پاییز دارد تمام میشود
و رویاهای ناتمامِ مرا
هیچ تویی
به واقعیت نرسانده است
چرا نمی آیی
به انتظارهایی که پشت پنجره
جا گذاشته أم
پایان نمیدهی
و به دادِ این روزهایِ یک نفره
نمیرسی ؟
که باهم
خیابانِ انقلاب را تویِ خاطراتمان
ثبت کنیم
کتاب های عاشقانه بخریم
بجای تمام قلب های دنیا بِطپیم
و روزهایِ سردمان را گرم بگذرانیم
پاییز دارد تمام میشود
برگ ها زیرِ پای عابران میمیرَند
درختان
خوابِ شکوفه میبینند
و پرتقال ها جوری شیرین شده اند
که خودشان را
تویِ دلِ زمستان جا کنند
میبینی ؟
همه چیز
دارد به زمستان پیوند میخورد
و من هنوز
آرزویِ آمدنت را
با خود
به همه جای شهر میبرم
راستی
حالا که به پاییزو عاشقانه هایش نرسیدیم
با زمستان و برف و بارانش
میشود بیآیی ؟
نازنین عابدین پور