی
کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا

عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز
چون تو بگریزی و بگذاری به تنهایی مرا

چشمه خورشید را از ذره نشناسم همی
نیست گویی ذره‌ای دردیده بینایی مرا

از تو هر جایی ننالم تو هر جایی شدی
نیست جای ناله از معشوق هر جایی مرا

گاه پیری آمد از عشق تو بر رویم پدید
آنچه پنهان بود در دل گاه برنایی مرا

کرد معزولم زمانه گاه دانایی و عقل
با بلای تو چه سود از عقل و دانایی مرا

سنایی غزنوی

بس که من دل را به دام عشق خوبان بسته‌ام

بس که من دل را به دام عشق خوبان بسته‌ام
وز نشاط عشق خوبان توبه‌ها بشکسته‌ام

خسته او را که او از غمزه تیر انداخته‌ست
من دل و جان را به تیر غمزه او خسته‌ام

هر کجا شوریده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بسته‌ام

دوستانم بر سر کارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا در گوشه‌ای بنشسته‌ام

چون به ظاهر بنگری در کار من گویی مگر
با سلامت هم نشینم وز ملامت رسته‌ام

این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست
تا نه پنداری که از دام ملامت جسته‌ام

تو بدان منگر که من عقد نشاط خویش را
از جفای دوستان از دیدگان بگسسته‌ام

باش تا بر گردن ایام بندد بخت من
عقدهای نو که از در سخن پیوسته‌ام

سنایی غزنوی 

گر تو پنداری که جز تو غمگسارم نیست هست

گر تو پنداری که جز تو غمگسارم نیست هست
ورچنان دانی که جزتوخواستگارم نیست هست

یا بجز عشق تو از تو یادگارم هست نیست
یا قدم در عشق تو سخت استوارم نیست هست

یا بجز بیدادی تو کارزارم هست نیست
یا به بیداد تو با تو کارزارم نیست هست

یا سپید و روشن از تو کار و بارم هست نیست
یا سیاه و تیره بی تو روزگارم نیست هست

یا بر امید وصالت شب قرارم هست نیست
یا در اندوه فراقت دل فگارم نیست هست

یا فراقت را بجز ناله شعارم هست نیست
یا وصالت را شب و روز انتظارم نیست هست

گر دگر همچون سنایی صید زارم هست نیست
یا اگر شیریست او آنگه شکارم نیست هست

سنایی غزنوی

برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده‌ام

برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده‌ام
ور چه آزادم ترا تا زنده‌ام من بنده‌ام

مهر تو با جان من پیوسته گشت اندر ازل
نیست روی رستگاری زو مرا تا زنده‌ام

از هوای هر که جز تو جان و دل بزدوده‌ام
وز وفای تو چو نار از ناردان آگنده‌ام

عشق تو بر دین و دنیا دلبرا بگزیده‌ام
خواجگی در راه تو در خاک راه افگنده‌ام

تا بدیدم درج مروارید خندان ترا
بس عقیقا کز دریغ از دیده بپراکنده‌ام

تا به من بر لشگر اندوه تو بگشاد دست
از صلاح و نیکنامی دستها بفشانده‌ام

دست دست من بد از اول که در عشق آمدم
کم زدم تا لاجرم در ششدره درمانده‌ام

سنایی غزنوی  

ای کعبه من در سرای تو

ای کعبه من در سرای تو
جان و تن و دل مرا برای تو

بوسم همه روز خاکپایت را
محراب منست خاکپای تو

چشم من و روی دلفریب تو
دست من و زلف دلربای تو

مشک‌ست هزار نافه بت‌رویا
در حلقه زلف مشکسای تو

دل هست سزای خدمت عشقت
هر چند که من نیم سزای تو

بیگانه شدستم از همه عالم
تا هست دل من آشنای تو

چندانکه جفا کنی روا دارم
بر دیده و دل کشم جفای تو

در عشق تو از جفا نپرهیزد
آن دل که شدست مبتلای تو

ای جان جهان مکن به جای من
آن بد که نکرده‌ام به جای تو

سنایی غزنوی

دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده‌ایم

دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده‌ایم
رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مرده‌ایم

ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو
از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خورده‌ایم

بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش
زرد رخساریم و از جورت به جان آزرده‌ایم

ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز
گویی از روم و خزر نزدت اسیر آورده‌ایم

از برای کشتن ما چند تازی اسب کین
کز جفایت مرده و دل در غمت پرورده‌ایم

تا تولا کرده‌ایم از عاشقی در دوستیت
چون سنایی از همه عالم تبرا کرده‌ایم

سنایی غزنوی

از عشق ندانم که کیم یا به که مانم

از عشق ندانم که کیم یا به که مانم
شوریده تنم عاشق و سرمست و جوانم

از بهر طلب کردن آن یار جفا جوی
دل سوخته پوینده شب و روز دوانم

با کس نتوانم که بگویم غم عشقش
نه نیز کسی داند این راز نهانم

ده سال فزونست که من فتنهٔ اویم
عمری سپری گشت من اندوه خورانم

از بس که همی جویم دیدار فلان را
ترسم که بدانند که من یار فلانم

از ناله که می‌نالم مانندهٔ نالم
وز مویه که می‌مویم چون موی نوانم

ای وای من ار من ز غم عشق بمیرم
وی وای من ار من به چنین حال بمانم

سنایی غزنوی 

ای مستان خیزید که هنگام صبوحست

ای مستان خیزید که هنگام صبوحست
هر دم که درین حال زنی دام فتوحست

آراست همه صومعه مریم که دم صبح
صاحبت خبر گلشن و نزهتگه روحست

یک مطربتان عقل و دگر مطرب عشقست
یک ساقیتان حور و دگر ساقی روحست

طوفان بلا از چپ و از راست برآمد
در باده گریزید که آن کشتی نوحست

باده که درین وقت خوری باده مباحست
تو به که درین وقت کنی توبه نصوحست

خود روز همه نوبت تن خواهد بود
هین راح که این یک دودمک نوبت روحست

وز می خوش خسب گزین صبح سنایی
تا صبح قیامت بدمد مرد صبوحست

سنائی غزنوی

الا ای ساقی دلبر مدار از می تهی دستم

الا ای ساقی دلبر مدار از می تهی دستم
که من دل را دگرباره به دام عشق بربستم

مرا فصل بهار نو به روی آورد کار نو
دلم بربود یار نو بشد کار من از دستم

اگر چه دل به نادانی به او دادم به آسانی
ندارم ز آن پشیمانی که با او مهر پیوستم

چو روی خوب او دیدم ز خوبان مهر ببریدم
ز جورش پرده بدریدم ز عشقش توبه بشکستم

چو باری زین هوس دوری چو من دانم نه رنجوری
به من ده بادهٔ سوری مگر یک ره کنی مستم

کنون از باده پیمودن نخواهم یک دم آسودن
که نتوان جز چنین بودن درین سودا که من هستم

سنایی غزنوی

ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم

ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم
تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم

اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم
گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم

ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا
زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم

به چهره اصل ایمانی به زلفین مایهٔ کفری
ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم

میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی
لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم

بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی
ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم

سنایی غزنوی

دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده‌ایم

دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده‌ایم
رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مرده‌ایم

ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو
از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خورده‌ایم

بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش
زرد رخساریم و از جورت به جان آزرده‌ایم

ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز
گویی از روم و خزر نزدت اسیر آورده‌ایم

از برای کشتن ما چند تازی اسب کین
کز جفایت مرده و دل در غمت پرورده‌ایم

تا تولا کرده‌ایم از عاشقی در دوستیت
چون سنایی از همه عالم تبرا کرده‌ایم

سنایی غزنوی

رورو که دل از مهر تو بد عهد گسستیم

رورو که دل از مهر تو بد عهد گسستیم
وز دام هوای تو بجستیم و برستیم

چونان که تو از صحبت ما سیر شدستی
ما نیز هم از صحبت تو سیر شدستیم

از تف دل و آتش عشقت برهیدیم
در سایهٔ دیوار صبوری بنشستیم

ور زان که تو دل بردی ما نیز ببردیم
ور زان که تو نگشادی ما نیز ببستیم

از عشوهٔ عشق تو بجستیم یکی دم
وز خار خمار تو همه ساله چو مستیم

شبهای فراق تو ندیدیم نهایت
از روز وصال تو مگر باد به دستیم

گر هیچ ظفر یابیم ای مایهٔ شادی
در خواب خیال تو به جز آن نپرستیم

چونان که تو ببریدی ما نیز بریدیم
چونان که تو بشکستی ما نیز شکستیم

زین بیش نخواهم که کنی یاد سنایی
با مات چکارست چنانیم که هستیم

سنایی غزنوی

نگارینا دلم را بردی

نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد
به دست هجر بسپردی خدایم بر تو داور باد

وفاهایی که من کردم مکافاتش جفا آمد
بتا بس ناجوانمردی خدایم بر تو داور باد

به تو من زان سپردم دل نگارا تا مرا باشی
چو دل بردی و جان بردی خدایم بر تو داور باد

زدی اندر دل و جانم ز عشقت آتش هجران
دمار از من برآوردی خدایم بر تو داور باد

سنائی غزنوی

او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم

او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم
یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم

هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر
تا به عشق بی‌وفایی دیگر آتش در زنیم

تا کی از نادیدنش ما دیده‌ها پر خون کنیم
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم

گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد
گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم

گر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز
ما به یک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنیم

گه ز رخسار بتان بر لاله و گل می‌خوریم
گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم

پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم
باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم

سنایی غزنوی

ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن

ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن
از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن

لاابالی پیشه‌گیر و عاشقی بر طاق نه
عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن

گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات
دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن

پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز
وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن

دانشت بسیار باشد چونکه اندک می خوری
دانشی کو غم فزاید از میش بردار کن

ور ز راه پنج حس خواهی که یار آید ترا
پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن

دوستار عشق گشتی دشمن جانان مشو
چاکری می چون گرفتی بندگی خمار کن

ور به عمر اندر به نادانی نشسته بوده‌ای
از زبان عاجزی یکدم یک استغفار کن

سنایی غزنوی

غریب و عاشقم بر من نظر کن

غریب و عاشقم بر من نظر کن    
به نزد عاشقان یک شب گذر کن

ببین آن روی زرد و چشم گریان
ز بد عهدی دل خود را خبر کن

ترا رخصت که داد ای مهر پرور        
که جان عاشقان زیر و زبر کن

نه بس کاریست کشتن عاشقان را        
برو فرمان بر و کار دگر کن

سنایی رفت و با خود برد هجران        
تو نامش عاشق خسته جگر کن

ولیکن چون سحرگاهان بنالد        
ز آه او سحرگاهان حذر کن

سنایی غزنوی

ای کعبهٔ من در سرای تو

ای کعبهٔ من در سرای تو
جان و تن و دل مرا برای تو

بوسم همه روز خاکپایت را
محراب منست خاکپای تو

چشم من و روی دلفریب تو
دست من و زلف دلربای تو

مشک‌ست هزار نافه بت‌رویا
در حلقهٔ زلف مشکسای تو

دل هست سزای خدمت عشقت
هر چند که من نیم سزای تو

بیگانه شدستم از همه عالم
تا هست دل من آشنای تو

چندانکه جفا کنی روا دارم
بر دیده و دل کشم جفای تو

در عشق تو از جفا نپرهیزد
آن دل که شدست مبتلای تو

ای جان جهان مکن به جای من
آن بد که نکرده‌ام به جای تو

سنایی غزنوی