من در شور عشقم
محبوب من
چه نعمت بزرگی است
اینکه صبحگاهان چشم باز کنی
و کسی را ببینی
که صدایش می کنی
محبوب من
چقدر خوب است که قهوه را
در دستهای تو بنوشم
و شب را در باغی معطربگذرانم
چه نعمت بزرگیست
اینکه زن
انسانی را بشناسد
که کلید عیب را به او هدیه می کند
و حامی اوست
من به همه ی زبانها ی دنیا دوستت دارم
آیا تو نام دیگری
به غیر از «محبوب من» داری ؟
سعاد الصباح
دیگر نه توان عاشقی دارم
نه توان نفرت را
نه توان سکوت دارم
نه توان فریاد کشیدن را
نه توان فراموشی
نه توان یادآوری
دیگر حتی نمی توانم
رفتار زنانه داشته باشم
اشتیاقم به مرخصی طولانی رفته است
و قلبم کنسرو ساردینی ست
که تاریخ انقضای آن سر رسیده است
سعاد الصباح
مترجم : زهرا ابومعاش
در میان مردهای جهان مردی را میشناسم
که سرگذشت مرا دو نیم کرده است
مردی را میشناسم
که مرا مستعمرهی خود میسازد
آزادم میکند
گردهم می آوردَم
پراکندهام میکند
و در دستهای قدرتمندش پنهانم میکند
در میان مردهای جهان مردی را میشناسم
شبیه خدایان یونان
آذرخش از چشمان او میدرخشد
و بارانها از دهان او فرومیریزند
مردی را میشناسم
که وقتی در اعماق جنگل آواز سرمیدهد
درختان به دنبالش راه میافتند
ادامه مطلب ...
بگو بدانم
پیش ازمن آیا
زنی را دوست داشته ای ؟
زنی که در معرض عشق خودش را گم کند ؟
بگو
بگو که زن وقتی که عاشق جنگل یاس میشود
چه برسرش خواهد آمد ؟
بگو بدانم
شباهت فریادگون
میان سایه و اصل چگونه است ؟
میان چشم و سرمه چگونه است ؟
زن برای عشقش بدل به چه خواهد شد ؟
نسخه ای برابر اصل ؟
چیزی به من بگو
که هیچ زنی جز من
نشنیده باشد
سعاد الصباح
می خواهم دریایی نقاشی کنم
رنگین کمانی
اما نمی توانم
تلاش می کنم جزیره ای را کشف کنم
که درختانش
به جرم مزدوری
به دار آویخته نمی شوند
و شاپرکهایش
به جرم سرودن شعر
محبوس نمی شوند
اما نمی توانم
سعی می کنم اسبهایی را نقاشی کنم
که در دشتهای آزادی می تازند
اما نمی توانم
می خواهم قایقی بکشم
که مرا با تو
تا آخر دنیا ببرد
اما نمی توانم
می خواهم وطنی اختراع کنم
که مرا به جرم دوست داشتن تو
پنجاه ضربه تازیانه نزند
اما نمی توانم
سعاد الصباح
مترجم : زهرا ابومعاش
جنونم را پایانی نیست
عقلم را نیز
حماقت های بسیارم را نهایتی نیست
ای مردی که بی پروایی ام
خشمگینت می کند
ای که از بی پروایی گلها
برمی آشوبی
این منم
از روزی که زاده شدم
زنانگی ام کوبنده
و احساساتم سوزنده است
تندرها
بر کرانه هایم فرود می آیند
این منم
از روزی که عاشق شدم
بادبانهایم رها
گیسوانم رها
رگهایم ، باز باز
رودهایم ، تمام سدها را در هم می شکنند
در برابر گردبادم
هراسان و متعجب نایست
من زنم
زنی که هیچ مرزی را بر نمی تابد
سعاد الصباح
مترجم : وحید امیری
عشق
کودتایی ست
در کیمیای تن
و شورشی ست شجاع
بر نظم اشیاء
و شوق تو
عادت خطرناکی ست
که نمی دانم چگونه از دست آن
نجات پیدا کنم
و عشق تو
گناه بزرگی ست
که آرزو می کنم
هیچ گاه " بخشیده " نشود
سعاد الصباح
وقتی که با تو به رقص برمی خیزم
پاهایم سنبله های گندم می شوند
و گیسوانم
طولانی ترین رودخانه ی جهان
سعاد الصباح
برای خروج از هتل آماده می شدم
ناگهان دیدم
در آینه کوچکم و در کیف دستی ام
پنهان گشته ای
مکان وعده ام را فراموش کردم
زمان وعده ام را فراموش کردم
و فراموش کردم با چه کسی وعده ای داشتم
پس تصمیم گرفتم با تو بمانم
سعاد الصباح
از حرفهایی که پشت سر من و تو
زده می شود
ناراحت نمی شوم
بلکه برعکس
تمام پنجره های خانه ام را
به روی این شایعه ها
باز می کنم
روی دستم برایشان
دانه ی گندم می ریزم
اجازه می دهم
روی دامنم بازی کنند
زیرا شایعه های عاشقی در کشورم
مثل گنجشگها زیباست
و من از کشتن گنجشکان بیزارم
سعاد الصباح
ناگهان دیدم
گندم را از خوشه های موی من می دزدی
و در کیف مدرسه ات پنهان می کنی
تو را از این بازی بازداشتم
دست بردار نبودی
ضربه ای روی دستت زدم
تا گندم را به یغما نبری
اما دست بردار نبودی
کوشیدم تو را به مدرسه بازگردانم
نپذیرفتی
و در گندمزار موی من خواب ماندی
سعاد الصباح
ناگهان دیدم
قهوه ی سیاه را
از شط چشمان من می نوشی
و در آنها روزنامه صبح را می خوانی
پای به قهوه خانه ها گذاشتم
تا مرا بنوشی
و روزنامه های صبح را می خرم
تا مرا بخوانی
سعاد الصباح
بیا و دوست من باش
چه زیباست اگر دوست هم باشیم
هر زنی گاه محتاج دست دوست است
محتاج سخنی خوش
محتاج خیمه ی گرمی که از کلمات ساخته شده است
اما نیازمند طوفان بوسه ها نیست
دوست من
چرا به خواسته های کوچکم نمی اندیشی ؟
چرا به آنچه که زنان را خشنود می سازد
نمی اندیشی ؟
دوست من باش
دوست من باش
بعضی وقتها دلم می خواهد با تو
بر روی سبزه ها راه بروم
و با هم کتاب شعری بخوانیم
من ، همچون زنی ، خوشبخت می شوم که تو را بشنوم
ای مرد شرقی
چرا فقط مجذوب چهره ی منی ؟
چرا فقط سرمه ی چشمانم را می بینی
و عقلم را نمی بینی ؟
من همچون زمین نیازمند رود گفتگویم
چرا فقط به دستبند طلای من نگاه می کنی ؟
چرا هنوز در تو چیزی از شهریار باقی ست ؟
دوست من باش
دوست من باش
من نمی خواهم که با عشقی بزرگ عاشق من باشی
نه ، من نمی خواهم که برایم قایق بخری
و کاخها را هدیه ام کنی
من نمی خواهم که باران عطرها را
بر سرم ببارانی
و کلیدهای ماه را به من ببخشی
نه ، این چیزها مرا خوشبخت نمی سازد
خواسته ها و سرگرمیهایم کوچکند
دلم می خواهد ساعتها
ساعتها با تو در زیر موسیقی باران
راه بروم
دلم می خواهد
وقتی که اندوه در من ساکن می شود
و دلتنگی به گریه ام می اندازد
صدای تو را از توی تلفن بشنوم
دوست من باش
دوست من باش
به شدت محتاج آغوش گرم آرامشم
از قصه های عشق و اخبارعاشقانه
خسته شده ام
دلخسته ام از دوره ای که
زن را مجسمه ای مرمرین می انگارد
تو را به خدا
مرا که می بینی حرف بزن
چرا مرد شرقی
وقتی زنی را می بیند
نصف حرفش را فراموش می کند ؟
چرا مرد شرقی
زن را مثل یک تیکه شیرینی
و جوجه کبوتر می بیند
چرا از درخت قامت زن
سیب می چیند و به خواب می رود ؟
سعاد الصباح
هر بار بعد از دیدار تو
می نشینم
مثل زلزله زده ها
در کنار صندلی ام
و کشتگانم را می شمارم
و تکه پاره های تنم را جمع میکنم
سعاد الصباح
از من می پرسند
آسمان چه رنگی است ؟
آبی
سرخ
کبود ؟
من از آنها می خواهم
سوالشان را از تو بپرسند
برای اینکه آسمان من تویی
سعاد الصباح
من هم میتوانستم
مثل تمام زنان
آینهبازی کنم
میتوانستم قهوهام را در گرمای تختخوابم
جرعهجرعه بنوشم
و وراجیهایم را از پشت تلفن پی بگیرم
بی آنکه از روزها و ساعتها
خبری داشته باشم
می توانستم آرایش کنم
سرمه بکشم
دلربایی کنم
و زیر آفتاب برنزه شوم
و روی امواج مثل پری دریایی برقصم
میتوانستم خود را به شکل فیروزه و یاقوت درآورم
و مثل ملکهها بخرامم
میتوانستم
کاری نکنم
چیزی نخوانم و ننویسم
و تنها با نورها و لباسها و سفرها سرگرم باشم
میتوانستم
شورش نکنم
خشمگین نشوم
با فاجعه ها مخالفت نکنم
و در برابر رنجها فریاد نزنم
میتوانستن اشک را ببلعم
سرکوب شدن را ببلعم
و مثل همهی زندانیها با زندان کنار بیایم
من میتوانستم
سوالات تاریخ را نشنیده بگیرم
و از عذاب وجدان فرار کنم
من میتوانستم
آه همهی غمگینان را
فریاد همهی سرکوبشدگان را
و انقلاب هزاران مرده را ندیده بگیرم
اما من به همهی این قوانین زنانه خیانت کردم
و راه کلمات را برگزیدم
سعاد الصباح
خیال میکنم
شهرهای دنیا
نقطههایی خیالیاند
روی نقشهی جغرافیا
همهی شهرها
جز یک شهر
شهری که عاشقت شدم آنجا
شهری که خانهی من شد بعد از تو
سعاد الصباح
ترجمهی محسن آزرم
پیش از آنکه زاده شوم
مادرم
نام تو را بر حافظه ام حک کرد
مادرم
وقتی به من خبر داد
که تو از آن منی
دلم خواست که زودتر
به دنیا بیایم
سعاد الصباح
مترجم : وحید امیری
همه فرهنگ ها را گشتم
آنقدر که خسته شدم
آیا اسم تازه ای
اسم عجیبی
اسم هیجان انگیزی به یاد داری
اسمی که شایسته عشق جنون وارم باشد
اسمی که غیر از «محبوب من» باشد
سعاد الصباح
مترجم : وحید امیری
اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم
پس قهوه خانه ها به چه درد می خورند ؟
اگر نتوانم با تو بی آنکه هدفی داشته باشیم
راه بروم
پس خیابانها به چه درد می خورند ؟
اگر نتوانم نام تو را
بی آنکه بترسم
مزمزه کنم
پس زبانها به چه درد می خورند ؟
اگر نتوانم فریاد بزنم
دوستت دارم
پس دهانم به چه درد می خورد ؟
سعاد الصباح
مترجم : وحید امیری