دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس

دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس

دوباره باد بهاری همان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش مِی‌خوش آن نسیم ملس

دوباره مزمزه‌ای از شراب کهنه‌ی عشق
دوباره جامی از آن تند تلخواره‌ی گس

دوباره هم سفری با تو تا حوالی وصل
دوباره طنطنه‌ی کاروان طنین جرس

نگویمت که بیامیز با من اما ‏ آه
 بعیدتر منشین از حدود زمزمه رس

که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم
که با بسامدش این عمرها نیاید بس

حسین منزوی

دوباره راه غنا می زند ترانه ی من

دوباره راه غنا می زند ترانه ی من
دوباره می شکفد شعر عاشقانه ی من

دوباره می گذرد بعد از آن سیه توفان
نسیم پاک نوازش بر آشیانه ی من

مگر صدای بهاری شنیده از سویی ؟
که کرده جرات سر بر زدن جوانه ی من

تو شاید آن زن افسانه ای که می آری
به هدیه با خود خورشید را به خانه ی من

تو شاید آمده ای سوی من که بر داری
به مهر بار غریبیم را ز شانه ی من

دعا کنیم که روزی امید من باشی
برای زیستن امروز ای بهانه ی من

برای تو غزلی عاشقانه ساخته ام
تو ای شکفتگی ات مطلع ترانه ی من

حسین منزوی

دریا نبودم امّا توفان سرشت من بود

دریا نبودم امّا توفان سرشت من بود
گرداب خویش گشتن در سرنوشت من بود

چون موج در تلاطم ، در ورطه زنده‌بودن
هم سرنوشت من بود ، هم در سرشت من بود

تعلیق اگرچه سخت است ، اما گریختم من
از خویشتن که با خود برزخ بهشت من بود

تنها نه خود در افلاک ، بر خاک هم همیشه
از میوه‌های ممنوع ، عصیان ، خورشت من بود

ناچار ساختم با هر دو که عقل و عشقم
چون پّر و پای طاووس ، زیبا و زشت من بود

جز سرنوشت محتوم ، در وی ندیدم . آری
در پیری و جوانی ، آیینه خشت من بود

خونم اگر نبارید ، شعر تری نرویید
در دِیم‌زار عمرم این کاروکشت من بود

حسین منزوی

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

حسین منزوی

امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند

امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد

تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد

بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد

خمخانه بیارید که آن باده که باشد
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد

میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد

مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد

تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد

در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد

دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غریبانه نگنجد

حسین منزوی

خورشید من برای تو یک ذره شد دلم

خورشید من برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک بگسلم

دل را قرار نیست ، مگر در کنار تو
کاین سان کشد به سوی تو ، منزل به منزلم

کبر است یا تواضع اگر ، باری این منم
کز عقل ناتمامم و در عشق کاملم

با اسم اعظمی که به جز رمز عشق نیست
بیرون کِش از شکنجه‌ی این چاه بابلم

بعد از بهارها و خزان‌ها ، تو بوده‌ای
ای میوه‌ی بهشتی از این باغ ، حاصلم

تو آفتاب و من چو گل آفتابگرد
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم

دریا و تخته پاره و توفان و من ، مگر
فانوس روشن تو کشاند به ساحلم

شعرم ادای حق نتواند تو را ، مگر
آسان کند به یاری خود خواجه مشکلم

با شیر اندرون شد و با جان به‌در شود
عشق تو در وجودم و مِهر تو از دلم

حسین منزوی

شب قدری که دمی پیش تو ماندم خوش بود

قصیده‌ای عاشورایی از حسین منزوی - مشرق نیوز

شب قدری که دمی پیش تو ماندم خوش بود
کامی از عمر که همراه تو  راندم خوش بود

در خیالم که نه پرهیز و نه پروای تو داشت
بوسه ها کز لب نوش تو ستاندم خوش بود

و آن همه گل که نسیمانه به شکرانه ی تو
چیدم از باغ دل و بر تو فشاندم خوش بود

به چمنزار غزل با نی سحر آور خود
وقتی آن چشم غزالانه چراندم خوش بود

من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم
که تو از هر چه که دم میزدی آن دم خوش بود

فالی از دفتر حافظ که برای دل تو
زدم و آن غزل ناب که خواندم خوش بود

گر چه با ساعت من ثانیه ها بیش نبود
ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بود

حسین منزوی

ای که به خشم کرده ای ، قصد دل من ، این مکن

ای که به خشم کرده ای ، قصد دل من ، این مکن
سنگ مزن بر آینه ، آینه مشکن ، این مکن

جام و گل است نوبتی ، جان و دل است نوبتی
جام مشکن که نـَبوَد این جام شکستن ، این مکن

ای شده از تو باغ دل ، غرق شکوفه ها ، مرو
گلشن من بدل مکن باز به گلخن ، این مکن

تا به شتاب می دوی ، عمر منی که می روی
از کفم و منت شده ، دست به دامن ، این مکن

موسی من ، مرا به آب از چه می افکنی چنین ؟
نیل کجا و ، وعده ی وادی ایمن ؟ این مکن

بال پریدنم اگر هدیه نمی دهی دگر
می شکنی زمن چرا پای دویدن ؟ این مکن

بر سر چاهش ای پری ، تهمتن ار نیاوری
سنگ چه افکنی دگر ، بر سر بیژن ؟ این مکن

بس بود آن چه می کند با دل من نبودنت
وقت وداع و این نزاع ؟ آه گل من ، این مکن

حسین منزوی

تا همیشه از برایم ای صدای من بمان

تا همیشه از برایم ای صدای من بمان
ای صدای مهربان بمان ، برای من بمان

در زمانه ای که آشنایی اش پر از غریبگی است
ای غریبه ی به غربت آشنای من ، بمان

بی تو من شبانه با که با که گفت و گو کنم
ای حریف صحبت شبانه های من ، بمان

بی تو هر کجا و هر که ، جمله خالی از صفاست
ای گرامی ، ای صمیم با صفای من ، بمان

زورقی شکسته ام که بی تو غرق می شوم
ای خیال تو چراغ رَهنمای من ، بمان

می روم ولی نه بی تو می روم ، تو هم بیا
دل به یاد من ببند و در هوای من ، بمان

تا دوباره بشنوی صدای آشنای من
با طنین مه گرفته ی صدای من ، بمان

حسین منزوی

ای که به خشم کرده‌ای ، قصد دل من ، این مکن

ای که به خشم کرده‌ای ، قصد دل من ، این مکن
سنگ مزن بر آینه ، آینه مشکن ، این مکن

جام و گل است نوبتی ، جان و دل است نوبتی
جام مشکن که نـَبوَد این جام شکستن ، این مکن

ای شده از تو باغ دل ، غرق شکوفه‌ها مرو
گلشن من بدل مکن باز به گلخن ، این مکن

تا به شتاب می‌دوی ، عمر منی که می‌روی
از کفم و منت شده ، دست به دامن ، این مکن

موسی من ، مرا به آب از چه می‌افکنی چنین ؟
نیل کجا و ، وعده‌ی وادی ایمن ؟ این مکن

بال پریدنم اگر هدیه نمی‌دهی دگر
می‌شکنی ز من چرا پای دویدن ؟ این مکن

بر سر چاهش ای پری ، تهمتن ار نیاوری
سنگ چه افکنی دگر ، بر سر بیژن ؟ این مکن

بس بود آن چه می‌کند با دل من نبودنت
وقت وداع و این نزاع ؟ آه گل من این مکن

حسین منزوی

شبی که می گذرد با تو بی کران خوش تر

شبی که می گذرد با تو بی کران خوش تر
که پای بند تو ، وارسته از زمان خوش تر

برای مستی و دیوانگی ، می و افیون
خوش اند هر دو و چشمت ز هر دوان خوش تر

ز گونه و لب تو ، بوسه بر کدام زنم
که خوش تر است از آن و این از آن خوش تر

ستاره و گل و آیینه و تو ، جمله خوش اید
ولی تو از همگان میانشان خوش تر

خوشا جوانی ات از چشمه های روشن جان
خوشا که جان جوان از تن جوان خوش تر

درآ ، به چشم من ای شوکت زمینی تو
به جلوه از همه خوبان آسمان خوش تر

مرا صدا بزن آه ، ای مرا صدا زدنت
هم از ترنم بال فرشتگان خوش تر

خوش است از همه با هر زبان روایت عشق
ولی روایت ِ آن چشم مهربان خوش تر

ز عشق های جوانی ، عزیزتر دارم
تو را ، که گرمی خورشید در خزان خوش تر

حسین منزوی

برای کینه آه نه ، برای عشق من بمان

برای کینه آه نه ، برای عشق من بمان
برای دوست داشتن ، برای خواستن بمان

هر آنچه دوست داشتم ، برای من نماند و رفت
امید آخرین اگر تویی ، برای من بمان

به سبزه و نسیم و گل ، تو درس زیستن بده
بهار باش و باز هم به خاطر چمن بمان

تمامت و کمال را به نام ما رقم زدند
کمال عشق اگر منم ، تو هم تمام زن بمان

برای آنکه تیشه را به فرق خویش نشکند
امید زیستن شو و برای کوهکن بمان

مزن به نقش خود گمان ، ز سرگذشت این و آن
برای دیگران چرا ؟ برای خویشتن بمان

حسین منزوی

لبت صریح‌ترین آیه‌ی شکوفایی است

لبت صریح‌ترین آیه‌ی شکوفایی است
و چشم‌هایت ، شعر سیاه گویایی است

چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قله‌های مه آلود ، محو و رویایی است

چگونه وصف کنم هیئت غریب تو را
که در کمال ظرافت ، کمال والایی است

تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است

در آسمانه‌ی دریای دیدگان تو ، شرم
گشوده‌بال‌تر از مرغکان دریایی است

شمیم وحشی گیسوی کولی‌ات نازم
که خوابناک‌تر از عطرهای صحرایی است

نمی‌شود به فراموشی‌ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو ، زود آشنا و هر جایی است

تو باری اینک ، از اوج بی‌نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمّایی است

پناه غربت غمناک دست‌هایش باش
که دردناک‌ترین ساقه‌های تنهایی است

حسین منزوی

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت

زمین در گردش با تو مداری تازه خواهد یافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نو بهاری تازه خواهد یافت

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد
که عشق از کُـنده‌ی ما یادگاری تازه خواهد یافت

دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد
کلام از لهجه‌ی تو اعتباری تازه خواهد یافت

بدین‌سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم
از این پس عشق ورزی هم ، قراری تازه خواهد یافت

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

تو خوب مطلقی ، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم
بدین‌سان بعد از این خوبی ، عیاری تازه خواهد یافت

جهانِ پیر این دلگیر هم ، با تو کنار تو
به چشم خسته‌ام ، نقش و نگاری تازه خواهد یافت

حسین منزوی ‌

یاد تو می وزد ولی بی خبرم ز جای تو

یاد تو می وزد ولی بی خبرم ز جای تو
کز همه سوی می رسد نکهت آشنای تو

عمر منی به مختصر ، چون که ز من نبود اثر
زنده نمی شدم اگر از دم ، جان فزای تو

گرچه تو دوری از برم همره خویش می برم
شب همه شب به بسترم ، یاد تو را به جای تو

با تو به اوج می رسد معنی دوست داشتن
سوی کمال می رود عشق به اقتفای تو

خواجه که وام می دهد ، لطف تمام می دهد
حسن ختام می دهد شعر مرا برای تو

خاک درت بهشت من ، مِهر رُخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من راحت من ، رضای تو

حسین منزوی

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
 
گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟

با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
 
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
 
گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
 
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
 
بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
 
دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

حسین منزوی

یاد تو می وزد ولی ، بی خبرم ز جای تو

یاد تو می وزد ولی ، بی خبرم ز جای تو
کز همه سوی می رسد ، نکهت آشنای تو

غنچه طرف فزون کند ، جامه ز تن برون کند
سر بکشد نسیم اگر ، جرعه ای از هوای تو

عمر منی به مختصر ، چون که ز من نبود اثر
زنده نمی شدم اگر ، از دم جان فزای تو

گرچه تو دوری از برم ، همره خویش می برم
شب همه شب به بسترم ، یاد تو را به جای تو

با تو به اوج می رسد ، معنی دوست داشتن
سوی کمال می رود ، عشق به اقتفای تو

عشق اگر نمی درد ، پرده ی حایل از خِرد
عقل چگونه می برد ، پی به لطیفه های تو ؟

خواجه که وام می دهد ، لطف تمام می دهد
حسن ختام می دهد ، شعر مرا را برای تو

خاک درت بهشت من ، مهر رُخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من ، راحت من ، رضای تو

حسین منزوی

دیدار جهان بی تو غم انگیز شد ای یار

دیدار جهان بی تو غم انگیز شد ای یار
انگار بهاری است که پاییز شد ای یار

چندان که مرا جام تُهی شد ز می وصل
جانم ز تمنای تو لبریز شد ای یار

ناچار زمین خورد شکیبایی عاشق
چون با غم ِ عشق تو گلاویز شد ای یار

باد سحری نافه گشاد از سر زلفت
او کامروا شد که سحرخیز شد ای یار

کی می رود از یاد من آن سال که پاییز
از باغ و بهار تو دل انگیز شد ای یار

گفتی که تو را می کشم ، امروز کجایی ؟
بشتاب به سویم که خود آن نیز شد ای یار

حسین منزوی

هزار درد مرا ، عاشقانه درمان باش

هزار درد مرا ، عاشقانه درمان باش
هزار راه مرا ، ای یگانه پایان باش

برای آنکه نگویند ، جسته‌ایم و نبود
تو آن‌که جسته و پیداش کرده‌ام ، آن باش

دوباره زنده کن این خسته‌ی خزان‌زده را
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش

کویر تشنه‌ی عشقم ، تداوم عطشم
دگر بس است ، ز باران مگوی ، باران باش

دوباره سبز کن این شاخه‌ی خزان زده را
دوباره در تن من روح نوبهاران باش
 
بدین صدای حزین، وین نوای آهنگین
به باغ خسته‌ی عشقم ، هزاردستان باش

حسین منزوی

صبح است و گل در آینه بیدار می شود

صبح است و گل در آینه بیدار می شود
خورشید در نگاه تو ، تکرار می شود

مردی که روی سینه ی عشق تو خفته بود
با دست های عشق تو ، بیدار می شود

پر می کنی پیاله ی من از عصیر و باز
جانم پر از عصاره ی ایثار می شود

در کارش از تو این همه باور ستودنی است
این جا که عشق این همه انکار می شود

تا باد دست غارت عشقت گشاده باد
وقتی غمم به سینه تلنبار می شود

در بازی مداوم انگشت های تو
تکثیر می شود گل و بسیار می شود

خورشید نیز می شکند در نگاه تو
وقتی که آن ستاره پدیدار می شود

حس می کنم بهار تو را در خزان تو
گاهی که بوسه های تو رگبار می شود

تا بار من گران ننشیند به دوش جان
از هر چه غیر توست سبکبار می شود

حسین منزوی