سه عاشقانه کوتاه

از رفتن بمان
دستت را به من بده
که در امتداد دستانت
بندری است برای آرامش
................
مشکل اصلی من با نقد و نقادی این است
هر گاه شعری را با رنگ سیاه نوشته ام
گفته اند
اقتباسی ست از چشم های تو
.................
عشق تو
مرا آموخت
بی اشک بگریم


نزار قبانی

کتاب باران


چرا به من و باران ایست می دهی ؟
وقتی می دانی
همه زندگیم با تو
در ریزش باران خلاصه شده
وقتی می دانی
تنها کتابی که پس از تو می خوانم     
کتاب باران است
ممنونم
که به مدرسه راهم دادی
ممنونم
که الفبای عشق را آموختی
ممنونم
که پذیرفتی عشقم باشی
زمان در چمدان توست وقتی به سفر می روی

نزار قبانی

مشتاق نام تو

امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم
و مشتاق حرف حرف نام تو باشم
مثل کودکی که مشتاق تکه ای حلواست
مدت هاست نامت
بر روی نامه هایم نیست
از گرمی آن گرم نمی شوم
اما امروز در هجوم اسفند
پنجره‌ها در محاصره
می خواهم تو را به نام بخوانم
نمیتوانم نامت را در دهانم
وتو را در درونم پنهان کنم
کجا پنهانت کنم ؟
وقتی مردم تو را
در حرکت دستهایم
موسیقی صدایم
توازن گام هایم می بینند
دیگر نمی توانم پنهانت کنم
از درخشش نوشته هایم می فهمند به تو می نویسم

نزار قبانی

بانوی من

بانوی‌ من‌
دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌
در عصری‌ مهربان‌تر و شاعرانه‌تر
عصری‌ که‌ عطر کتاب
عطر یاس‌ْ و عطر آزادی‌ را بیشتر حس‌ می‌کرد

دلم‌ می‌خواست‌ تو را
در عصر شمع‌ دوست‌ می‌داشتم‌
در عصر هیزم‌ و بادبزن‌های‌ اسپانیایی‌
و نامه‌های‌ نوشته‌ شُده‌ با پر
و پیراهن‌های‌ تافته‌ی‌ رنگارنگ‌
نه‌ در عصر دیسکو
ماشین‌های‌ فراری‌ و شلوارهای‌ جین

دلم‌ می‌خواست‌ تو را در عصر دیگری‌ می‌دیدم‌
عصری‌ که‌ در آن‌
گنجشکان‌ ، پلیکان‌ها و پریان دریایی‌ حاکم‌ بودند
عصری‌ که‌ از آن نقاشان‌ بود
از آن موسیقی‌دان‌ها
عاشقان‌
شاعران‌
کودکان‌
و دیوانگان‌

دلم‌ می‌خواست‌ تو با من‌ بودی‌
در عصری‌ که‌ بر گل ، شعر بوریا و زن‌ ، ستم‌ نبود
ولی‌ افسوس‌
ما دیر رسیدیم‌
ما گل‌ِ عشق‌ْ را جستجو می‌کنیم‌
در عصری‌ که‌ با عشق‌ْ بیگانه‌ است‌

نزار قبانی

معشوقه ام باش

معشوقه ام باش و ساکت شو
با من درباره شریعت عشق ، بحث نکن
عشق من به تو شریعتیست که می نویسمش و
اجرا یش می کنم
اما تو
آموختمت که گل مارگریت شوی و

بر بازوهایم بخوابی و بگذاری تا حکومت کنم
و کار تو فقط این باشد
که تا ابد معشوقه ام باشی

نزار قبانی

نامه ای از زیر آب

اگر تو دوست منی
کمک ام کن تا از تو هجرت کنم
اگر تو عشق منی
کمک ام کن تا از تو شفا یابم

اگر می ‌دانستم
که دوست داشتن خطر ناک است ، به تو دل نمی ‌بستم
اگر می ‌دانستم
که دریا عمیق است ، به دریا نمی زدم
اگر پایان ام را می ‌دانستم
هرگز شروع نمی ‌کردم

دلتنگ تو ام پس به من یاد بده
که دلتنگ تو نباشم
به من یاد بده
چگونه برکنم از بن ، ریشه ‌های عشق تو را
به من یاد بده
چگونه می‌ میرد اشک در کاسه ی چشم
به من یاد بده چگونه دل می ‌میرد
و شور وشوق خودکشی می کند

اگر تو پیامبری
از این جادو رهایی‌ام ده
از این کفر
دوست داشتن تو کفر است ، پاکیزه ‌ام گردان
از این کفر

اگر توان آن را داری
از این دریا بیرون ام بیاور
من شنا کردن نیاموخته ام
موج آبی چشمان ات می‌ کشاندم
به سمت ژرفا
آبی
آبی
هیچ چیزی جز آبی نیست
من نو آموخته ‌ام
در دوست داشتن ، و قایقی ندارم
اگر برای تو عزیزم ، دست ‌ام را تو بگیر
که من از سر تا به پا عاشق ام
در زیر آب نفس می‌ کشم
غرق می ‌شوم
غرق
غرق

نزار قبانی

بگو دوستم داری

بگو دوستم‌ می‌داری‌ تا زیباتر شوم
بگو دوستم‌ می‌داری‌ تا انگشتانم مطلا شوند
و ماه‌ از پیشانی‌ام بتابد

بگو دوستم‌ می‌داری‌ تا زیر و رو شوم
تبدیل‌ شوم به‌ خوشه‌ای‌ گندم‌ یا یکی‌ نخل
بگو دل دل نکن که دل
دل دل را نمی پذیرد

بگو دوستم‌ می‌داری‌ تا به‌ قدیسی‌ بدل شوم
بگو دوستم‌ داری‌ تا از کتاب شعرم‌ کتاب مقدس بسازی‌
تقویم‌ را واژگون‌ می‌کنم‌ اگر تو بخواهی‌
فصل‌ها را جابه‌جا می‌کنم‌
امپراتوری زنان‌ را بر پا می‌دارم‌ اگر تو بخواهی‌

بگو دوستم‌ می‌داری‌ تا شعرهایم‌ بجوشند
و واژگانم‌ الهی‌ شوند
عاشقم‌ باش‌ تا با اسب‌ به‌ فتح‌ِ خورشید بروم‌
دل دل نکن‌
این‌ تنها فرصت من‌ است‌ تا بیاموزم‌
و بیافرینم‌

نزار قبانی

خدای من

خدای من
زمانی که عاشق هستیم چه بر ما چیره می شود ؟
در ژرفای وجودمان چه می گذرد ؟
چه چیز در ما می شکند ؟
چرا بدل به کودکی می شویم وقتی که عاشقیم ؟
چگونه است که قطره ای آب اقیانوسی می شود
درختان نخل بلندتر می شوند
آب دریا شیرین می شود
و خورشید الماسی درخشان بر گردن بندی جلوه می کند
زمانی که عاشق هستیم ؟

خدای من
وقتی عشق ناگهان بر ما فرود می آید
چیست این که از وجودمان رخت بر می بندد ؟
چیست این که در ما به دنیا می آید ؟
چرا مانند کودک دبستانی
ساده و بی گناه می شویم ؟
چرا زمانی که دلداده می خندد
آسمان باران یاس بر سر و رویمان می ریزد
و زمانی که او می گرید بروی زانوانمان
جهان بدل به پرنده ای ماتم زده می گردد ؟
خدا من
چگونه است که عشق ، قرن پس از قرن
مردانی را از پای درآورده ، باروهایی را فتح کرده
قدرتمندانی را به زانو افکنده
ورام شان کرده است ؟


ادامه مطلب ...

بید مجنون

رفتنت
آنقدرها هم که فکر می کنی فاجعه نیست
من
مثل بیدهای مجنون
ایستاده می میرم

نزار قبانی

کمکم کن

 اگر
دوست منی
کمکم کن
تا از پیشت بروم
اگر یار منی
کمکم کن

تا از تو شفا یابم
اگر
می دانستم که عشق خطر دارد
دل نمی دادم
اگر
می دانستم که دریا عمیق است
دل نمی زدم
و اگر پایان را می دانستم

آغاز نمی کردم 


ادامه مطلب ...

هیچوقت ترا ترک نمی کنم

هیچ‌وقت تو را ترک نمی‌کنم
حتا اگر
توی این دنیا نباشم

بانوی من
هر وقت
به دوست داشتن فکر می‌کنم
ابدیت
و تمامی شب‌ها
با نام تو
بر سینه‌ام
سنجاق می‌شود

می‌دانی ؟
می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت می‌دهد ؟

هرچه می‌کنم
چهار خط برای تو بنویسم
می‌بینم واژه‌ها
خاک بر سر شده‌اند
هرچه می‌کنم
چهار قدم بیایم
تا به دست‌هات برسم
زانوهام می‌خمد
نه این‌که فکر کنی خسته‌ام
نه این‌که تاب راه رفتن نداشته باشم
نه
تا آخرش همین است
نگاهت
به لرزه‌ام می‌اندازد

نزار قبانی

آی ای زن

آی ای زنی که دل به تو سپرده‌ام
پا بر هر سنگی که بگذاری شعر مُنفجر می‌شود
آی ای زنی که در رنگ‌پریدگی‌ات
همه‌ی غمِ درخت‌ها را داری
آی ای زنی که خلاصه می‌کنی تاریخَم را
و تاریخِ باران را
باهم که باشیم تبعیدگاه هم زیباست

نزار قبانی

دیار چشمانت

اگر نشانی ام را بپرسند
می گویم
تمام پیاده رو های جهان
اگر گذرنامه بخواهند
چشمان تو را نشانشان می دهم
می دانم که سفر کردن به دیار چشمانت
حقِ طبیعی تمام مردمِ دنیاست

نزار قبانی

مطمئن باش بانوی من

مطمئن باش بانوی من
برای ناسزا نیامده ام
برای آن که تو را بر طناب دار غضب هایم
آونگ کنم نیامده ام
نیامده ام تا با تو دفتر های قدیمی را
دوباره خوانی کنم

من مردی هستم که
دفترهای گذشته ی عشق خود را به دور می افکند
و دوباره به آنها رجوع نمی کند

آمده ام از تو تشکر کنم
به خاطر گل های اندوهی که در تنم کاشته ای
از تو آموختم که گل های سیاه را دوست بدارم
و آنها را در گوشه ی اتاقم آویزان کنم

قصد نداشتم
رسوایی یا ورق های مغشوش را کشف کنم
ورق هایی که دو سال با آنها بازی کرده بودی

برای تشکر آمده ام
از فصل های اشک ریزانم
شب های دراز اندوهم
و همه ی ورق های زردی که بر عرصه ی زندگی ام نثار کردی
اگر نبودی
نه لذت نوشتن بر ورق های زرد را می آموختم
و نه لذت اندیشیدن با رنگ زرد را
و نه لذت عشق ورزی با رنگ زرد را

نزار قبانی

واپسین مرد زندگی

واپسین مرد زندگی ات نیستم
واپسین شعرم
نوشته شده به آب زر
آویخته میان سینه هات
واپسین پیامبری هستم
که آدمیان را
به بهشت ناب مژگانت
دعوت میکند

نزار قبانی

دیگر عاشقان تو

من شبیه دیگر عاشقان تو نیستم٬  بانوی من
اگر دیگری ابری به تو دهد
من بارانت می دهم
اگر دیگری فانوسی دهد
من ماه را در دستانت می نهم
اگر دیگری شاخه ای دهد
من درخت را برایت ارمغان می آورم
و اگر دیگری کشتی به تو بدهد
من سفر را پیشکش تو می کنم

نزار قبانی

در بندر آبی چشمانت

در بندر آبی چشمانت
باران رنگ‌های آهنگین می‌وزد
خورشید و بادبان‌های خیره‌کننده
سفر خود را در بی‌نهایت تصویر می‌کنند

در بندر آبی چشمانت
پنجره‌ایست
گشوده به دریا
پرندگانی در دور دست
به جستوی سرزمین‌های به دنیا نیامده

در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان می‌آید
کشتی‌هایی با بار فیروزه
که دریا را در خود غرقه می‌سازند
بی‌آنکه خود غرق شوند

در بندر آبی چشمانت
بر صخره‌های پراکنده می‌دوم چون کودکی
عطر دریا را به درون می‌کشم
و خسته باز می‌گردم چون پرنده‌ای

در بندر آبی چشمانت
سنگ‌ها سرشار از آوای شبانه‌اند
در کتاب بسته‌ی چمشانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده ؟

ای کاش ، ای کاش دریانوردی بودم
ای کاش قایقی داشتم
تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت
بادبان برافرازم

نزار قبانی

دروغ عاشقانه

در حضور دیگران می گویم تو محبوب من نیستی
و در ژرفای وجودم می دانم چه دروغی گفته ام
می گویم میان ما چیزی نبوده است
تنها برای این که از دردسر به دور باشیم
شایعات عشق را ٬ با آن شیرینی ٬ تکذیب می کنم
و تاریخ زیبای خود را ویران می کنم

احمقانه٬  اعلام بی گناهی می کنم
نیازم را می کشم ٬ بدل به کاهنی می شوم
عطر خود را می کشم و
از بهشت چشمان تو می گریزم
نقش دلقکی را بازی می کنم ٬ عشق من
و در این بازی شکست می خورم و باز می گردم
زیرا که شب نمی تواند ٬ حتی اگر بخواهد
ستارگانش را پنهان کند
و دریا نمی تواند ٬  حتی اگر بخواهد
کشتی هایش را

نزار قبانی

جز آنکه دوستت بدارم

برف نگران ام نمی کند
حصار یخ رنج ام نمیدهد
زیرا پایداری می کنم
گاهی با شعر
و گاهی هم با عشق
که برای گرم شدن
وسیله ای دیگری نیست
جز آنکه دوستت بدارم

نزار قبانی

بانوی من رسوای زیبایم

بانوی من
رسوای زیبایم
که با تو خوشبو می شوم
تو شعری شکوهمندی
که آرزو می کنم
امضای من در پای تو باشد
و سحر بیانی
که طلا و لاجوردش می چکد

مگر می توانم
در میدان های شعر فریاد نزنم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم

مگر می توانم
خورشید را
در کشو هایم نگه دارم
مگر می شود
با تو
در پارکی قدم بزنم
و ماهواره ها
کشف نکنند
که تو دلدار منی

نمی توانم
پروانه ای را سانسور کنم
که در خونم شناور است
نمی توانم
یاسمن را باز دارم
از آویختن بر شانه هایم
نمی توانم
شعری عاشقانه را
در پیراهنم پنهان کنم
زیرا
منفجر خواهد شد

نزار قبانی