عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد

عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد
احوال دلم باز دگر باره دگر شد

عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود
آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد

تا صاعقه عشق تو در جان من افتاد
از واقعه من همه آفاق خبر شد

تا باد دو زلفین تو را زیر و زبر کرد
از آتش غیرت دل من زیر و زبر شد

در حسرت روزی که شود وصل تو روزی
روزم همه تاریک بر امید مگر شد

بد بود مرا حال بر آن شکر نکردم
تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد

هان ای دل خاقانی خرسند همی باش
بر هرچه خداوند قلم راند و قدر شد

خاقانی

دولت عشق تو آمد عالم جان تازه کرد

دولت عشق تو آمد عالم جان تازه کرد
عقل کافر بود آن رخ دید و ایمان تازه کرد

داغ دلها را به سحر آن جزع جادو تاب داد
باغ جان‌ها را به شرط آن لعل رخشان تازه کرد

تا ز عهد حسن تو آوازه شد در شرق و غرب
آسمان با عشق‌بازی عهد و پیمان تازه کرد

عشق نو گر دیر آمد در دل سودائیان
هر که را درد کهن‌تر یافت درمان تازه کرد

نور تو صحرا گرفت و اشک من دریا نمود
موسی آتش باز دید و نوح طوفان تازه کرد

بر دل ما عید کرد اندوه تو وز صبر ما
هرچه فربه دید ناگه کشت و قربان تازه کرد

هر کجا لعل تو نوش افشاند چشم ما به شکر
در شکر ریز جمالت گوهر افشان تازه کرد

از لبت هر سال ما را شکری مرسوم بود
سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد

شاد باش از حسن خود کز وصف تو سحر حلال
طبع خاقانی به نظم آورد و دیوان تازه کرد

تازگی امروز از اشعار او بیند عراق
کو شعار مدحت شاه خراسان تازه کرد

خاقانی

عقل در عشق تو سرگردان بماند

عقل در عشق تو سرگردان بماند
چشم جان در روی تو حیران بماند

در ره سرگشتگی عشق تو
روز و شب چون چرخ سرگردان بماند

چون ندید اندر دو عالم محرمی
آفتاب روی تو پنهان بماند

هرکه چوگان سر زلف تو دید
همچو گویی در سر چوگان بماند

هر که سر گم کرد و دل در کار تو
چون سر زلف تو بی‌سامان بماند

هرکه یک‌دم آب دندان تو دید
تا ابد انگشت بر دندان بماند

هرکه جست آب حیات از لعل تو
جاودان در ظلمت هجران بماند

گر کسی را وصل دادی بی‌طلب
دیدم آن در درد بی‌درمان بماند

ور کسی را با تو یکدم دست بود
عمرها در هر دو عالم زان بماند

حاصل خاقانی از سودای تو
چشم گریان و دل بریان بماند

خاقانی

دشوار عشق بر دلم آسان نمی‌کنی

دشوار عشق بر دلم آسان نمی‌کنی
درد مرا به بوسی درمان نمی‌کنی

بسیار گفتمت که زیان دلم مخواه
گفتن چه سود با تو که فرمان نمی‌کنی

هجر توام ز خون جگر طعمه می‌دهد
گر تو به خوان وصلش مهمان نمی‌کنی

با تو حدیث بوسه همان به که کم کنم
کالا حدیث زر فراوان نمی‌کنی

جان می‌دهم به جای زر این نادره که تو
از زر حدیث می‌کنی از جان نمی‌کنی

یک چشم زد نباشد کز بهر چشم زخم
قرب هزار جان که تو قربان نمی‌کنی

چون زور آزما شده دست جنون تو
خاقانیا تو فکر گریبان نمی‌کنی
 
خاقانی

هر روز به هر دستی رنگی دگر آمیزی

هر روز به هر دستی رنگی دگر آمیزی
هر لحظه به هر چشمی شور دگر انگیزی

صد بزم بیارایی هر جا که تو بنشینی
صد شهر بیاشوبی هرجا که تو برخیزی

چون مار کنی زلفین وز پرده برون آیی
ناگه بزنی زخمی چون کژدم و بگریزی

فتنه کنیم بر خود پنهان شوی از چشمم
چون فتنه برانگیزی از فتنه چه پرهیزی

مژگان تو خونم را چون آب همی ریزد
تو بر سر من محنت چون خاک همی بیزی

خون ریخته می‌بینی گوئی که نه خون توست
از غمزه بپرس آخر کاین خون که می‌ریزی

بردی دل خاقانی در زلف نهان کردی
ترسم ببری جانش در طره در آویزی

خاقانی

باز از نوای دلبری سازی دگرگون می‌زنی

باز از نوای دلبری سازی دگرگون می‌زنی
دیر است تا در پرده‌ای از پرده بیرون می‌زنی

تا مهره وامالیده‌ای کژ باختن بگزیده‌ای
نقشی که در کف دیده‌ای نه کم نه افزون می‌زنی

آه از دل پر خون من زین درد روز افزون من
هر شب برای خون من رای شبیخون می‌زنی

خاقانی از چشم و زبان شد پیش تو گوهرفشان
تو عمر او را هر زمان کیسه به صابون می‌زنی

خاقانی 

از دو عالم دامن جان درکشم هر صبح‌دم

از دو عالم دامن جان درکشم هر صبح‌دم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبح‌دم

سایه با من هم‌نشین و ناله با من هم‌دم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبح‌دم

ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه
شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبح‌دم

عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبح‌دم

ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبح‌دم

هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبح‌دم

بس که می‌جویم سواری بر سر میدان عقل
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبح‌دم

هر شب از سلطان عشقم در ستکانی‌ها رسد
تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبح‌دم

دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبح‌دم

نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است
من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبح‌دم

دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبح‌دم

گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک
خون چشم رواق افشان درکشم هر صبح‌دم

دهر ویران را به جز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبح‌دم

آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبح‌دم

چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبح‌دم

از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبح‌دم

خاقانی

گرچه به دست کرشمه‌ی تو اسیرم

گرچه به دست کرشمه‌ی تو اسیرم
از سر کوی تو پای بازنگیرم

زخم سنان تو را سپر کنم از دل
تا تو بدانی که با تو راست چو تیرم

خصم و شفیعم توئی ز تو به که نالم
کز توی ناحق گزار نیست گزیرم

ساخته‌ام با بلای عشق تو چونانک
گر عوضش عافیت دهی نپذیرم

بی‌تو چو شمعم که زنده دارم شب را
چون نفس صبح‌دم دمید، بمیرم

زخمه‌ی عشق تو راست از دل من ساز
زاری خاقانی است ناله‌ی زیرم

خاقانی

مه نجویم ، مه مرا روی تو بس

مه نجویم ، مه مرا روی تو بس
گل نبویم ، گل مرا بوی تو بس

عقل من دیوانه عشق تو شد
بندش از زنجیر گیسوی تو بس

اشک من باران بی‌ابر است لیک
ابر بی‌باران خم موی تو بس

آینه از دست بفکن کز صفا
پشت دست آیینه روی تو بس

رنگ زلفت بس شب معراج من
قاب قوسینم دو ابروی تو بس

طالب ظل همایی نیستم
سایه دیوار در کوی تو بس

آسمان در خون خاقانی چراست
کاین مهم را نامزد خوی تو بس

خاقانی

بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد

بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد
دل را قیامت آمد شادان چگونه باشد

تو کامران حسنی از خود قیاس میکن
آن کو اسیر هجر است آسان چگونه باشد

پیغام داده بودی گفتی که چونی از غم
آن کز تو دور ماند می‌دان چگونه باشد

هر لحظه چون گوزنان هوئی برآرم از جان
سگ‌جانم ارنه چندین هجران چگونه باشد

نالنده‌ی فراقم وز من طبیب عاجز
درمانده‌ی اجل را درمان چگونه باشد

خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد

پیش پیام و نامه‌ات بر خاک باز غلطم
در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد

نامه به موی بندی وز اشک مهر سازی
در مهر تر نگوئی عنوان چگونه باشد

بر موی بند نامه‌ات طوفات گریست چشمم
چندین به گرد موئی طوفان چگونه باشد

خاقانی است و آهی صد جا شکسته دربر
یارب که من چنینم جانان چگونه باشد

خاقانی 

از زلف هر کجا گرهی برگشاده‌ای

از زلف هر کجا گرهی برگشاده‌ای
بر هر دلی هزار گره برنهاده‌ای

در روی من ز غمزه کمان‌ها کشیده‌ای
بر جان من ز طره کمین‌ها گشاده‌ای

بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی
الا بر وفا و مهر کز این دو پیاده‌ای

گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر از پی این کار زاده‌ای

دیدی که دل چگونه ز من در ربوده‌ای
پنداشتی که بر سر گنج اوفتاده‌ای

گفتی که روز سختی فریاد تو رسم
سخت است کار بهر چه روز ایستاده‌ای

خاقانی از جهان به پناه تو درگریخت
او را به دست خصم چرا باز داده‌ای

خاقانی 

نازی است تو را در سر ، کمتر نکنی دانم

نازی است تو را در سر ، کمتر نکنی دانم
دردی است مرا در دل ، باور نکنی دانم

خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت ، سر برنکنی دانم

گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی
عمری شد و زین وعده ، کمتر نکنی دانم

بوسیم عطا کردی ، زان کرده پشیمانی
دانی که خطا کردی ، دیگر نکنی دانم

گر کشتنیم باری هم دست تو و تیغت
خود دست به خون من ، هم تر نکنی دانم

گه‌گه زنی از شوخی حلقه در خاقانی
خانه همه خون بینی ، سر درنکنی دانم

هان ای دل خاقانی سر در سر کارش کن
الا هوس وصلش ، در سر نکنی دانم

گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتی
جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم

خاقانی

عشقت چو درآمد

عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد

احوال دلم باز دگر باره دگر شد


عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود

آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد


تا صاعقهٔ عشق تو در جان من افتاد

از واقعهٔ من همه آفاق خبر شد


تا باد ، دو زلفین تو را زیر و زبر کرد

از آتش غیرت دل من زیر و زبر شد


در حسرت روزی که شود وصل تو روزی

روزم همه تاریک بر امید مگر شد


بد بود مرا حال بر آن شکر نکردم

تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد


هان ای دل خاقانی خرسند همی باش

بر هرچه خداوند قلم راند و قدر شد


خاقانی

بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را

بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را

به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را


به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد

گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را


به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین

به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را


به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما

ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را


ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما

ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را


مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد

ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را


به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو

اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را


خاقانی

طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را

طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را

خوی تو یاری‌گر است یار بدآموز را


دستخوش تو منم دست جفا برگشای

بر دل من برگمار تیر جگردوز را


از پی آن را که شب پردهٔ راز من است

خواهم کز دود دل پرده کنم روز را


لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان

راه برون بسته‌ام آه درون سوز را


دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو

قدر تو چه داند صدف در شب‌افروز را


گر اثر روی تو سوی گلستان رسد

باد صبا رد کند تحفهٔ نوروز را


تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد

بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را


خاقانی

مست تمام آمده است بر در من نیم شب

مست تمام آمده است بر در من نیم شب

آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب


کوفت به آواز نرم حلقهٔ در کای غلام

گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب


گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع

گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب


او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من

کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب


کردم برجان رقم شکر شب و مدح می

کامدن دوست را بود ز هر دو سبب


گرنه شبستی رخش کی شودی بی‌نقاب

ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب


گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک

درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب


گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من

عارض سیمین تو این رخ زرین سلب


گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست

گفتم معذور دار زر ننماید به شب


خاقانی

مرا تا جان بود جانان تو باشی

مرا تا جان بود جانان تو باشی

ز جان خوش‌تر چه باشد آن تو باشی

دل دل هم تو بودی تا به امروز
وزین پس نیز جان جان تو باشی

به هر زخمی مرا مرهم تو سازی
به هر دردی مرا درمان تو باشی

بده فرمان به هر موجب که خواهی
که تا باشم، مرا سلطان تو باشی

اگر گیرم شمار کفر و ایمان
نخستین حرف سر دیوان تو باشی

به دین و کفر مفریبم کز این پس
مرا هم کفر و هم ایمان تو باشی

ز خاقانی مزن دم چون تو آئی
چه خاقانی که خود خاقان تو باشی

خاقانی

عیار چنین خوش تر

خون‌ریزی و نندیشی ، عیار چنین خوش‌تر
دل دزدی و نگریزی ، طرار چنین خوشتر

زان غمزه دود افکن ، آتش فکنی در من
هم دل شکنی هم تن ، دل‌دار چنین خوش‌تر

هر روز به هشیاری نو ، نو دلم آزاری
مست آیی و عذر آری ، آزار چنین خوش‌تر

نوری و نهان از من ، حوری و رمان از من
بوس از تو و جان از من ، بازار چنین خوش‌تر

الحق جگرم خوردی ، خون‌ریز دلم کردی
موئیم نیازردی ، پیکار چنین خوش‌تر

مرغی عجب استادم ، در دام تو افتادم
غم می‌خورم و شادم ، غم‌خوار چنین خوش‌تر

من کشته دلم بالله تو عیسی و جان درده
هم عاشق ازینسان به هم ، یار چنین خوش‌تر

این زنده منم بی‌تو ، گر باد تنم بی‌تو
کز زیستنم بی‌تو ، بسیار چنین خوش‌تر

خاقانی جان افشان بر خاک در جانان
کز عاشق صوفی جان ، ایثار چنین خوش‌تر

خاقانی

ای باد صبح بین که کجا می‌فرستمت

ای باد صبح بین که کجا می‌فرستمت

نزدیک آفتاب وفا می‌فرستمت


این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان

کس را خبر مکن که کجا می‌فرستمت


تو پرتو صفائی از آن، بارگاه انس

هم سوی بارگاه صفا می‌فرستمت


باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی

آنجا برغم باد صبا می‌فرستمت


زرین قبا زره زن از ابر سحرگهی

کانجا چو پیک بسته قبا می‌فرستمت


دست هوا به رشتهٔ جانم گره زده است

نزد گره گشای هوا می‌فرستمت


جان یک نفس درنگ ندارد گذشتنی است

ورنه بدین شتاب چرا می‌فرستمت ؟


این دردها که بر دل خاقانی آمده است

یک یک نگر که بهر دوا می‌فرستمت


خاقانی

ای دوست ما را غم فرست

ما به غم خو کرده‌ایم ای دوست ما را غم فرست

تحفه‌ای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست


جامه هامان چاک ساز و خانه‌هامان پاک سوز

خلعه‌هامان درد بخش و تحفه‌هامان غم فرست


چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر

گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست


خستگی سینهٔ ما را خیالت مرهم است

ای به هجران خسته مارا، خسته را مرهم فرست


یوسف گم گشتهٔ ما زیر بند زلف توست

گه گهی ما را خبر زان زلف خم در خم فرست


زلف تو گر خاتم از دست سلیمان در ربود

آن بر او بگذار وز لعلت یکی خاتم فرست


رخت خاقانی در این عالم نمی‌گنجد ز غم

غمزه‌ای بر هم زن و او را بدان عالم فرست


خاقانی