دوست‌ات دارم

دوست‌ات دارم
باید در چشمان نگریست
یا در گوش‌ها گفت ؟
جنبش انگشتان‌ات که به روی هم انباشته شده بود
و مروارید چشمان‌ات
دلیل بود ؟

در عصر یک پاییز
در اتوبوس بودیم
دورمان دیوار شیشه‌ای سبز
سبزی شیشه‌ها، زرد پاییز را
سبز خرم کرده بود
از سبزی برگ‌ها بهار به اتوبوس نشست
بیرون خزان در کار بود
نمی‌دانستم در بهار درون باید گفت ؟
یا در خزان برون ؟
 
من و بهار پیاده شدیم
بهار در خیابان محو شد
پاییز در کنارم راه می‌آمد

احمدرضا احمدی

در این خانه در این کوچه

چه می دانم
شاید سرزمین های خوف
دیدنی باشد
تا من از ستایش شکوفه های گیلاس و
آب های روان
رها شوم
در خیال
درد ها و مصیبت های
آن زنان را با گیسوان سیاهی
برای همیشه فراموش کنم

آیا عشق را بادهای مسموم مستمندی
نابود کرده است؟

به کجا باید پناه می بردم
من فقط
وارث مرگ شده ام
و در محاصره ی شاخه های شکسته ای
که دیگر عقیم شده اند
مانده ام
دشوارست نگاه کردن
به واقعیت های اوهام پلید
و هجوم بادهای مسموم
و من
مبدل شده ام
به یک تکه کاغذ کهنه ی کاهی
در باد 

ادامه مطلب ...

آب بی‌صداترین ترانه است

آب اگر چه بی‌صداترین ترانه بود
تشنگی بهانه بود
من به خواب‌های کوچک تو اعتماد داشتم
چشم‌های عاشق تو را به یاد داشتم
می‌وزید عطر سیب
سمت خواب‌های ساده و نجیب
من به جست‌و‌جوی تو
در هوای عطر موی تو
رفت و‌ آمد کبود گاه‌واره‌ها
زیر چتر روشن ستاره‌ها

تا هنوز عاشقم
تا هنوز صبر می‌کنم
ابر می‌رسد
باد مویه می‌کند
چکه‌چکه از گلوی ناودان
یاس تازه می‌دمد
 
تا هنوز تشنه‌ام
تا هنوز تشنگی بهانه است
آب بی‌صداترین ترانه است

احمدرضا احمدی

چند نفر بودیم

چند نفر بودیم
یکی از ما
در باران
در آینه‌ای گم شد
یک روز چهارشنبه
یکی از ما
اعتماد از دست داده بود
روی پله‌های خانه‌ای ماند
همه عمر
به دنبال کفش‌های گم‌شده‌اش
در باد بود
یکی از ما
تلفظ سعادت را نمی‌دانست
در پاییز خاکستری عمر
در میان برگ‌ها
پنهان شد
آخرین‌مان
عمر نمی‌خواست
ابر را به خانه آورد
در باران آغاز کرد
در باران عاشق شد
و در آفتاب
مرد
 
احمدرضا احمدی

زیباترین قول تو این است

زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد

زاده‌ی قول تو هستم
در غبار
پس می‌دانم
که رنج در خانه است
در انتهای پله‌ها خانه دارد
تنها انزوای من است
که در باران مرا شکر می‌کند
که تا صبح فردا
زنده هستم
چرا

تمام هفته را با پاروی شکسته
در خانه ماندم
خانه کوچک بود
در خلوتی خانه
از میان همه‌ی عادت‌ها
و سوگندها
فقط ترا صدا کردم

زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد

احمدرضا احمدی

اشتیاقی که سنگ شده است

تو می خواهی
از یک اشتیاق کهنه پرده برداری
اشتیاقی که سنگ شده است
و در میدانی بی سرنوشت مانده است
فقط ناهار است
در سفره ی خالی
پرندگان پرواز می کنند
در جست و جوی برنج و سبزی و نان
کدام برنج
کدام سبزی
کدام نان
می خواستم اشتیاق کهنه ی تو را
فراموش کنم
اما نمی توانستم
اشتیاقی که بوی بهار نارنج می داد
طعم عسل داشت
میزبان امید بود
پس چگونه بود
که ناگهان در پسِ ابر پنهان شد

احمدرضا احمدی

در عشق

آدمی را
توانایی عشق نیست
در عشق می شکند و می میرد

احمدرضا احمدی

سکوت

اکنون سکوت
دیروز سکوت
شاید فردا هم سکوت
اکنون می‌دانم
که گیاهان و نوزادانِ انسان در سکوت
رشد می‌کنند
این که می‌گویم نه به خاطرِ غروب‌هایِ سنگین
و دلتنگی است
و دوری از کسی
که سالها در حافظه‌ ی پهناورت حفظش کردی
و خوب می‌دانی
تا لحظه‌ مرگ نخواهی دیدش
دیگر هستیِ من برایِ بقا و ادامه‌یِ سکوت است
همه‌ی سازها و موسیقیِ ملت‌ها
سکوت و تنهایی محض را می‌نوازند
نه اینکه تو را به سکوت بیاورند
در شب‌هایِ طویل بیمارستان
در ایستگاه‌هایِ راه‌آهن
که با یک چمدان خالی ایستاده بودم
و نه مسافر بودم و نه در انتظار کسی بودم
سکوت مرهم و شاهد من بود
هرچه از قلبم از دست‌ها و از چشمانم حرف بزنم
طرحی ناقص از سکوت است
هر وقت هم با مرگ قرار دیدار داشتم
سکوت شاهد ما بوده است
عقربه‌ی ساعت‌ها را در سکوت به جلو و عقب می‌برم
زمان تسخیر می‌شود
و تنهایی من
با سکوت آغشته می‌شود
و این مقدمه‌ی شعری می‌شود که می خواهم بنویسم

احمدرضا احمدی

امروز جمعه است

عاشقان به طعنه
روز جمعه را صدا می‌کنند
صدای عاشقان را می‌شنوم
در انتهای کوچه‌ی بن‌بست
به عاشقان می‌رسم
مهمانان در هنگام خداحافظی
می گویند : عاشقان در یک غروب آدینه
به خواب رفتند
هنوز کسی آن ها را
بیدار نکرده است
چهره‌ام را در آینه دفن می‌کنم
امروز جمعه است

احمدرضا احمدی

مرا دوست بدار

من خودم را پوشیدم
فصل نبود
در لباس بی‌فصل
من تو را سراسر نبودم
من تو بودم
من تو را خوب گفتم
که گل‌های شمعدانی را پوشیدم
اتاق من دیگر سفید است
گلدان اکنون خالی است

مرا دوست بدار
گلدان گل می‌دهد
اتاق سفیدتر می‌شود
مرا دوست بدار
گلدان گل می‌دهد
اتاق سفیدتر می‌شود
مرا دوست بدار

من در اتاق سفید
تو را خفتم
تو را پوشیدم
سفیدی را صدا نمی‌کنم
مرا دوست بدار

احمدرضا احمدی

هراس از عاشقانه ها

هراس از این عاشقانه هایی
که بر لبم مانده است
فرصت ابرازش نبود
من دو سه بار بر عاشقانه ها
بر لب ها
در پرده های راه راه پنجره
گم شده بودم
و در تاریکی
وقتی همه خواب بودند
از پرده های راه راه بیرون آمده بودم

در خواب بیداری
زنانی را می دیدم
که با ملافه های سفید
در راهرو
به دنبال هم
می دویدند
و عاشقانه های بر لب مرا
انکار می کردند
و من خسته و ناامید
هم ناامید از ماهی در دریا
هم ناامید از پرنده بر شاخه
هم ناامید از همه این اتفاقات
که بدون دخالت من
رخ می داد

بگذارید عاشقانه ها
بر لب هایم
بماند
در این جهان
فقط لب هایم
جای امنی ست

احمدرضا احمدی

امیدهای ناممکن

ما امیدی نداریم
که باد شکوفه‌های سیب را
برای ما به ارمغان بیاورد
دانسته‌ایم
بدون شکوفه‌های سیب
بدون حرمان‌های زودرس
می‌توان
زندگی کرد
هرچه برای ما محبوب شد
در یخبندان شب
شکست
من بر باد نرفتم
اما خیابان‌های پاریس
باران‌های پاریس
آن تلویزیون سیاه و سفید
در مدخل مسافرخانه
که فیلم رؤیای شیرین
رنه کلر را نشان
می‌داد
مرا به آتش می‌کشد
چاره چیست
آیا باید فراموش
کرد
یا باید در شفافیت آب‌های ناممکن
به دنبال عکسش بود
که هنوز خنجری را که در سینه‌ی من
به یادگار گذاشته است
در سینه‌ی من مانده است
گاهی از جراحت خنجرش
از خواب می‌پرم
خیال می‌کنم
می‌خواهند مرا
به زور سوار آمبولانس
کنند
راستی نجات در چیست
در فراموشی
در خیرگی به شمع‌هایی که به پایان
می‌رسند
به یاد آوردن کافه‌های
جوانی در تهران، لندن، ژنو
نیویورک، بیروت
که با حضور زنان
تا بی‌نهایت وسعت
پیدا می‌کردند
و آینه‌هایی که جوانی مرا
نشان می‌دادند
پس
فراموشی است
فراموشی خواهد بود
ساده و حرمان‌زده
در باران مانده‌ام
فراموشی را به تنهایی
با خودم تکرار می‌کنم

احمدرضا احمدی

اما تو خود آنجا نبودی

دست‌ها مال تو بودند
بازوها مال تو بودند
اما تو خود آنجا نبودی

چشم‌ها مال تو بودند
اما بسته بودند و پلک نمی‌زدند

خورشید دورتاب آنجا بود
ماه غلتان بر شانه‌های سپیده تپه ، آنجا بود
باد، آبگیر بردفورد آنجا بود
نور سبز رنگ زمستان آنجا بود
دهان تو آنجا بود
اما تو خود آنجا نبودی

هرکه سخن می‌گفت
کلامش را پاسخی نبود
ابرها فرولغزیدند
و خانه‌های آب کناران را ، در خود فروبردند
و آب خاموش بود
مرغ‌های دریایی خیره مانده بودند
دردی در کار نبود
رفته بود
رازی در کار نبود
حرفی در کار نبود

سایه خاکسترش را می پراکند
نعش تو بود
اما تو خود آنجا نبودی

هوا روی پوست نعش می لرزید
تاریکی درون چشم‌های نعش می‌لرزید
اما تو خود آنجا نبودی

احمدرضا احمدی

همه‌ی ما اندک‌اندک تنها می‌شویم

همه ی ما
اندک‌اندک تنها می‌شویم
یکی خود را در زلالی آب غرق می‌کند
آن یکی دلواپس عشق می‌شود
و سکوت می‌کند
چون تسلیم شده است
آرام‌آرام تنهایی اسم می‌شود
اسم زمان می‌شود
اسم مکان می‌شود
اسم روزگار در بند می‌شود
اسم خیابان می‌شود
اسم زمستان می‌شود
همه‌ی ما حیران در بیمارستان
پرده‌ها را کنار می‌زنیم
که خورشید و ماه را ببینیم
اما خورشید و ماه
مبدل به دو تکه سنگ
لغزان شده‌اند
همه‌ی ما
اندک‌اندک
تنها می‌شویم

احمدرضا احمدی

امروز صبرم تمام شد

امروز صبرم تمام شد
توانستم دو گل را
از بوته های شمعدانی جدا کنم
دو گل را از بوته های شمعدانی جدا کردم
در لابلای صفحات کتاب گذاشتم
تا برای پیری ام اندوخته باشد
این صفحات کتاب با عقاید کهنه و پوسیده
در پیری به من کمکی نخواهد کرد

در پیری فقط امیدم
به این دو گل شمعدانی است

احمدرضا احمدی

بوسه ها

بوسه‌ها
آواره‌ترین مخلوقات پروردگارند
بر باد
بر در
بر خود
بر حسرت
و گاهی بر لب

احمدرضا احمدی

مرا فقط تا غروب آفتاب تسلی دهید

مرا فقط تا غروب آفتاب تسلی دهید
من تا پایان سال این عمر را ادامه می‌دهم
کلیدهای یخ بسته‌ی خانه را در آفتاب می‌گذارم
انبوه جراحت‌ها را سراسیمه در میان برگ‌ها
گم می‌کنم می‌گویم :
آنان نیک بودند که حدس آفتاب داشتند
و کندوی اندک زنبوران را شکستند تا شاید
این انبوه جراحت‌ها التیام پذیرد
گمراهی ابر بود که باران شد
حدیث تنهایی ما بود
که همسایه را از خانه‌ روانه‌ی درختان
سیب کرد
اگر چه هنگام که در پایان سال
به خانه آمد سبدها از سیب تهی بود
فقط لبخندی ریاکارانه بر لب داشت
تا این غروب و بر زلف‌های ما سایه انداخت
ابر آمد و بر زلف‌های ما سایه انداخت
باران بهاری فقط بر این سه گلدان شمعدانی
که در بالکن خانه مانده بود بارید
یاران و ما باور نداشتیم باران بهاری است
دشنه‌ها از نیام بیرون آوردیم
به گلدان‌های شمعدانی خیره شدیم
دشنه‌ها بر قلب خویش فرو کردیم
نمی‌دانم
چرا سال تمام نمی‌شد

احمدرضا احمدی

خانه ام را گم کرده ام

خانه ام را گم کرده ام
این جریان هولناک
عطر های تو در باران
مرا آسوده نمی گذارند
پس
باز آی در این فصل بی باران
اقرار می کنم
تو را دوست داشتم
تو
همان که مرا با لباس آبی
به عمق تعجب و انکار انبوه برده بودی
من ایستادم
بی دفاع
تو بردی
من ماندم
تو بردی
گفتم : ببر که من دوست دارم
گفتم : رها می شوم
از یاد تو
از لباس آبی
قلب من گواه بر تو دارد
دشوار است
فراموشی لبخند تو
تو حتی در هنگام خداحافظی
من را
در راهرو نگاه نمی کردی
می رفتی می رفتی

احمدرضا احمدی

می خواهم دوباره به تو رو بیاورم

هوای کوچه
چه خاکستری است
زنگ خانه
کدر و
همیشه خاموش
است
می خواهم
دوباره به تو
رو بیاورم
می دانم
مشکل است
در خانه
نه نان دارم
نه دلیلی
برای زنده ماندن دارم
بر روی کاغذ های کاهی
از عشق
از تو
حرف زدن
کاری عبث است
پرده های اتاقم
روز به روز
سیاه تر می شود
چه کسی
می خواهد
در سکوت
ساز بنوازد
هیچ کس نمی داند
می خواهم
دوباره به تو
رو بیاورم

احمدرضا احمدی

برای همیشه نامت را به ما بگو

به تو گفته بودیم
گاهی برای ادامه ی روز های تو
سکوت کردیم
هر جا باران بارید
ما در کنارت ایستاده ایم
و برای مرگ و تاریکی که به دنبال تو بودند
گلی پرتاب کردیم
که تو را از یاد ببرند
به تو گفته بودیم
درختان در تنهایی می رویند
و در باد نابود می شوند
اکنون پیری ما را احاطه کرده است
و مرگ آماده است هر لحظه ما را تصرف کند
یک بار دیگر برای همیشه نامت را به ما بگو
بگو هنوز باران می بارد
و تو هنوز راه رفتن در باران را دوست داری

احمدرضا احمدی