هر آنگاه که نام تو را مینویسم

هر آنگاه که نام تو را مینویسم
کاغذهایم در زیر دستم غافلگیرم میکنند
و آب دریا در آنها جاری می شود
و مرغان سپید نوروزی بر فراز آن به پرواز در میآیند
و هنگامی که نوشته هایم را پاره می کنم
تکه پاره ها چون شکسته های آینه ی نقره می شوند
چنانکه گویی ماه بر بساط نوشتن من شکسته است
مرا بیاموز چگونه درباره ات بنویسم
یا چگونه از یادت ببرم

غاده السمان

شایعه های عاشقانه

از حرف‌هایی که پشت سر من و تو
زده می شود
ناراحت نمی شوم
بلکه برعکس
تمام پنجره های خانه ام را
به روی این شایعه ها
باز می کنم
روی دستم برایشان
دانه ی گندم می ریزم
اجازه می دهم
روی دامنم بازی کنند
زیرا شایعه های عاشقی در کشورم
مثل گنجشگ‌ها زیباست
و من از کشتن گنجشکان بیزارم

سعاد الصباح

سپیده دم مرا آواز می دهد

به راستی
آیا آنچه در شریان های تو جریان دارد
خون است
یا عسل ؟

آن گاه که با شهوت نوشتن برای تو
مشتعل می شوم
مرکب در میانِ دوات می جوشد
چون دیگی بر اجاق
و قلم در دستم
به مشعلی بدل می گردد

سپیده دم مرا آواز می دهد : نارسیس
نزدیک می آیم
و چهره ام را می بینم
در آبِ زلالِ دریاچه
و خوب خیره می شوم
آن گاه
چهره ی تو را می بینم

غاده السمان

گندمی از خوشه های مو

ناگهان دیدم
گندم را از خوشه های موی من می دزدی
و در کیف مدرسه ات پنهان می کنی
تو را از این بازی بازداشتم
دست بردار نبودی
ضربه ای روی دستت زدم
تا گندم را به یغما نبری
اما دست بردار نبودی
کوشیدم تو را به مدرسه بازگردانم
نپذیرفتی
و در گندمزار موی من خواب ماندی

سعاد الصباح

من با تو هر روز عشق جدیدی دارم

درتو صفاتی غیر قابل پیش بینی وجود دارد
مردی جدید برای هر روز
و من با تو هر روز عشق جدیدی دارم
مداوم به تو خیانت
وآن را روی تو اجرا می کنم
همه چیز اسم تو شده است
صدای تو شده است
و حتی هنگامی که می خواهم
از تو
به بیابان های خواب فرار کنم
پیش می آید که ساعدهایم نزدیک گوش هایم قرار گیرد
به تک تک های ساعتم گوش می دهم
که اسم تو را تکرار می کند
ثانیه به ثانیه
در عشق نیفتادم
به سوی او با گام های ثابت رفتم
با چشمانی باز تا دور دست
من در عشق ایستاده ام
نه افتاده در عشق
تورا می خواهم با تمام هوش و حواسم
یا با آنچه باقی مانده بعد از آشنایی با تو
تصمیم گرفتم دوستت داشته باشم
خواسته ای که خودم خواسته ام
نه خواسته ای که از روی شکست است
و این من هستم که از وجود در بسته ی تو عبور می کنم
با تمام هوش یا دیوانگی ام
و از قبل می دانم
در کدام کهکشان آتش بر افکنم
و چه طوفانی از صندوق گناهان بیرون بیاورم

غاده السمان
ترجمه : محبوبه افشاری

شط چشمان من

ناگهان دیدم
قهوه ی سیاه را
از شط چشمان من می نوشی
و در آنها روزنامه صبح را می خوانی
پای به قهوه خانه ها گذاشتم
تا مرا بنوشی
و روزنامه های صبح را می خرم
تا مرا بخوانی

سعاد الصباح

عشقت از آن من نیست

تمامی چیزهایی که دوست می دارم از آن من نیست
دریا از آن من نیست
پاییز از آن من نیست
عشقت از آن من نیست
تنها زخمم از آن من است
خیابانی که مرا به سوی مرگ زیبایم
با وبای خاطره سوق می دهد

غاده السمان

بیا و دوست من باش

بیا و دوست من باش
چه زیباست اگر دوست هم باشیم
هر زنی گاه محتاج دست دوست است
محتاج سخنی خوش
محتاج خیمه ی گرمی که از کلمات ساخته شده است
اما نیازمند طوفان بوسه ها نیست
دوست من
چرا به خواسته های کوچکم نمی اندیشی ؟
چرا به آنچه که زنان را خشنود می سازد
نمی اندیشی ؟
دوست من باش
دوست من باش

بعضی وقتها دلم می خواهد با تو
بر روی سبزه ها راه بروم
و با هم کتاب شعری بخوانیم
من ، همچون زنی ، خوشبخت می شوم که تو را بشنوم
ای مرد شرقی
چرا فقط مجذوب چهره ی منی ؟
چرا فقط سرمه ی چشمانم را می بینی
و عقلم را نمی بینی ؟
من همچون زمین نیازمند رود گفتگویم
چرا فقط به دستبند طلای من نگاه می کنی ؟
چرا هنوز در تو چیزی از شهریار باقی ست ؟
دوست من باش
دوست من باش

من نمی خواهم که با عشقی بزرگ عاشق من باشی
نه ، من نمی خواهم که برایم قایق بخری
و کاخها را هدیه ام کنی
من نمی خواهم که باران عطرها را
بر سرم ببارانی
و کلیدهای ماه را به من ببخشی
نه ، این چیزها مرا خوشبخت نمی سازد
خواسته ها و سرگرمیهایم کوچکند
دلم می خواهد ساعتها
ساعتها با تو در زیر موسیقی باران
راه بروم
دلم می خواهد
وقتی که اندوه در من ساکن می شود
و دلتنگی به گریه ام می اندازد
صدای تو را از توی تلفن بشنوم
دوست من باش
دوست من باش

به شدت محتاج آغوش گرم آرامشم
از قصه های عشق و اخبارعاشقانه
خسته شده ام
دلخسته ام از دوره ای که
زن را مجسمه ای مرمرین می انگارد
تو را به خدا
مرا که می بینی حرف بزن
چرا مرد شرقی
وقتی زنی را می بیند
نصف حرفش را فراموش می کند ؟
چرا مرد شرقی
زن را مثل یک تیکه شیرینی
و جوجه کبوتر می بیند
چرا از درخت قامت زن
سیب می چیند و به خواب می رود ؟

سعاد الصباح

وعشق همین است

آه مرو ، میا
نزدیک مشو ، دور منشین
کوچ مکن ، به من مپیوند
مرا تباه مکن ، مرا خمیده مساز
ما باید که
پرواز کنیم
چون دو خط موازی
با هم
که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
وعشق
همین است

غاده السمان

بعد از دیدار تو

هر بار بعد از دیدار تو
می نشینم
مثل زلزله زده ها
در کنار صندلی ام
و کشتگانم را می شمارم
و تکه پاره های تنم را جمع میکنم

سعاد الصباح

تیشه قلم

آزادانه صداقتم را می نویسم
در برابر دشنه های قبیله
و می دانم که با قلمم گورم را حفر می کنم
اما من ادامه می دهم
زیرا تمامی نویسندگان آزادی
با تیشه قلم ، گور خود را حفر می کنند

غاده السمان

آسمان من تویی

از من می پرسند
آسمان چه رنگی است ؟
آبی
سرخ
کبود ؟
من از آنها می خواهم
سوالشان را از تو بپرسند
برای اینکه آسمان من تویی

سعاد الصباح

دو عاشقانه کوتاه

آن‌گاه که با من چون شبح رفتار می‌کنی
شبح می‌شوم
و غم‌های تو از من عبور می‌کنند
همچون اتومبیلی که از سایه می‌گذرد
آن را می‌درد و ترکش می‌کند
بی‌آنکه ردّی بر جای بگذارد
یا خاطره‌ای
پایان‌ها اینچنین خویشتن را می‌نویسند
در قصه‌های عشق من
===========
دل من میخی بر دیوار نیست
که کاغذپاره‌های عشق را بر آن بیاویزی
و چون دلت خواست آن را جدا کنی
ای دوست ! خاطره در برابر خاطره
نسیان در برابر نسیان
و آغازگر ستمگرترست
این است حکمت جغد


غاده السمان

من هم می‌توانستم

من هم می‌توانستم
مثل تمام زنان
آینه‌بازی کنم
می‌توانستم قهوه‌ام را در گرمای تخت‌خوابم
جرعه‌جرعه بنوشم
و وراجی‌هایم را از پشت تلفن پی بگیرم
بی آنکه از روزها و ساعت‌ها
خبری داشته باشم
می توانستم آرایش کنم
سرمه بکشم
دل‌ربایی کنم
و زیر آفتاب برنزه شوم
و روی امواج مثل پری دریایی برقصم
می‌توانستم خود را به شکل فیروزه و یاقوت درآورم
و مثل ملکه‌ها بخرامم
می‌توانستم
کاری نکنم
چیزی نخوانم و ننویسم
و تنها با نورها و لباس‌ها و سفرها سرگرم باشم
می‌توانستم
شورش نکنم
خشمگین نشوم
با فاجعه ها مخالفت نکنم
و در برابر رنج‌ها فریاد نزنم
می‌توانستن اشک را ببلعم
سرکوب شدن را ببلعم
و مثل همه‌ی زندانی‌ها با زندان کنار بیایم
من می‌توانستم
سوالات تاریخ را نشنیده بگیرم
و از عذاب وجدان فرار کنم
من می‌توانستم
آه همه‌ی غمگینان را
فریاد همه‌ی سرکوب‌شدگان را
و انقلاب هزاران مرده را ندیده بگیرم
اما من به همه‌ی این قوانین زنانه خیانت کردم
و راه کلمات را برگزیدم

سعاد الصباح

یک شهر

خیال می‌کنم
شهرهای دنیا
نقطه‌هایی خیالی‌اند
روی نقشه‌ی جغرافیا
همه‌ی شهرها
جز یک شهر
شهری که عاشقت شدم آن‌جا
شهری که خانه‌ی من شد بعد از تو

سعاد الصباح
ترجمه‌ی محسن آزرم

باران می بارید

کارگر ساختمان گفت : باران می‌بارد ، امروز گِل آلود خواهد بود
پستچی گفت : باران می‌بارد ، روزی سختی را خواهم گذرانید
راننده تاکسی گفت : باران می‌بارد ، مسافران زیادی خواهم داشت
بانوی خانه گفت : باران می‌بارد ، بیرون رفتن و خرید کردن چه بدبختی است
پیر دختر گفت : باران می‌بارد ، مُدل مو‌هایم به هم خواهد خورد
کشاورز اول خندید : باران می‌بارد ، گندم زار شکوفا خواهد شد
کشاورز دوم گریست : باران می‌بارد ، محصول پنبه‌ام فاسد خواهد شد
چتر فروش گفت : باران می‌بارد ، چه هوای خوبی است
پیرزن گفت : باران می‌بارد ، نمی‌توانم خانه را ترک کنم
گورگن گفت : باران می‌بارد ، خاک سنگین می‌شود و من خسته خواهم شد

زن عاشق اما چیزی نگفت
در این ریزشِ وحشیانه ، ژرف اندیشید
در حالی که انگشتانِ شفّافِ آب ، جاسوسانه
با ریزش گرمش ، پنجره را می‌سایید
زن عاشق ، بی‌هیچ صدایی با خود گفت
باران ببارد یا نبارد
خورشید از پس ابر‌ها بتابد یا نتابد
رنگین کمان بر آید یا تاریکی بر همه جا فرو بارد
تند بغّرد یا تازیانه‌های آذرخش همه جا را بپوشاند
چه فرقی می‌کند ؟
تا آن‌گاه که معشوقم خواهد آمد
تا با هم شب زنده داری کنیم
هوا زیباست ، هر طور که باشد

غادة السمّان

خیره شدن در چشمان تو

هنوز خیره شدن در چشمان تو
شبیه لذت بردن از شمردن ستاره
در یک شب صحرای یست

و هنوز اسم تو تنها اسمی است
در زندگی من
که هیچ کسی نمی تواند چیزی در موردش بگوید

هنوز یادم می آید
رود... رود... غار... غار... و زخم... زخم
و به خوبی بوی دستانت را به یاد دارم

چوب آبنوس و ادویه ی عربی پنهان
که بویش شبها از کشتی هایی می آید
که به سوی نا شناخته ها می روند

اگر حنجره ام غاری از یخ نبود
به تو حرفی تازه می گفتم

غاده السمان

پیشگویی

پیش از آنکه زاده شوم
مادرم
نام تو را بر حافظه ام حک کرد
مادرم
وقتی به من خبر داد
که تو از آن منی
دلم خواست که زودتر
به دنیا بیایم


سعاد الصباح
مترجم : وحید امیری

بی نام

همه فرهنگ ها را گشتم
آنقدر که خسته شدم
آیا اسم تازه ای
اسم عجیبی
اسم هیجان انگیزی به یاد داری
اسمی که شایسته عشق جنون وارم باشد
اسمی که غیر از «محبوب من» باشد

سعاد الصباح
مترجم : وحید امیری

داستان عشق

آنگاه که می میرم
نامم را بر سنگ گورم ننویسید
اما داستان عشق مرا بنویسید
و بنگارید
اینجا آرامگاه زنی است که به برگی عاشق بود
و درون دواتی غرق شد
و مُرد

غاده السمان