پاییز

با گذر زمان روزها کوتاه می شوند
می خواهد باران ببارد
درب خانه ام با آغوشی باز
در انتظار توست
چرا این قدر دیر کردی ؟

در سفره ام فلفل سبز ، نمک و نان دارم
شرابی را که در کوزه ام برایت نگه داشته بودم
به تنهایی تا نیمه سر کشیدم
در حالی که چشم به راهت بودم
چرا این قدر دیر کردی ؟

اما این میوه های آبدار و شیرین
تازه و رسیده بر شاخه هایشان آویزانند
قبل از این که کسی بچیندشان
داشتند بر خاک می افتادند
اگر کمی بیشتر دیر می کردی

ناظم حکمت
مترجم : مجتبی نهانی

سال ها پیش بود

سال ها پیش بود
همان وقت ها که تاریکی
خیلی زود بر زمین می نشست
همان روز ها که باران
نم نم می بارید
همان وقت های
بازگشت از مدرسه ، از کار
که در خانه ها چراغ روشن می شد

سال ها پیش بود
همان لبخندهایی
که در سر راه به اطرافیان مان می زدیم
فصل ها
حرف کسی را
گوش نمی کردند
روزهایی که
همانند کودکان از معنای زمان بی خبر بودیم

سال ها پیش بود
همان وقت های دوستی
که بازی های کودکانه مان
هنوز به پایان نرسیده بود
همان روزها که
پای هیچ توهینی در میان نبود
و ما هنوز
خیانتی نکرده بودیم

سال ها پیش بود
همان روزها که ترانه ها
اینقدر دردناک نبودند
روزهایی که از جوانی مان
مست و سرخوش بودیم
هنوز با همگان آشتی بودیم
هنوز کسی نمرده بود

سال ها پیش بود
کنون ماه آرام و ستاره ها
کهنه شده اند
و خاطرات
دیگر همانند آسمان
از بالای سرمان گذر نمی کنند

هر آنچه بود ، گذشت
قلب من ، شب را خاموش کن
شب ها هم چنان جوانی ام
کهنه و قدیمی شده اند
اکنون دیگر ، وقت بیداری ست

مورات هان مونگان
ترجمه : سیامک تقی زاده

ای باد

از تو تنها یک خواسته دارم
عطرش را
موهایش را
حتی اگرممکن است
خودش را هم برایم بیاور
ای باد

جمال ثریا

غولی با چشمانی آبی

غولی بود با چشمان آبی
که به زنی یاریک اندام دلداده بود
رویای زن خانه ای  کوچک بود
خانه ای با باغچه‌ای پر از یاس
که باروری در آن شکوفا بود

غول او را دیوانه وار دوست داشت
دست هایش برای کارهای بزرگ ساخته شده بود
نمی توانست خانه ای این چنین بسازد
نمی توانست درِ خانه ای با  باغچه‌ای پر از یاس
و سرشار از باروری را بکوبد

 غولی بود با چشمان آبی
که عاشق زنی باریک اندام شده بود
زنی باریک اندام و ریز نقش زنی
که آغوشش برای آسودگی باز
و از  گام‌های بلندِ در راهِ غول خسته بود
با غول چشم آبی وداع کرد
و در دستان مردی ثروتمند و ریز اندام
به خانه ای با  باغچه‌ای پر از یاس
و سرشار از باروری رفت

غول چشم آبی  حالا خوب می داند
در خانه ای با  باغچه‌ای پر از یاس
که باروری در آن شکوفاست
برای عشق اش
حتی گوری هم کنده نمی شود

ناظم حکمت
ترجمه : سیامک تقی زاده

گل برای معشوقه

می دانستم که برای معشوقه
باید گل خرید
اما ما گرسنه بودیم
پولی که برای خرید گل کنار گذاشته بودیم
را خوردیم

ییلماز گونی

من ناگریزم از تو

تو نمیدانی ، من ناگزیرم از تو
نامت را چونان میخ فرورفته در ذهنم نگه می دارم
چشمانت هم با تو بزرگ می شوند
تو نمی دانی ، من ناگزیرم از تو
درونم را با تو گرما می بخشم
درختان خودشان را برای پاییز مهیا می سازند
این شهر، آیا همان استانبول سابق است ؟
ابرها در تاریکی تکه تکه می شوند
چراغ های سر کوچه در یک آن روشن می شوند
بوی باران در پیاده روها
من ناگزیرم از تو و تو نیستی
مردن گاهی اوقات به ظالمانه ترین وجهی ، ترسناک است
و انسان ناگهان در یک غروب خسته می شود
همچنون محبوسی که در لبه ی تیغ می زید
گاهی اوقات دستانت را می شکند ، فشردنش
چندین زندگی برمی آورد از زیستنش
وقت و بی وقت هر دری را بکوبد
در پشت در زوزه ی عذاب آور تنهایی ست
در خیابان " فتحی " ، گرامافونی محقر در حال نواختن است
در زمانهای ماضی ، نوای جمعه را می نوازد
اگر در سر کوچه بایستم و گوش فرا دهم
برای تو آسمانی دست نخورده هدیه بیاورم
هفته ها در دستانم فرومی ریزند
هرکاری بکنم و هر چه بگیر و هر کجا بروم
من ناگزیرم از تو و تو نیستی
شاید در ماه جون پسری با خال های آبی هستی
آه که تو را نمی شناسند کسی تو را نمی شناسد
شاید در " یئشیل کوی " سوار هواپیما می شود
تماما خیس شده ای و موهای تنت سیخ شده اند از سرما
شاید کوری ، شکسته شده ای در تقلایی
باد پریشان موهایت را پریشان می کند
هر زمان که به زندگی کردن می اندیشم
در این سفره ی گرگ صفتان کار سختی ست
ایرادی ندارد ، فقط دستانمان را نه آلوده
هر وقت که به زندگی می اندیشم
سکوت می کنم و با نامت شروع می کنم
دلم به سمت دریاهای ناشناخته پر می کشد
نه به غیر از این امکان ندارد
من ناگزیرم از تو و تو نمی دانی

آتیلا ایلهان
ترجمه : آیدین ضیایی 


پی نوشت

یئشیل کوی : محله ایی در استانبول ترکیه که بازار آن معروف می باشد 

عشق شبیه مرگ است

عشق شبیه مرگ است
اما همیشه شبیه بهار از راه می رسد
ابتدا
از فرق سر تا نوک پا شکوفه می زنی
بعد
همچون برگهای پاییزی فرو می ریزی
و به یک درخت عریان تنها تبدیل می شوی
در درختها ، ساقه پیش از برگ می میرد
می دانستی ؟
اول پلک هایت می لرزد
بعد انگشتانت
شبیه مرگ است عشق
دیگر اینکه می بینی
مثل ماهی از آب بیرون افتاده
مثل خدایی که فراموشش کرده ای
و مثل یک جدایی دیوانه وار
آدمها فراموشت می کنند
ستاره  به ماه
زمین به آسمان
و عشق به خیالی کور بدل می شود
و تنهایی آرام آرام تو را می بلعد 


ادامه مطلب ...

دل

دل آن است که پیوسته بسوزد
آتش بگیراند وُ شعله ور شود
اگر به قلب و جان آتشی نمی دهد
پس آن دل ، دل نیست
و من به آن نیازی ندارم

اگر که شاد نمی گردد و نمی خندد
اگر ضربان اش را کسی نمی داند و
تپش اش را نمی شنود
پس آن دل ، دل نیست
و من به آن نیازی ندارم

به وقت ضرورت اگر برای وطن
مثل فولاد سینه سپر نکند و
بر خاک وطن اش بوسه نزند
پس آن دل ، دل نیست
و من به آن نیازی ندارم

آن دل به چه کارم آید
اگر رویا و آرزویی ندارد ؟
اگر نمی تواند دوست داشته باشد
پس آن دل ، دل نیست
و من به آن نیازی ندارم

بختیار وهاب زاده
مترجم : مجتبی نهانی

سرنوشت من

روز مثل همیشه
در پنجره به تاریکی گرایید
و شب شد
به نور چراغ
در شیشه خیره شدم
و در اعماق
تنهایی را دیدم
تصویر کوچه ای خلوت و غم انگیز را
روی دست ها و چشم هایم
وای
سرنوشت من
تک و تنها ماندن بود

اوکتای رفعت
مترجم : رسول یونان

می دانی در صدایت چیست

می دانی در صدایت چیست
وسط یک باغچه
گُل یخ با حریر آبی
برای سیگار کشیدن
به طبقه یِ بالا می روی

می دانی در صدایت چیست
زبانِ ترکیِ بی خواب
از کارت راضی نیستی
این شهر را دوست نداری
مردی روزنامه اش را تا می کند

می دانی در صدایت چیست
بوسه هایِ قدیمی
شیشه یِ یخ بسته یِ حمام
چند روزی ناپدید شدی
ترانه یِ دورانِ مدرسه هست

می دانی در صدایت چیست
خانه ای آشفته
هر بار دستت را بر موهایت می کشی
تنهاییِ پریشان در باد را
مرتب می کنی

می دانی در صدایت چیست
کلمه هایی ناگفته
شاید چیزهایی کوچک
اما در این ساعتِ روز
مثلِ بناهایِ یادبود می ایستند

می دانی در صدایت چیست
کلمه هایی ناگفته

جمال ثریا

بار دیگر درباره ی مرگ ؟

همسرم
زندگی ام
پیرایه ام
به مرگ می اندیشم
رگ های قلبم بیشتر می گیرد

روزی در بارش برف
یا شبی
یا
در هرم نیمروزی
کدامیک از ما اول خواهد مرد ؟
چگونه ؟
کجا ؟
برای آن که می میرد
واپسین صدای پیش از مرگ
چه طنینی دارد ؟
واپسین رنگ؟
و برای آن که می ماند
نخستین تکان
نخستین حرف
نخستین غذایی که می چشد ؟

شاید دور از هم خواهیم مرد
خبر
آسیمه سر خواهد رسید
یا کسی به کوتاهی خبر خواهد داد
و بازمانده را تَرک خواهد کرد
و بازمانده
در میان جمعیت گم خواهد شد.

می بینی ، زندگی این است
وتمامی این اگرها
در کدامین سال از قرن بیستم
چه ماهی
چه روزی
چه ساعتی ؟

همسرم
زندگی ام
پیرایه ام
به مرگ می اندیشم
به عمری که می گذرد
غمگینم
آرامم
و سرافراز
هر کدام که پیشتر بمیریم
به هر گونه ای
در هر کجا
تو و من
می توانیم بگوییم
که همدیگر را دوست داشتیم
و برای زیباترین هدف انسانی جنگیدیم
می توانیم بگوییم
ما زیستیم

ناظم حکمت
ترجمه : احمدپوری

خندیدی و باران آمد

خندیدی
و باران آمد
بارانی رنگارنگ
که به گریه وا می داشت
انسان را

تو
صدایی داری
صمیمی و گرم
به سانِ چشمان آهویی زخمی
و پر احساس
به سانِ قلب آهویی زخمی

سزایی کاراکوچ
مترجم : علیرضا شعبانی

انتظار

گفت
منتظرم باش برمی گردم
من
منتظر نماندم
او
هم نیامد
و این مرگی بی جنازه بود

آتیلا ایلهان
مترجم : پونه شاهی

دست هایت را بده

دست هایت را بده خواهم بوسید
از میانِ هزاران دست
از این خطوط ِ سفید
خواهم گذشت
دست هایت را بده
دست هایت را
تو را خواهم کشت
فرو خواهم رفت
در چشم هایت
جایی در اعماق آن
خواهم یافت
از آنجا بی تابانه
تو را صدا خواهم زد
دست هایت را
سرانجام تو را خواهم کُشت

ازدمیر آصف
ترجمه : حامد رحمتی

لبخند پنهانی من

‍تو مانند سپیده دم و سحرگاهان
 زیبا و دل انگیزی
و مانند شبهای تابستان سرزمین منی
فراموشم نکن
وقتی قاصدان خوشبختی کوبه در را می کوبند

آه ، لبخند پنهانی من
تو چقدر زیبا و سخت و غیر ممکنی
تو در میان آتش شعرهایم شکفته می شوی
و من
بوسه زندگی بخش و جاودانه شدن
را همینجا به تو خواهم داد
تو به اندازه زادگاه من زیبایی
زیبا بمان

ناظم حکمت

یافتن عشق

نه مرگ ، بی نفس ماندن است
و نه زندگی ، تمامی نفس گرفتن
بلکه زندگی ، یافتن عشق در دیگریست
تا عمر را به یادش صرف کنی

اوغوز آتای
مترجم : سینا عباسی

روز اول که نامم را بر زبان راندی

روز اول که نامم را بر زبان راندی
آن شب از گوشهایم خون جاری شد
با عجله از خانه بیرون زدم
و ساعتها در پی تو گشتم
اگر پیدایت می کردم
به تو شلیک می کردم
و پس از مرگت لبهایت را می بوسیدم
و برای اینکه میکروب به تو سرایت نکند
تنتروید به دهانم می مالیدم
و تمام داروخانه های شهر به من می خندیدند
خدا لعنتم کند

چه کنم که هنوز دوستت دارم
وصال دوباره احتمال ضعیفیست
دلتنگی الهامی پرحرارت و رویایی مرده است

اما آن صدای ظالم و شکنجه گر آبی ات
هنوز می گوید
زجر خواهی کشید
نابود خواهی شد

و عصیان میکنم بر خدا
و فریاد میزنم که باید باشی
بله ، بله آنجاهستی
حتی یک پالتو
پالتو هم یقه ای خزدار دارد
و من بعد از مردنت آن یقه ها را خواهم گرفت
و فریاد خواهم زد
جواب بده

چراچراچرا چرا چرا چرا
و تمام شیاطین مرا تشویق خواهند کرد

روز اولی که تو را دیدم
یک مرغ دریایی
چشمانم را از کاسه درآورد

کوچوک اسکندر
ترجمه : آتیلا مهدیان و کیوان روان بخش

به تو نخواهم گفت نرو

به تو
 نخواهم گفت نرو
اگر سردت شد
بارانی ام را بردار
این ساعت ها
 بهترین لحظه های روزند
کنارم بمان

به تو
نخواهم گفت نرو
اما باز
خودت می دانی
اگر دروغ می خواهی
از من نخواهی شنید
من دلت را با دروغ
نمی آزارم
 
به تو
نخواهم گفت نرو
اما نرو ، لاوینا
نام ات را پنهان خواهم کرد
آن قدر که حتی
تو هم نخواهی فهمید

ازدمیر آصف
مترجم : سیامک تقی زاده

اسم او

خم شدم آرام
دم گوش قلمم
و به او گفتم
اگر یکبار دیگر اسم او را بنویسی
تو را هم می شکنم

جمال ثریا
مترجم : سینا هولاسی عباسی

اینک قلب من تویی

بدان که این دیوارها برای جدا کردن ما کافی نیست
این میله ها
این دروازه های آهنی
این هوا
باور کن
بعضی اوقات مانند مشتی سنگین قدرتمند می شوم
بعضی اوقات مانند گنجشکی ضعیف
بی دلیل نیست
تا وقتی که این عشق در وجود انسان زبانه می کشد
بر کدام سختی فاتح نشده است ؟

رفیق من
روزهای زیبا از ایستگاه سختی ها می گذرد
انسان قطره قطره جمع می شود
قطره قطره رفیق من
روزی در دل زندگی جاری خواهیم شد
بدان که دیوارها فرو خواهد ریخت
تمام دروازه ها گشوده خواهد شد
اینک قلب من تویی
تو را می تپد
و دوباره قطره قطره در دلم جمع می شوی

یلماز گونی