عشق گروگان می گیرد

عشق گروگان می گیرد
وارد وجودتان می شود
شما را می بلعد
و رهای تان می کند
تا در تاریکی مویه کنید

اسلاوی ژیژک

جان یک جهان بی‌جان

وقتی که آزادی این‌جا نیست
تو آزادی هستی
وقتی که شکوهی این‌جا نیست
تو شکوهی
و آن‌گاه که این‌جا شوری نیست
نه پیوندی میانِ مردم
تو پیوندی تو گرمایی
جان یک جهان بی‌جان

لبان‌ات و زبان‌ات
پرسش است و پاسخ است
در بازوان‌ات در آغوش‌ات
آشتی شعله می‌کشد
و هر هجرتِ نا‌گهان تو
گامی به سوی بازگشت است
تو سرآغاز آینده‌یی
جان یک جهان بی‌جان

تو نه گونه‌یی از ایمانی
نه فلسفه نه فرمانی
نه سربه‌راه
که تن داده باشی
تو آغاز زیستنی
تو یک زنی
و می‌توانی گمراه شده باشی
شک کرده باشی و
خوب باشی
جان یک جهان بی‌جان

اریش فرید
مترجم : آزاد عندلیبی

در اندیشه‌ی تو خواهم بود

در اندیشه‌ی تو خواهم بود
بیشتر از سایه‌ای مبهم نخواهم بود
در لحظه‌ای خواهم زیست
که شادی و حسرت
چشمان تو را می‌سوزانند

ولی می‌خواهم
همیشه ناشناس بمانم در تو
ناشناخته
به‌سادگی پیچیده در شادکامی‌ات
پریشان در نور خویش
تو و من ، فقط زنده در آن
و چنین عاشقِ نامحسوس
در انتظار ناپیدایی

ولی شاید
دیگر به سایه‌ای نازک از هم جدا شده‌ایم
و هریک در نور خویش‌ایم
و نور من
همانی‌ست که تو‌اش متروک می‌بینی

آنتونیو گاموندا
مترجم : محسن عمادی

برای همدیگر

پیشترها فقط چشم‌هایت را دوست داشتم
حالا چین و چروک‌های کنارشان را هم
مانند واژه‌ای قدیمی
که بیشتر از واژه‌ای جدید همدردی می‌کند

پیشترها فقط شتاب بود
برای داشتن آنچه داشتی ، هربار دوباره
پیشترها فقط حالا بود ، حالا پیشترها هم هست
چیزهای بیشتری برای دوست داشتن
راه‌های بسیاری برای انجام دادن این کار

حتا کاری نکردن خود یکی از آنهاست
فقط کنار هم نشستن با کتابی
یا با هم نبودن ، در کافه‌ای در آن گوشه
یا همدیگر را چند روزی ندیدن
دلتنگ همدیگر شدن ، اما همیشه با همدیگر

هرمان د کوئینک
ترجمه : مؤدب میرعلایی

رازی در دل

زن‌ها وقتی رازی در دل دارند
زیاد حرف می‌زنند تا پنهانش کنند

مردها وقتی رازی در دل دارند
سکوت می‌کنند

ماریو بارگاس یوسا
کتاب مردی که حرف می‌زند

عشق

عشق تنها وقتی عشق است که
بی‌چشم‌داشت ارزانی شود
مثلاً نمی‌توانی اصرار داشته باشی
کسی را که دوست می‌داری
حتماً عاشق تو باشد
حتی فکرش هم خنده‌دار است
با این‌حال به طور ناخودآگاه این
راهی است که
بیشتر مردم در آن زندگی می‌کنند
اگر به راستی عاشق باشی
چاره‌ای نداری جز اینکه به راستی
مؤمن باشی ، اعتماد کنی
بپذیری و امیدوار باشی که عشق تو را پاسخی هست
اما هرگز اطمینان کامل و تضمینی وجود ندارد

لئو بوسکالیا
کتاب : زندگی ، عشق و دیگر هیچ

حقیقت را میدانم

حقیقت را میدانم
حقیقت های دیگر را فراموش کن
نه به جنگی نیاز است نه به جدالی
نگاه کن غروب سر رسیده است
چیزی به شب نمانده
برای چه می جنگیم
شاعران
عاشقان
حاکمان
باد دیگر آرام گرفته است
زمین نمدار است از شبنم
توفان ستاره ها رو به آرامی است
دیری نمی رسد
پلک برهم میگذاریم در زیر خاک
مایی که بر روی آن
خواب را برای همدیگر حرام کرده ایم

مارینا تسوتایوا

راز دل

اگر گل ها
گل های زیبا می دانستند
که چه زخمی بر دلم نشسته
همراه من می گریستند
تا دردم را درمان کنند

اگر بلبل ها می دانستند
که دلم چه بار غمی دارد
نغمه ای مستانه سر می دادند
تا رنجم را
تسکین بخشند

اگر اختران کوچک می دانستند
که چه اندازه افسرده ام
از آسمان به زیر می آمدند
تا اندکی امیدوارم سازند

ولی این ها
هیچ کدام
از هیچ چیزی خبر ندارند
تنها یک تن است
که بر راز دلم  آگاه است
او هم همان کسی است
که این دل را پاره پاره کرده است

هاینریش هاینه
مترجم : شجاع الدین شغا

عشق ناتمام

و اگر عشق مان
چون ترانه ای ناتمام شود
یا به بدرودی ختم
بدان
همیشه یادم خواهد ماند
روزی که چشم در چشم هم شدیم
جهان پر از رنگهای رنگین کمان شد
قبل از آن که ابرهای خاکستری بشوردشان

اس . وی . کولینز
ترجمه : شهریار شفیعی

توصیه معشوقه

معشوقم
به من گفته
که مرا می خواهد
ازین رو
به خوبی از خودم مراقبت می کنم
حواسم هست به کجا می روم
و می ترسم
هر قطره ی باران که بر من می افتد
باعث مرگم شود

برتولت برشت
ترجمه : محمدرضا مهرزاد

غروب خورشید

چه زیباست آفتاب
وقتی ترد و نازک ، بیدار می شود
هم آن گاه ، که انفجار سلامش بر ما می پاشد
خوشبخت آن کسی که عاشقانه
غروبش را به سلامی انجامد
چون شکوه یک رؤیا
به یاد می آیَدَم از گُل ، از چشمه و از شیار خاک
که از هوش می رفتند
چون قلبی هراسان
در پرتو نگاه های گرم آفتاب
اکنون بشتابیم تا افق
دیر است بشتابیم
تا مگر رگة نوری در رُباییم
آه ، چه عبث ، خورشیدی را اسیرم
که از من می گریزد
و باز شب ناپایا
سیاه و نحس
سَرد و مرطوب
حکومت می گسترد
اینک
این بوی قبرستان
و این گام های لرزان من
بر ساحل باتلاقی
که حلزون های سرد
و وزغ های ناپیدایش
لِه می شوند

شارل بودلر

عشق نمی‌میرد

می‌گویند گاهی عشق دو انسان نسبت بهم می‌میرد
این درست نیست عشق نمی‌میرد
 تنها اگر آنچنان که باید لایق و شایسته‌ی آن نباشید
 شما را ترک می‌گوید و می‌رود عشق نمی‌میرد
خود آدم است که می‌میرد
عشق به مانند دریایی‌ست
 اگر لایق آن نباشید
اگر باعث تعفن آن شوید
شما را به جایی پس خواهد زد تا بمیرید
آدم که آخرش می‌میرد
منتها من دلم می‌خواد غرق در دریا بمیرم

ویلیام فاکنر
کتاب نخل‌های وحشی

من به میهمانیِ جهان فراخوانده شده ام

من به میهمانیِ جهان فراخوانده شده ام
پس خجسته است هستی ام

چشمانم دیده اند و گوش هایم شنیده اند

سهم ام ازین ضیافت این بود
که بنوازم بر روی سازم
وَ به کار بستم تمام توانم را

حالا می پرسم
آیا سرانجام سرمی رسد
زمانی که من از راه برسم
چهره ات را ببینم
وَ درود خاموشم را نثارت کنم ؟

رابیندرانات تاگور
ترجمه : حسین بهشتی

آه ای ویولِتا

آه ای ویولِتا
که ناگاه به زیر سایه سار عشق
به روی دیدگان من آشکار می شوی
و زخم قلب شکسته ام را
به این رنج می افزایی
منی که دلم تمنّای تو می کند
و از اشتیاق تو خواهد مرد


آه تو ای ویولِتا

که سیمایی فراسوی انسان داری
آتشی که در جان من افروختی
از الطاف توست
که در تجلی تو باز یافته ام
و در پس آن
روح مرا نیز گداختی
و در ایمن ترین جای قلبم
چه امیدها که خلق نکردی
آن جا که به من لبخند می زدی

آه ، امّا دیگر به من منگر
چون دیگر اعتمادی نخواهی یافت
وقتی چشمان من
خیره به خواسته های عظیم خویش است
که اطراف من زبانه می کشند
چرا که پیش از این
هزاران بانو جای مانده اند
برای لمس دردهایی
که دیگران بر دوش می کشند

دانته آلیگیری
مترجم : ساناز داوری

اگر بخواهی

اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لب هایت در سکوت
و این گل سرخ ، سکوت را نخواهد شکست
مگر برای سکوتی ژرف تر

این درخششِ لبخند ، ناگاه بی درنگ
به آواز در نخواهد آمد هرگز
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لب های تو در سکوت

خاموش ، خاموش در میانه ی این چرخش ها
آه ای پریِ بادها ، در قلمروِ ارغوانی ات
بوسه ای آتشینِ پر خواهد کشید
تا سرِ بال پرندگان
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت

استفان مالارمه
مترجم : سارا سمیعی

عشق ناشنواست

‏عشق ناشنواست
شما صرفا نمیتوانید بگویید که دوستش دارید
باید عشقت را نشان دهی

پائولو کوئلیو

عشق ، انکار شدنی نیست

عشق ، انکار شدنی نیست
عشق ، انکارشدنی نیست
گرچه با پایان زندگی
فرداهایی جریان دارند
آنگاه که دیگر
نمی توانم به انتظار تو بمانم
و تو ناگهان
تمام عیار فرا می رسی
و سرک می کشی به همه ی جاهای تاریک
آنجا که برشیشه ها بوران برف برخورد می کند
آنجا که انتظاری یک ساله ، یک قرن می شود
آنجا که من و دوستانم گرمایی نداریم
و تو به دنبال حرارت می گردی
زین پس دیگر به جایی علاقه ای نخواهم داشت
چنین صبری برازنده ی تو نیست
ما سه انسان ماشین زده ایم
و باز خواهد ماند ، به رغم همه چیز
می خزد میان تراموآ ، مترو
و به چیزی دیگر و از قبل نمی اندیشد
و بوران در مسیر رفت و برگشت
به شیشه ها اصابت می کند
و بر مسیرهای دوردست
که به تعقیب ما می آیند
و برای خانه ای که دیگر
غمگین و ساکت خواهد ماند
و سروصداها
و سروصداهای کتاب ها از شمار می افتند
جایی که تو پشت درب آن
شکوه هایت را شروع می کنی
از سیر تا پیاز می گویی و
فرصتی به من نخواهی داد
و برای این ممکن است
همه چیز را از دست بدهی
و قبل از همه ی آن ها
من را و همه ی باور ها را
و دیگر دشوار است برای من
که تو شکیبایی نداری
و همه ی روز ها
از لابه لای در عزیمت می کنند

وِرونیکا توشنُوا شاعر روس
ترجمه : ابوذر کردی

تنها ترس با من می‌ماند

می‌خواهم
که بگریم
اشک‌هایت را
برای تو
اما چشم‌ تو
خشکیده است
شن‌زار و نمک
آنقدر که اشک‌هایم
برهوتی از تو ساخته است

از من چه مانده است
خشم‌ام
که خاموش‌اش کرده‌ام
کینه‌ام
که دیگر نمی‌شناسم‌اش
حتا اگر در خیابان ببینم‌اش
و اُمّیدم
که بازش نمی‌نهم

اما
همه از دست می‌روند
آرام‌تر از عمری
که لمس‌ات کرده‌ام
و تنها ترس
با من می‌ماند

اریش فرید
ترجمه : آزاده عندلیبی

فریب عشق

ما همیشه با عشق فریب می خوریم
زخمی می شویم
و گاهی غم بر وجودمان چیره می شود
اما باز هم عشق می ورزیم
و زمانی که با مرگ دست و پنجه نرم می کنیم
به گذشته نگاه می کنیم
و به خودمان می گوییم
من بارها زجر کشیدم
گاهی اشتباه کردم
 اما همیشه عشق ورزیدم

آنا گاوالدا

عشق و جاودانگی

تمایل دارم تو را برای همیشه دوست داشته باشم
این جمله ی بظاهر پیش پا افتاده را به دقت بخوانید
از کلمه ی عشق مهمتر کلمات " همیشه " و " تمایل " است
آنچه بین آن دو جریان داشت
عشق نبود ، جاودانگی بود

میلان کوندرا
کتاب جاودانگی