عشق گامهایی غمناک است در دل
و ملال پاییزی میان سینهها
ای کودکی که به صدا درمیآوری
زنگ دوات را در دلم
از پنجرهی قهوهخانه میبینم چشمان زیبایت را
در میان نسیم سرد
بوسههای سختتر از سنگت را حس میکنم
ستمگری تو ، محبوب من
و چشمانت دو تخت زیر باران
مهربان باش با من
ای الههی موخرمایی
مرا آوازی ساز در دلت
و شاهینی گردِ سینهات
بگذار ببینم عشق کوچکت را
که در تخت به فریاد میآید
من آن فراریام با انگشتان سوخته
با چشمانی ابلهانهتر از مرداب
اگر ساکت و غمینم یافتی ، سرزنشم مکن
که من دلدادهی تو ام
دلدادهی مویت و لباست
و رایحهی ساعدهای طلاییات
محبوب من ، خشمگین باشی یا شاد
خواهشزای یا نهچندان گرم ، من دلدادهی تو ام
ای صنوبر غمین در خون من
از میان چشمهای شادت
میبینم روستایم را
و گامهای غمینم را میان کشتزارها
میبینم تخت خالیام را
و موی طلاییام را فروهشته بر میز
با من مهربان باش
فرشتهی کوچک صورتیرنگ
میروم کمی دیگر تنها و سرگشته
و گامهای غمینم
رو به آسمان دارد و میگرید
محمد الماغوط
ترجمه : احسان موسوی خلخالی
در بین اوقات گذشته و آیندهی زندگی من
امشب شب من است و رؤیای زندگیم
تو تمامِ عشق و آرزوهایم هستی
پس پیمانه را از عشق پر کن و بیاور
پس از مدتی عشق از این خانه خواهد رفت
و گنجشکان از لانهها کوچ خواهند کرد
و سرزمینهایی که در گذشته آباد بودند
ما را بی برگ و نوا خواهند دید
همچنانکه ما آنها را بیابانی خشک میبینیم
پس محبوبم بیا
اکنون تو را بیش از هر زمان دیگر دوست دارم
شب نزد ما آمد
و در حالی که عشق در چشمانمان بود
به گفت و شنود عاشقانه
و سخنی که روی لبهایمان آب میشد
گوش فرا داد
هنگامی که شب مرا فراخواند
مدت زیادی ماند
تا شوق را از چشمانم برچیند
و درد اشتیاقم را کاهش دهد
به من نزدیک شو و تمام عشقم را از آن خود کن
آنگاه چشمانت را ببند تا مرا ببینی
و ای کاش این شب ما بسیار طولانی شود
که هرچه زمانِ دیدار بیشتر شود
باز هم کم است
زندگی در آینده ما را
به بازی و ریشخند خواهد گرفت
پس بیا
اکنون تو را بیش از هر زمان دیگر دوست دارم
لباس هایم غرق در آتش هاست
چه سود از هدیههایی که
پس از هلاک به دست آورم ؟
چگونه خود را بیارایم
در آینههایی که جز تو در آنها نمیبینم ؟
و تو آینه را آفریدی
تا در آنها کسی را ببینی که جز تو نمیبیند ؟
و هربار صدایی تو را میخواند
برای صدای من دام بگستری ؟
صیدم کن و پارهپارهام کن
که مردم مرا در دریایی افکندهاند
که هیچ خواستار من نیست
در گِل من نه آبی مانده
نه خاکی
و نه مرگی
مرا که نه صیدم و نه صیاد ، شکار کن
میسون السویدان شاعر کویتی
مترجم : سودابه مهیجی
به تو قول می دهم که به خواب روم
اما هنگام که می خوابم
این درختان ساکت واین سکوت را از دست می دهم
من مردی را می شناختم که نامش یوسف بود
لاغر اندام واز هیاهو بیزار
ساکت برصندلی می نشست
ویا که آرام در ایوان قدم می زد
مرا دوست می داشت
همانگونه که پرسه زدن در ایوان را
به تو قول می دهم که به خواب روم
اما من محکوم به سفر هستم
من پندار بودم
من طیف بودم
خنده وگریه ام را هیچگاه باور نکن
باور نکن نفس تنگیهایم را
نازکدلی ولباسهایم را
دلتنگی ام را نیز
من خدمتگذار روح خویش بودم
روحی که میان خواب و بیداری تلف کردم
انچه که خنده دار نیست مرا خنداند
وانچه که گریه اور نیست مرا به گریه واداشت
زمان را ارج ننهادم
تا اینکه همچون شن از میان انگشتانم لغزید
به دیگران عشق ورزیدم
وسایه ام را بر پیاده روها وراهها رها کردم
به یوسف عشق ورزیدم
هنگام که مرا به فراق خویش مبتلا کرد
او نیز به من عشق ورزید
هنگام که تنهایش گذاشتم
عشق ورزیدم
به دستهای پرهنه اش
به گلهای نبضش
به چشمهایش
به قامت لرزانش چون سروی در معرض باد
او حرفی با من نزد
اما پیراهنش را به من هدیه داد
دستهایم را در دست نگرفت
اما از من خواست تا اشکهایم را پاک کنم
زیرا به هنگام دیدن است که نجات می یابیم
ونجات
نجات آرزوی مردگان است
اما من نجات را نجات نیافتم
ویوسف گفت
باور نکن
زیرا که این طعم تلخ دهانم
رد بای نفسهای خشکیده ام
رد پای رویای دیشب من است
وگفت
باور نکن
زیرا که ما خدمتگذاران روح خویش بودیم
روحی که از ما هیزم ساخت
هیزمی که خاکستر دارد
اما بی گدازه است
خاک دارد
اما بی درخت
ای نازنین
چرا بر انسان مقدر شده
که عمیق ترین زخمهایش
همان هایی باشند
که با دست خودش حفر می کند ؟
غسان کنفانی
مترجم : محمد حمادی
جوانی من باغی سبز بود
باغی پر از زنان سبز
هرگوشه ای زنی داشت نشسته کنار پریشانی هام
جوانی من مادری داشت که دریا بود
زیردرختان زیتون
زیر رودخانه های خروشان
مرا زایید ورها کرد
جوانی من
دختری داشت با موهای بلند وپریشان
دختری که جهنمی ساخت
ومرا درون آتش انداخت
جوانی من
زنی داشت با چشمان سیاه
چشمانی که فرزندان نامشروعی ریخت روی خاک
فرزندانی که آزادشدند درون زندان های خواب
بزرگ نشدند
شراب ننوشیدند
عاشق نشدند
جوانی من
زن دیگری داشت
شبیه راهبان سفید
عاشق شد
بهشت را دوباره آفرید
شراب نوشید
ومرا به یک خانه آباد کشاند
جوانی من کنار او ماند
وبزرگ نشد
مجدی معروف
درباره زندگی من چیزی بهتر از عذاب الیم نیست
عذابی که هر ثانیه اش با تو بودن است
من شاعر شبها نیستم
من خورشید را وصف کرده ام همیشه
مرا در چهاردیواری خانه ای پنهان کرده ای
تو ملک عذابی
برای من جهنمی ساخته ای سرخ وخونین
درباره زندگی من
بهترین تعریف با تو بودن است
که مرا به مرگ میرساند
یوسف الخال شاعر لبنانی
ترجمه : موسی اسوار
روزهای خاموش گذشت
یکدیگر را ندیدیم
حتی رویای سرابگونه
ما را باهم جمع نکرد
من تنهاییم و خود را
با گام نهادن در تاریکی سرگرم میکنم
در پشت شیشهی ضخیم و در پشت در
در تنهایی من روزها گذشت
روزهایی سرد و گذران
که ملال شکآلودم را با خود بردند
و در پشت در به کُندی میگذشتند
آیا زمان بر ما گذشت ؟
نه ، ما در بیزمانی فرو رفتیم
و در پهنهی اوهام غرق شدیم
نازک الملائکه
مترجم : سمانه رضایی
قول میدهم
مثل ستاره های روز
برای سعادت تو خاموش شوم
اشکهایم را دردستهایت بنشانم
تنها فاصلهای میان دوجمله ی
دوستت دارم ، دوستت دارم باشم
انسی الحاج
مترجم : سودابه مهیجی
تو اما کیستی ؟
کشتیای ؟ بادبانت کو ؟
بیابانی ؟ بادهایت کو نخلهایت کو ؟
انقلابی ؟ پرچمها و زنجیرهایت کو ؟
شناختی فراتر از شناخت شب از تو ندارم من
اما آن که بخواهد تو را بگیرد از من
با بزرگترین خشم تاریخ رو به رو ست
به سان آن که انگشتری ها و ماندهی پول و دارایی سربازهای کشته شده را
به یغما میبرد در حالی که هنوز در میدان جنگ خون می ریزند
بگو به آن که قصدی دارد
این پسرم است در حالی که من او را نزاییدهام
این وطن من است و مرزی برای آن نمیشناسم
این اشغالگر من است و در برابرش فریاد نمی زنم و سنگی برنمی دارم
خونش را مباح سازید و او را بکشید
اما به شرطی که میان بازوانم بیفتد
محمد الماغوط
ترجمه : امانی اریحی
شراب نمی نوشیم
که ما تهیدستان مستیم
مستِ مست از دردهایمان
مظفر النواب شاعر عراقی
ترجمه : سعید هلیچی
حسادت می کنم
به کودکی که قرار است برایم به دنیا بیاوری
حسادت به آینه ای
که ترس تو را از زیبایی خودت به تو می رساند
حسادت می کنم به حماقتم برابر تو
به عشقم نسبت به تو ، به فناشدنم در تو
به آنچه از تو می سرایم ، که انگار رسوایی است
به رنجی که در تو می کشم
رنجی که از رنج کشندگان شیواتر است
غیرت دارم به صدایت ، به خوابت
به حالت دستانت در دست من و تلفظ نامت
بر تو غیرت می ورزم
که همواره با تو سخن گفتم بی آنکه شمارگان تو را بدانم
بر تو غیرت می ورزم
چرا که با عشق نفست را می گیرم
و تو نمی توانی دوستم بداری
و تو با عشق من خفه می شوی
حسادت می کنم به هر آنچه شادی ات را می افزاید
چرا که تو مرا دوست می داری
حسادت به نبوغ اندامت
به عابران پیاده رو و به آنان که می آیند تا بمانند
حسادت به قهرمانان و شهیدان و هنرپیشگان
حسادت به برادرانم ، فرزندانم ، دوستانم
به ماده شیر خفته
به ترانه ها و گله و پارچه ها
به روز که در انتظار توست و شب که در انتظار اویی
به دورترین گذشته ها تا گذشته ها
به کتاب ها و هدیه ها
به زبانت در دهانم
به صداقتم برای تو
و به مرگ
غیرت می ورزم به زندگی باشکوهی که می شود داشته باشیم
به برگ پاییز که بر رویت می افتد
به آبی که منتظر است او را بنوشی
به تابستانی که با عریانی ات آن را اختراع کرده ای
به کودکی که برایم بدنیا خواهی آورد
و کودکی که هرگز نخواهی زاد
انسی الحاج
مترجم : سودابه مهیجی
دو سال است
هرجا میروم
پنجره را با خودم میبَرَم
دو سال است
دنیا را
دنبالِ تو میگردم
دو سال است
این دو چشم
پنجرههایی رو به توست
یوسف الصائغ
مترجم : محسن آزرم
هیچ کس نمی تواند بفهمد
چه می گویم ، وقتی سکوت کرده ام
که را می بینم ، وقتی که چشم بسته ام
چگونه بی قرار می شوم
وقتی بی قرار می شوم
چه می جویم وقتی دست دراز می کنم
هیچ کس
هیچ کس نمی داند
کی گرسنه ام ، چه وقت سفر می کنم
کی راه می روم ، چه هنگام گم می شوم
و هیچ کس نمی داند
که رفتنم ، بازگشتن است
و بازگشتم ، غیبت
که ضعفم نقابی ست
و قدرتم نقابی
و آن چه در راه است ، طوفان است
گمان می کنند که می دانند
می گذارم در گمان شان بمانند
جمانه حداد
در همه ی شب های گریستن
شب های بی خوابی
شب های خاکستر
من نماز می خوانم
فریاد می زنم
محبوب من بیا
چرا که ای شهرزاده ی کوچک من
موال های سرخ تو
گنجشکان را در تاریکی
و شیطان جنگل را بیدار می کند
و عشق مرا که بر خمره ی شراب افتاده است
آوازی بیدار می کند
و پژواکش در دره ها طنین می اندازد
محبوب من بیا
چرا که تاریکی و باد شمال
شمع مرا خاموش می کند
و از آبادی من رخت بر می بندد
و در شامگاه
و در میان تاریکی های گریستن
سایه ی دوشیزه ای را بر جای می گذارد که نماز می گذارد
و فریاد می زند
محبوب من بیا
عبدالوهاب البیاتی
مترجم : محبوبه افشاری